غواص شهیدبازمانده عملیات کربلای۴/تصاویر

کد خبر: 425676

به «حاج علی» معروف بود، یکی از بازماندگان عملیات کربلای چهار بود، یکی از معدود غواصانی که از این عملیات زنده بازگشت تا در عملیات کربلای پنج نقش فرماندگی گروهان پدافند کننده را در خط مقدم ایفا کند.

تسنیم: به «حاج علی» معروف بود، سن وسال زیادی نداشت اما عملیات‌های زیادی شرکت کرده بود. او یکی از بازماندگان عملیات کربلای چهار بود. یکی از معدود غواصانی که از این عملیات زنده بازگشت تا در عملیات کربلای پنج نقش فرماندگی گروهان پدافند کننده را در خط مقدم ایفا کند. پیش از او یکی از برادرانش در مقابل چشم‌های او در خون غلتید و به شهادت رسید و پس از او نیز برادر دیگرش جای علی را گرفت. سردار شهید «علی پاشایی» یکی از غواصان لشکر عاشورا در کربلای 4 و 5 بود.

معصومه سپهری نویسنده دفاع مقدس؛ تا به حال کتب بسیاری در این حوزه قلم زده است، او دو اثر شاخص به نام‌های لشکر خوبان و نورالدین پسر ایران دارد که مقام معظم رهبری نیز بر این دو کتاب تقریظ نوشته‌اند. از جمله آثار دیگر او می‌توان به «یک جعبه شیرینی، یک گلوله» اشاره کرد که به روز تاریخی 29 بهمن 56 و قیام مردم تبریز می‌پردازد و برای نوجوانان کار شده است.

این نویسنده حوزه دفاع مقدس در خصوص شهدای بسیار پژوهش‌های متعددی را انجام داده است تا به صورت تفصیلی برای نوشتن به اطلاعات و پژوهش‌های به دست آمده بپردازد. شهید علی پاشایی از جمله شهدایی است که معصومه سپهری سال‌ ها درباره او پژوهش کرده است و اکنون مطالبی را از او منتشر می‌کند.

عکس شهید پاشایی با امضای مقام معظم رهبری

علی پاشایی؛ غواص ِ بازمانده عملیات کربلای ِ چهار

علی پاشایی، بیست و یک سال بر زمین خدا زندگی کرد از تولدش در زمستان 45 در شهرستان اهر تا شهادتش در آخرین روزهای بهار 66 در شلمچه. اولین بار در سال61 به جبهه اعزام شد و در عملیات‌های متعددی شرکت کرد. بارها مجروح شد و در سخت‌ترین روزهای جنگ شجاعانه حضور داشت. شهید علی پاشایی از غواصان لشکر عاشورا در کربلای 4 و 5 بود.

شهادت؛ پنج ماه بعد از کربلای 5

او در این عملیات‌ها مسئولیت یک دسته غواصی از گردان حبیب بن مظاهر را بر عهده داشت و از معدود غواصانی بود که از این عملیات‌های بزرگ به سلامت بازگشت. درست پنج ماه بعد از کربلای 5، در بیست و هفتم خرداد 66 در حالی که فرمانده گروهان پدافند کننده در بخشی از خط مقدم در شلمچه بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به گلویش به شهادت رسید. «اسماعیل وکیل‌زاده» دوست و همرزم شهید پاشایی لحظه‌های شهادت این سردار شهید را روایت کرده است. متن این روایت به شرح زیر است:

از راست: شهید علی پاشایی و اسماعیل وکیل زاده در مسیر اعزام برای عملیات قادر

عصر سه‌شنبه 26 خرداد 1366

قرار بود راهی ِ سفر حج باشد

خیلی وقت‌ها همراه «علی پاشایی» بودم. آن روز هم با هم در منطقه شلمچه برای سرکشی به بچه‌های دسته یک به سنگر عزیزان می‌رفتیم. غروب که شد اذان و اقامه گفتیم و صف‌های ساده نماز به هم پیوست تا به علی اقتدا کنیم در آخرین نماز مغرب و عشایش. بعد از نماز، صحبت سفر حج پیش آمد. آخر قرار بود علی همراه «رحیم صارمی» و «سید محمد فقیه» راهی سفر حج شوند، حج تمتع، حجی که هر مسلمانی در شوق آن بی‌تاب می‌شود.

علی اما در عالم دیگری بود گفتم: «علی! دوستانت مقدمات سفرشان او انجام دادند. تو هم برو مرخصی و آماده شو.» علی نگاهم کرد. نگاهم کرد و گفت: «دلم می‌گوید شاید تو به حج نروی!» گفتم «یعنی چی؟! تو کاراتو انجام دادی. پول ریختی تو حساب، بیست روز دیگه باید مشرف بشی…»

می‌گفت اگر بدانم عملیاتی در پیش است به حج نمی‌روم

ساعتی گذشت. از سید محمد فقیه خداحافظی کردیم و با علی به نگهبان‌ها سرکشی کردیم. آن شب آتش دشمن زیاد بود. در خط مقدم قدم می‌زدیم که باز حرفم را تکرار کردم: «علی! بیا برو مرخصی. برو آماده حج شو!» بعد سر به سرش گذاشتم که: «مطمئن باش تو به حج می‌روی آن وقت اینجا عملیات شروع می‌شود. تو هم وقتی از حج برمی‌گردی می‌بینی عملیات تمام شده و ما هم شهید شدیم و…» علی آن شب جدی بود، گفت: «به خدا قسم! اگر احساس کنم عملیاتی در پیش هست به حج نمی‌روم. آنجا زیارت خانه خداست ولی اینجا خدا را می‌شود دید اگر…».

از راست شهید حسن وکیل زاده، اسماعیل وکیل زاده، شهید حاج علی پاشایی در مراحل آموزش غواصی پاییز 1365

نمی‌دانم چه شد که حالش عوض شد. یاد برادر شهیدش افتاد و شروع کرد به گفتن از برادر شهیدش «داود». گفت: « اسماعیل! وقتی برادرم در عملیات رمضان (در سال 61) با آرپی جی تانک دشمن را زد، الله اکبر گفت و همانجا بود که با آتش دشمن شهید شد. من آن موقع همه‌اش 15 سال داشتم. خودم هم مجروح شدم. هر دوی ما را توی یک آمبولانس گذاشتند. درطول راه پیکر خونین برادرم را روی زانوانم گرفته بودم.

علی پاشایی در جمع نیروهای دسته غواصی‌اش _ مراحل آموزش غواصی پاییز 1365

وقتی به تبریز برگشتم، همه فامیل به دیدنم می‌آمدند و از من خواستند جریان شهادت داود را تعریف کنم. من ماجرا را تعریف می‌کردم و آنها گریه می‌کردند. اما من نتوانستم حق برادرم را ادا کنم و مجلس خوبی به پا کنم. اسماعیل! اگه من شهید شدم تو برای من چه کار می‌کنی؟!» علی کاملا جدی بود. اما من در جوابش گفتم: «تو شهید بشو! بقیه کارها با من!»

تعدادی از نیروهای غواص گردان حبیب بن مظاهر لشکر عاشورا در حال آموزش غواصی

آن شب عجب شبی بود! آن شب که علی تا نزدیک صبح با من حرف می‌زد و حرف دلش را می‌گفت. افسوس که من شب آخر حیات علی را درک نکردم. خیال می‌کردم دارد شوخی ‌می‌کند. هرگز به خودم اجازه نمی‌دادم در روزهای قبل از سفر حج به شهادتش فکر کنم.

حتما برادران «علیرضا سارخانی»، «مهدی رفیعی»، «مهدی قنبری»، «محمد توانا»، «عبدالله‌زاده»‌ و همرزمان دیگر یادشان هست که نصف شب می‌خواستم بخوابم اما علی باز صدایم کرد که: « اسماعیل! بلند شو قدم بزنیم … حرفهایم را گوش کن…» انگار آن شب علی می‌دانست چه ساعاتی در انتظارمان هست. قدم زدیم و او گفت و من شنیدم و باور نکردم.

از راست: شهید علی پاشایی، اسماعیل وکیل زاده، اسماعیل اقدم

چهارشنبه 27 خرداد 1366

صبح به مقر احتیاط گردان رفتم. قرار بود عصر به خط مقدم برگردم. اما دلم بی‌قرار بود. هر چه کردم نتوانستم آنجا آرام بگیرم. ساعتی نگذشته بود که دوباره به خط برگشتم. دوستان تعجب کرده بودند و می‌پرسیدند: « چرا زود برگشتی. چی شده؟!» جوابی نداشتم. هنوز جوابی نداشتم. اما چرا دلم مرا تا آنجا کشانده بود؟

از راست: شهید علی پاشایی، قلی حلبی ساز، شهید اصغر علی پور، اسماعیل وکیل زاده

آخرین اقامه نماز شهید پاشایی در شلمچه

اذان ظهر بود. علی هم وضو گرفته بود و آماده می‌شد برای نماز. برای آخرین نماز! در هلالی شلمچه چند نفر از نیروها بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن زخمی شدند. علی از سنگر فرماندهی خارج شد. توصیه و تذکرات لازم را به نیروها داد و همانجا دم در سنگر نشست و به گونی‌های سنگر تکیه داد. نگاهش می‌‌کردم. دلم حرف می‌زد اما انگار نمی‌فهمیدم. فقط مدام به علی می‌گفتم: «علی! خودت هم بیا توی سنگر … بیا…» علی اما علیِ دیگری شده بود. فقط جوابم داد که: «تشنه‌ام!»

از راست: قلی حلبی ساز، اسماعیل وکیل زاده، شهید علی پاشایی

ترکش خمپاره گلویش را دَرید

نگاهش کردم. یک لحظه احساس کردم چقدر علی دلتنگی می‌کند! نکند یاد دوستان شهیدمان افتاده و بعد دلم ریخت که نکند علی هم می‌خواهد برود. می‌خواستم دوباره صدایش کنم. بیاورمش توی سنگر. بهش آب بدهم، یا... نمی‌دانم در آن لحظات کوتاه چه بر سر دلم آمده بود، فقط نگاهش می‌کردم که ناگهان ترکش خمپاره‌ای همه چیز را برملا کرد. همه چیز را. درست در یک لحظه ورودی سنگر در گرد و غبار فرو رفت و علی افتاد با ترکشی که گلویش را دریده بود.

در مقابل چشمان برادر 16 ساله‌اش به شهادت رسید

علی! علی! … حاج علی! در برش گرفتم. چشمان ناباورم می‌دیدند که علی با گلویی بریده قصد رهایی کرده و روح زیبایش در حال اوج گرفتن است. چفیه‌ای به گلویش بستم شاید جلوی چشمه خون گلویش را بگیرد. اما خون قصد بند آمدن نداشت. از گوشش، بینی ‌اش و حتی چشمان نازنینش خون بیرون می‌زد. بچه‌ها دورمان کرده بودند اما‌ کسی کاری نمی‌توانست بکند. یک لحظه چشمم به «ایوب» برادر کوچکتر علی افتاد. همه‌اش 16سال داشت. یاد دیشب افتادم.

علی در همین سن و سال شاهد شهادت برادر بزرگترش داوود بود و حالا خودش داشت جلوی چشم برادرش، برادرانش، نیروهایش شهید می‌شد. کوشیدم لااقل صورتش را با چفیه و گازهایی که بچه‌ها آورده بودند بپوشانم و نگذارم ایوب او را ببیند. آن ترکش داغ همه‌مان را ناامید کرده بود. سر خونین علی روی زانوهایم بود و نمی‌دانستم چطور شاهد جان دادن دوست عزیزم هستم.

دستم از قبل مجروح بود و نمی‌توانستم علی را به تنهایی جابجایش کنم. صدای گریه بلند حمید غم‌سوار را می‌شنیدم. حمید از بچه‌های خیلی شلوغی بود که مدتی پیش عذرش را در گردان خواسته بودند اما علی او را به دسته خودش آورده بود و خیلی هوایش را داشت. بالاخره آمبولانس رسید. برای آخرین بار اسم و مشخصات حاج علی پاشایی را روی کاغذ نوشتم. حقش بود بنویسم «حاج علی پاشایی» چرا که او خدای خانه را یافته بود.

متن وصیت‌نامه سردار شهید علی پاشایی که در تاریخ 19 فروردین‌ماه سال 62 توسط خودش نوشته شده است، در ادامه می‌آید:

«یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله وابتغوا الیه الوسیلة و جاهدوا فی سبیله لعلکم تفلحون»: «ای کسانی که ایمان آوردید تقوی را پیشه کنید و وسیله‌ای برای تقرب به خدا انتخاب نمایید و در راه او جهاد کنید باشد که رستگار شوید».

با درود و سلام به محضر مقدس امام زمان روحی الرواح الفداء و نائب برحقش امام خمینی(ره) و با عرض سلام به پدر و مادرم و برادران و خواهران عزیزم؛ سلام بر خانواده‌ای که با زبان و صابری خود جهاد بزرگی می‌کنند و با دادن هر شهیدی با تقواتر در راه الله کوشاتر می‌شوند. دوباره خداوند به خانواده‌‌تان یک افتخار بزرگی نصب کرد و منتی بر ما نهاد و پسرتان را به درجه شهادت نائل آورد.

وقتی خبر شهادتم به شما رسید سجده شکر به جا آورید

پدر و مادر عزیزم! وقتی که خبر شهادتم به شما رسید مثل گذشته ناراحت نشوید و از خدا تشکر کنید و به سجده بیفتید که پسرتان به بهترین و نهایی‌ترین آرزوی خویش رسیده است آری سال‌ها در انتظارش بودم حالا انتظار به سر رسید آرزوها و خیال‌ها به واقعیت پیوست.

بالاخره خدا مرا هم مورد رحمت خویش قرار داد و به سوی خود فراخواند چنان که خداوند متعال در حدیث قدسی می‌فرماید: «آن کس که مرا طلب کند می‌یابد آن کس که مرا یافت می‌شناسد آن کس که مرا شناخت دوستم می‌دارد آن کس که دوستم داشت به من عشق می‌ورزد من نیز به او عشق می‌ورزم آن کس که به او عشق ورزیدم می‌کشم او را و آن کس را که من بکشم خون‌بهایش بر من واجب است و آن کس که خون بهایش بر من واجب است پس من خودم خون‌بهایش هستم».

ما حسین‌وار عمل کردیم شما نیز زینب‌وار عمل کنید

آری من مدت طولانی بود که عاشق خدا شده بودم ولی لیاقت این را نداشتم که خداوند به من عشق بورزد. اما بالاخره روزی رسید که خداوند ما را به سوی خویش فراخواند و شهادت را نصیب‌مان کرده و این را همه می‌دانیم که انسان روزی به دنیا آمده و روزی هم از این دنیا خواهد رفت پس چه بهتر که این رفتن به سوی خدا به وسیله شهادت باشد و حال که ما حسین‌وار عمل کرده‌ایم شما هم باید زینب‌وار عمل کنید چنانکه تا به حال کرده‌اید.

با استقامت خویش؛ بر دهان ِ منافقان بزنید

خودم در شهادت برادرم پسر عمویم و پسر دایی‌ام شاهد این صابری شما بودم باید بیش از این از خود استقامت نشان دهید و با استقامت خویش بر دهان منافقان و متجاوزان بزنید.

از چپ: شهیدان علی پاشایی، سرلشکر صیاد شیرازی، اصغر علی پور

در مجلس تشییع پیکر شهیدان شرکت کنید/همیشه پشتیبان رهبر عظیم‌‌الشأن باشید

به شما به عنوان یک پاسدار حقیر اسلام سفارش می‌کنم همیشه پیش از همه در نماز جمعه دعای کمیل و در مجلس تشییع پیکر شهیدان و در مجالس اسلامی شرکت نمایید و همیشه پشتیبانی این رهبر عظیم‌‌الشأن یگانه رهبر مسلمین جهان که ما را از ظلمت به روشنایی و از نیستی به هستی کشاند باشید و به تمام فرمایشات‌شان جامه عمل پوشانید.

بدانید فرمایشات آن رهبر همان فرمایشات پیامبران و امامان است و من احساس می‌کنم فریاد امام حسین که فریاد می‌زند هل من ناصر ینصرنی نجدی (آیا کسی هست که به خاطر جدم به من کمک کند؟) این ندا به وسیله رهبرم سرزده می‌شود و ما باید با هم بگوییم ما اهل کوفه نیستیم حسین(ع) تنها بماند، مگر بمیرد امام تنها بماند و باید با فرستادن فرزندانتان و با رفتن خودتان به جبهه به این ندا لبیک بگویید.

چنانکه خدای تبارک و تعالی می‌فرماید: «ای اهل ایمان سلاح جنگ برگیرید و آنگاه دسته دسته و یا هم یک بار متفق برای جهاد بیرون روید» بله باید در راه الله جهاد کرد و این متجاوزان بعثی را از کشور اسلامی‌مان بیرون کرد و شما ای پدر و مادر عزیزم! درست است که من دومین پسرتان هستم که شهید می‌شوم ولی این را بدانید نه خون من می‌تواند از خون حضرت قاسم رنگین‌تر شود و نه خون داود از خون حضرت علی‌اکبر.

یاد من می‌افتید بر امام حسین(ع) گریه کنید

پس هر وقت که به یاد ما می‌افتید بر امام حسین(ع) و حضرت علی اکبر(ع) گریه کنید و این آیا را تکرار کنید «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین». و شما ای پدر عزیزم و مادر عزیزم از اینکه 17 سال به خاطر من زحماتی را تحمل کردید و من هم نتوانستم در این دنیا عوض آن زحمات شما را جبران کنم معذورم و امیدوارم که به یاری خداوند در آن دنیا بتوانم جبران کنم.

مادرم! مبلغ باش و با استقامت خود کمر متجاوزان را بشکن

مادر عزیزم! صبر را پیشه کار خود قرار بده و از خدا پیروزی اسلام و طول عمر رهبر عزیزمان را بخواه و یک مبلغ باش و پیام ما را به همه برسان و با صبر و استقامت خود کمر منافقان و متجاوزان را بشکن. ضمنا از شما خواستارم که از یادگار برادرم داود(یوسف) خوب مواظبت کنی تا در آینده جای داود و مرا بگیرد.

خواهرم! بعد از شهادتم با زبانت جهاد کن/پوز منافقان یزید صفت را به زمین بمال

شما ای پدر عزیزم! به ایوب مسائل اسلامی بشناسان و با خودت به پایگاه مقاومت ببر تا از حالا پاسداری را یاد بگیرد و جای خالی ما را بگیرد و تو ای خواهر عزیزم! بعد از شهادتم مثل کوه استوار و مقاوم باش و از زینب کبری(س) درس بیاموز و بعد از من با زبانت جهاد کن و پوز این منافقان یزید صفت را به زمین بمال.

یک وصیتی هم بر تمام عزیزانم دارم؛ امیدوارم بعد از شهادتم نگذارید اسلحه خونینم بر زمین بماند سلاحم را برگیرید و بر این متجاوزان بتازید و اگر جنازه‌ام به دست‌تان رسید می‌خواهم مثل برادرم با رخ خونین آلود و با لباس رزم مرا در گورستان وادی رحمت در کنار مزار برادرم دفن کنید و اگر هم جنازه‌ام به دست‌تان نرسید، ناراحت نشوید و بدانید که من هیچ وقت نمی‌توانم برتر از یاران با وفای امام حسین(ع) باشم که جنازه آن یاران با وفا در روی شن‌های سوزان کربلا جا مانده بود.

در آخر از همه شما طلب حلیت می‌کنم و از شما خواستارم که از تمام کسانی که مرا می‌شناختند به عوض من از آن‌ها طلب حلیت بخواهید در آخر دعای خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار یادتان نرود.

نگاشته شده در شب چله والفجر2

62/1/19

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت