سرخورده از کوچه و پس‌کوچه‌های شهر

کد خبر: 428102

ارميا اولین رمان رضا اميرخاني است. گرچه به ظاهر رماني است ساده و روان كه هر فردي مي‌تواند آن را به دست گرفته و تا آخر مطالعه كند لکن اين قصه لايه های درونی پنهاني هم دارد كه هر مخاطبي شايد متوجه آن نشود.

سرخورده از کوچه و پس‌کوچه‌های شهر

سرویس فرهنگی فردا- علي اصغر معبادي؛ ارميا اولین رمان رضا اميرخاني است. گرچه به ظاهر رماني است ساده و روان كه هر فردي مي‌تواند آن را به دست گرفته و تا آخر مطالعه كند لکن اين قصه لايه های درونی پنهاني هم دارد كه هر مخاطبي شايد متوجه آن نشود. ارميا كه شخص اول قصه و از بچه‌هاي مرفه به اصلاح بالاشهري محسوب مي‌شود، پايش به جبهه باز شده و از دوستي با شخص ديگري به نام مصطفي، بهره خالصي از معنويت حقيقي مي‌برد. كم‌كم تحت تاثير فضاي معنوي جبهه و مصطفي قرار گرفته و اين معنويت چنان براي او پر رنگ مي‌شود كه نازپروري‌هاي مادرانه خود را فراموش كرده كه گويي سال‌ها با آن زندگي فاصله گرفته است.

ارميا حالا مدت‌هاست با فرهنگ و خوي معنوي جبهه و به خصوص مصطفي، سبك زندگي جدیدی را مبتنی بر دين تجربه مي‌كند. روز به روز اين سبك زندگي او را بيشتر از زندگي گذشته‌اش فاصله مي‌دهد تا آنكه با پايان جنگ، پاي او به شهر باز مي‌شود. حالا او قرار است به زندگي قبلی خود برگردد كه مي‌بيند، شهر طور ديگري شده است. با عده‌اي روبرو مي‌شود كه در جنگ راضي نبودند مسئوليتي به گردن بگيرند و حالا آن عده در شهر، مسئوليت‌ها دارند و تفكري منتقدانه و با نگاهي بي اهميت به بازماندگان جنگ مي‌نگرند. به باور اين قلم، اين عده همان‌هايي هستند كه در هر صورت و هر شرايطي كه كشور در آن قرار دارد، اولويت‌شان فقط و فقط منفعت‌هاي شخصي است.

لايه ديگري كه از دل اين قصه بيرون مي آيد آنجاست كه ارميا از جنگي برمي‌گردد كه بسياري را مي‌بيند به خاطر ارزش‌هاي والايي به خاك وخون كشيده شدند و حالا هنوز از جنگ برنگشته، شاهد است كه در رقابت‌هايي كه به ظاهر موجه‌اند چگونه دودستگي شكل گرفته و بي مراعات، بر ارزش‌ها مي‌تازند. همین مسئله ارمیا را به سرکشی وا می دارد و مواجهه او با آنچه مخالف آن است به مانند شنا بر خلاف جریان آن بخشی از اتفاقات این رمان را تشکیل می دهد. اين يكي از نقاط قوت اين رمان زيباست كه نويسنده با اينكه شايد حدود چهارده سال بيش آن را منتشركرده لكن انگار بي‌اخلاقي‌ها و بي‌ارزشي‌هايی كه در تمام سال‌های بعد از جنگ تاکنون دچارش مي شويم را با تلنگر به مخاطب گوشزد مي‌كند.

ارميا در جنگ، آدميت را ديده! يعني با انسان‌هايي همچون مصطفي روبه‌رو مي شود كه تنها قصدشان آدم بودن است و حالا كه به شهر برمي‌گردد، مي‌فهمد كه اينجا خيلي‌ها قصد دارند آدم مهمي باشند و نه آنكه آدم باشند و براي اين مهم بودن يا دنبال تحصيلات عاليه‌اند يا پول و يا هر آنچه كه آنها را آدم مهمي كند. اينجاست كه ارميا مي‌فهمد آدم بودن همان تصميمي است كه بايد جامعه بگيرد و شهري كه آدم‌ها به سمت مهم شدن مي روند، غرور و فخرفروشي ‎ ها و افاده‌هاي الكي شروع مي‌شود.

در بدو برگشتن ارميا از جنگ، او سعي مي‌كند اين حال خوب و خوش و وصف ناپذيرش را حفظ كند لكن حالا كه پايش به شهر باز شده، انگار نم‌نم دارد هم‌رنگ جماعت مي‌شود. نوعی هم‌رنگي اي كه موجب از دست دادن آنچه در جبهه داشت می شود. وقتي بعد از مدت‌ها مي‌فهمد كه ديگر حال و روز درونی جنگ را ندارد، تصميم به هجرت مي‌گيرد تا بلكه با دوري از رفاه‌زدگي خلوتي بيابد... و ارميا در جستجوي اين خلوت به ناگاه خبر رحلت فردي را مي شنود كه محرك معنوي او و بسياري از انسانهاي والاانديش بوده كه در جنگ با آنها آشنا شده... او خيلي زود بر مي‌گردد به همان شهري كه از آن هجرت كرده و مي‌داند بايد با اين خبر تلخ و ناگهاني روبرو شود و آينده‌اي كه نمي داند در برابرش چه بايد بكند... خواندن اين رمان خوب به قلم رضا امیرخانی از نشر افق را در این روزهای تابستان، پیشنهاد می‌کنم!

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت