مسئولیتم نمایش «فاخر بودن» نیست، «حالِ خوب» است

کد خبر: 374329
سرویس فرهنگی « فردا »:

گفت‌وگو با رامبد جوان کار دشواری است، آن هم هنگامی که بخواهید با او وارد جدل شوید! دوران ما دورانی است که جدال میان طرفداران «شوخ طبعی» و «جدیت»، تنها یک برنده دارد. در هیاهوی فرم‌گرایی‌های هنری و مشغول شدن به تکثرگرایی‌های ژانری و مناسبات مبتنی بر تولید اثر، کمتر فرصت پیدا کرده‌ایم به موضوعات نظری درباره تاریخ محتوای آثار هنری بپردازیم؛ اما گاهی این فرصت دست می‌دهد و از قضا این فرصت برای ما در گفت‌وگو با کسی که مایل است - لااقل در ظاهر - خود را از هرگونه معنا‌گرایی پیچیده و فلسفی دور نگه دارد، فراهم شد: «رامبد جوان»

همین که روی صندلی نشست و کمی آرام گرفت، پیش از آنکه گفت‌وگو آغاز شود؛ شروع کرد به بروز دادن برخی تلخی‌ها که در زندگی و کار و جامعه شلوغ شهری و... با آن مواجه بوده. صریح و سرراست، مثل همیشه! از برخی فجایع حرف زد، اتفاقاتی که همه ما می‌بینیم و حقیقتا نمی‌دانیم در برابر آنها باید چه کنیم، از خشک شدن دریاچه ارومیه به دلیل بی‌توجهی ما آدمیان به محیط زیست‌مان، از حجم درو‌غ‌‌پردازی‌هایی که فضای کاری و اجتماعی‌مان را پر کرده و رشد آن خیال بازایستادن ندارد، از بی‌مهری و مردمان با هم، از عصبیت نهفته در رفتارهای بشری و... . اینها مسائل جدی زندگی است و کسی نمی‌تواند آنها را نبیند یا نسبت به آنها بی‌توجه باشد! حتی رامبد جوان که همه او را با «خنده» و این روزها با مجموعه «خندوانه» می‌شناسند.

در همان ابتدا که حیرت او را از اموری که او «فاجعه‌بار» می‌خواندشان دیدم، به این فکر می‌کردم که چرا رامبد جوان در مواجه‌اش با جهانی که در آن اتفاقاتی تا این حد تراژیک رخ می‌دهد، تراژدی‌پرداز نشد؟ آیا این از عجز و ناتوانی او در پردازش یک یا چند تراژدی نشان دارد یا نباید نبوغ هنری او را تا این حد ساده به داوری گذاشت؟ درست است که ماهیت نبوغ هر هنرمندی با رشته و سبک هنری‌اش رابطه نزدیک و تنگاتنگ دارد ولی آیا این به آن معنا است که مثلا خیام از سرودن اشعار حماسی و عاشقانه «عاجز» بودند؟ به نظر نمی‌رسد چنین نتیجه‌ای درست باشد، چون توانایی‌های فردی یا نبوغ هنرمند، شدیدا مفهومی گنگ و مبهم است! کسی چه می‌داند! چگونه می‌توان برای نپرداختن اشخاصی مانند رامبد جوان، مهران مدیری، رضا عطاران و ده‌ها کمدین و طنزپرداز دیگر چه در ایران، چه در کل جهان به «تراژدی» و خلق نکردن یک درام جدی تلخ که مواجهه راز‌آمیز آدمی با تقدیر را نشان می‌دهد، دلایل و توجیهات پذیرفتنی ارائه کرد؟! اصلا تاکنون به این امر اندیشیده‌ایم که این کمدین‌ها می‌توانستند چنین کاری هم انجام دهند؟ و اگر واقعا چنین امکانی وجود داشته، چرا محقق نشده است؟

اوج هنر انسانی - به گواهی تاریخ - از یونان باستان (آتن عصر پریکلس) و با خلق آثار تراژدیک آغاز شد. اما رفته رفته پس از افول عصر هلنیستی، تراژدی و اندیشه تراژیک هم چه در هنر، چه در دیگر شئون فرهنگی رو به انحطاط گذاشت. متخصصان تاریخ هنر، تنها دو دوره کوتاه و نزدیک به هم را در طول تاریخ هنر مشخص کرده‌اند که در آنها هم تا حدودی تلاشی برای خلق تراژدی و اساسا اندیشه مبتنی بر معناگرایی تراژیک صورت گرفته: «انگلستان در فاصله 1580 تا 1640» و «اسپانیا و فرانسه در فاصله 1630 تا 1690». پس از این دوران بسیاری از زوال اهمیت درامای تراژیک سخن گفتند و حتی در نیمه دوم قرن بیستم «مرگ تراژدی» را اعلام کردند. درست است که این مضمون بیشتر در ارتباط با ادبیات نمایشی و تئاتر مطرح می‌شود، اما اختصاص این مضمون به شاخه‌‌ای خاص از هنر و لذا ساده‌گرفتن آن، سطحی‌نگری در خصوص این واقعیت تاریخی است که «مرگ تراژدی» به تغییری بنیانی در تجربه و نگرش انسان جدید به جهان و زندگی اشاره می‌کند ! تغییری که همه ما در هر سطحی که باشیم به آن مواجه‌ایم؛ حتی در مقام یک کمدین یا طنزپرداز!

رامبد جوان یک‌ساعت برای گفت‌وگو با تسنیم فرصت داشت. آنچه در ادامه می‌آید نتیجه نیمه ابتدایی این زمان است، هر چند او گاهی در نیمه دوم هم به این موضوع برمی‌گشت. نیمه دوم این گفت‌وگو صراحتا محوری متفاوت با آنچه در اینجا می‌آید خواهد داشت، و شاید این بخش نخست صورتی انتقادی به خود گرفته باشد، اگر هم چنین باشد، محور آن این واقعیت است که آیا می‌توان در دل «خنده‌محور»ترین برنامه تلویزیونی این روزها، از جدیت یا معنایی تراژیک سراغ گرفت؟!

آقای جوان، «خندوانه» یکی از برنامه‌های موفق در تلویزیون بوده است و این را گرایش مخاطب به این برنامه می‌گوید! من با چند نفر از دوستانم درباره این برنامه حرف زدم و به آنها خبر دادم که قرار است با شما مصاحبه کنم، همه این دوستان تاکید کردند که به هیچ وجه از شما انتقاد نکنم و رویکردم تنها و تنها تصدیق و تعریف باشد! ولی من دوست دارم موضوع را کمی چالشی کنیم و گفت‌وگویمان تا جایی که ممکن است «محتوایی» و «جدی» باشد. همانطور که خودتان می‌دانید تعدادی از هنرمندان یا چهره‌های طنز‌پرداز هم انتقاداتی به خندوانه داشتند که من فکر می‌کنم اگر این گفت‌وگو به طور جدی پیش برود پیش برود به نوعی می‌تواند پاسخ شما به انتقادات مطرح شده باشد. ضمن اینکه شاید من خودم هم ناگزیر باشم در برابرشما رویکرد انتقادی را برگزینم، با در نظر گرفتن این امر مهم که هدف من بیشتر تعمیق موضوع است.

بله. این خیلی هم بهتر است.

متشکرم. آقای جوان شما یک جایی فرموده‌اید که «موضوع محوری برنامه خندوانه بزرگ‌ترین موضوع زندگی من است». دوست دارم برای آغاز گفت‌وگو روشن کنید که بزرگ‌ترین موضوع زندگی شما از نظر محتوایی چیست؟

«شاد بودن مردم!» آرزوی من این است که در جایی زندگی کنم که همه مردمش حالشان خوب است. از آنجایی که من امکان انتقال موضوع از طریق رسانه را دارم، برنامه‌سازی بلدم و می‌توانم تیم جمع کنم و اعضای تیمی که می‌شناسم همه خوبند در نتیجه می‌فهمم که می‌شود یک برنامه خوب ساخت.

من همیشه آرزویم این است که وقتی از در بیرون می‌روم همه حالشان خوب باشد. واکنش این حال خوب‌‌ همان لبخند است. می‌تواند لبخند هم زده نشود، ولی احساس می‌کنی که طرف مقابلت حالش خوب است. به نظر من این‌ها نیاز به یاد دادن دارد.

ببینید ما یک بخشی در زندگی داریم که مسئولیتش به‌عهدهٔ دولت است و بخشی هم داریم که مسئولیتش به‌عهدهٔ خود ما است. اگر ما بتوانیم با «فرهنگ‌سازی» یا ترجیح می‌دهم بگویم «یاد‌آوری» اینکه ما وظیفه‌مان شاد بودن و حال خوب داشتن است، می‌توانیم روی زندگی‌هایمان تاثیر بگذاریم؛ چوت این همان بخشی است که خودمان مسئولش هستیم.

پس یک خودخواهی مثبت در این قضیه است که من در وهلهٔ اول دوست دارم این اتفاق برای خودم بیفتد و بعد قصد دارم برای دیگران هم رقم بخورد. حتی شاید بتوان گفت که من این برنامه را برای خودم ساخته‌ام. به هر حال این یادآوری روی آدم‌ها واقعا تاثیر می‌گذارد. یک روز یک خانم جا افتاده‌ای جلوی من را گرفت و شروع کرد به دعا کردن. بعد که کلی دعا کرد به من گفت من و همسرم یک دختر دیپلمه داریم که یکسال است از خانه بیرون نیامده و فقط برای مایحتاج روزمره‌اش از جمله حمام و سرویس بهداشتی و آشپزخانه از اتاقش بیرون می‌آید. اما از وقتی برنامه شما را می‌بیند در خانه می‌خندد و حالش بهتر است؛ حتی یک جمعه با دوستانش قرار گذاشت و به کوه رفت. من و همسرم احساس می‌کنیم که دوباره زندگی به ما برگشته و ما از ته دل خوشحالیم.

ببینید این خیلی اتفاق خوبی است و ما پس از تولید «خندوانه» از این اتفاق‌ها زیاد داشتیم. یک عده از بخش شیمی‌درمانی به من پیامک زدند که ما برنامه شما را می‌بینیم، روحمان را شاد می‌کنی و... . این‌ها از همان یادآوری‌ها است که من فکر می‌کنم به آن نیاز داریم.

وقتی صحبت از شادی می‌شود دو موضوع را می‌توان از هم تفکیک کرد. شاید بتوان بین «شاد بودن» و «خندیدن» تفکیک و تمایز قائل شد. به نظر می‌رسد در برنامه خندوانه ما با نوعی از خنده صرف، مواجه‌ایم. شعار در آنجا این است که «ما می‌خواهیم آدم‌ها بخندند». برای کسانی که در برابر خندیدن صرف، شادی را به عنوان نوعی بهجت مبتنی بر معنا طلب می‌کنند، برنامه‌هایی چون «خندوانه» کارهایی ناخوش‌آیند و دست‌کم بی‌معنا تلقی شود! شما اساسا چنین تفکیکی را بین «شاد بودن» و «خندیدن» قائل هستید؟

نه! ما یک تحقیق مفصل علمی انجام دادیم. این تحقیق‌ها در طول سالیان سال توسط کلینیک‌های روان‌شناسی، جامعه‌شناسی، رفتار‌شناسی و دانشگاه‌های بزرگ جهان آزمایش و تحقیق و تست شده و به یکسری اطلاعات و آمار و مقاله تبدیل شده که با خواندن این‌ها به یک‌سری چیزهایی پی می‌بریم. توضیح‌اش این است که ما 2 جور رویکرد داریم. یکی این است که من شروع می‌کنم به انجام رفتارهایی که حال من را خوب می‌کند. مثل دیدن یک دوست قدیمی که با دیدنش حال من خوب می‌شود. پس دیدن این دوست جز لیست کارهای خوشحال کننده من هستند. یا خوردن یک غذای خاص، دیدن یک فیلم، رفتن به یک جا، خواندن یک بیت شعر، نماز خواندن، قرآن خواندن و...

سوالی که من همیشه از مهمانان «خندوانه» می‌پرسم این است که چه چیزی حالشان را بد می‌کند. ما باید بشنویم که چه چیزهایی حال آدم‌ها را بد می‌کند. که بخش عمده‌اش این بود: «دروغ» و «مشکلات دیگران». این به ما کمک می‌کند که متوجه این شویم که باید به مشکلات دیگران توجه کنیم. بعد می‌پرسیم چه کار می‌کنید که حالتان خوب شود؟ یکی می‌گفت قرآن می‌خوانم، یکی می‌گفت نماز می‌خوانم، حافظ می‌خوانم، سراغ نوه‌ام می‌روم، به پیاده‌روی و طبیعت می‌روم، فکر می‌کنم، گریه می‌کنم، می‌خوابم و... این‌ها چیزهایی است که ما باید بشنویم و یادمان بیاید برای خوب کردنِ حال، باید وقت بگذاریم.

چون ما حالمان بد است و عادت می‌کنیم به بد حالی. می‌گوییم من امروز عصبیم. خب بی‌خود عصبی هستی! برو حالت را خوب کن. من چه گناهی دارم که تو هر روز باید عصبی باشی و عصبی بودن‌ات را به من نشان بدهی؟ اینطوری که نمی‌شود. به نظر من اینکه کسی بگوید من امروز عصبی هستم یا خوب نیستم، مزخرف‌ترین جمله است. این یعنی بی‌مسئولیت‌ترین جمله نسبت به محیط. این اصلا رفتار شرافتمندانه و انسانی نیست. این رویکرد از درون به بیرون است.

اما رویکرد دیگری هم داریم که از بیرون به درون است. این رویکرد در تحقیقات وجود دارد و ما خودمان داریم این را تست می‌زنیم. چیزی حدود 5 ماه است که داریم با تماشاچیان جلو می‌آییم. واقعا در طول این مدت خود تماشاچیان دارند اذعان می‌کنند و می‌گویند ما حالمان عالی شده است. می‌گویند فرق کرده‌ایم. کساین هستند که می‌گویند من بعضی وقت‌ها غیر قابل تحمل بودم اما خانواده‌ام می‌گویند تو فرق کرده‌ای! رویکرد از بیرون به درون همین است؛ یعنی اینکه شما شروع می‌کنی به یک رفتار خاص و آن رفتار باعث می‌شود شما کم‌کم متوجه درونت بشوی. مثل اینکه یک روز کت و شلوار بپوشی و یک روز لباس اسپورت! ناخودآگاه روزی که کت و شلوار پوشیده‌ای شق و رق‌تر می‌شوی، مرتب‌تر راه می‌روی و رفتارهایت فرق می‌کند. ولی لباس اسپورت به تو اجازه می‌دهد راحت‌تر باشی. این رفتارها هم همین طور است. تو در آنجا از وضع ظاهرت به رفتاری می‌رسی که روی تو اثر می‌گذارد.

من وقتی شروع می‌کنم به لبخند زدن، آرام آرام احساس می‌کنم حالم بهتر است، یعنی موظفم حالم بهتر باشد. وقتی من به خودم یاد دادم که وقتی دیگران را دیدی به آن‌ها لبخند بزن، در رفتارم تاثیر می‌گذارد. ممکن است من از یک جایی خسته شوم و اخم کنم، اما به خودم می‌گویم تو موظفی لبخند بزنی! حالا برای اینکه لبخندم زورکی نباشد با چه کار کنم؟ باید به خودت برسی، به خودت توجه کنی، با خودت مهربان باشی، با آدم‌ها دوست باشی، با محیط‌ات دوست باشی و آنگاه لبخند بزنی. آرام آرام این لبخند به من سرایت می‌کند و من احساس می‌کنم حالم واقعا بهتر شده است.

وقتی من به شما لبخند بزنم ناخودآگاه لبخند من روی شما اثر می‌گذارد و وقتی به شما اخم کرده و با جدیت رفتار کنم، شما هم اخم می‌کنی. ولی وقتی من لبخند بزنم شما به خودت اجازه نمی‌دهی به من اخم کنی. در نتیجه این از بیرون به درون رفتن است.

حالا بگذارید چند نکته علمی راجع به این موضوع را هم بگویم. مغز تفاوت خنده واقعی و خندهٔ مصنوعی را تشخیص نمی‌دهد. یعنی اگر الکی هم بخندی مغز استفاده‌اش را می‌کند. توصیه می‌شود هر روز در یک اتاق بنشینید و 5 دقیقه بخندید. این یک تمرین است. بعد از 10 روز یا دو هفته یک دقیقه آخر این خنده 5 دقیقه‌ای، می‌شود خندهٔ واقعی که دیگر اراده‌ای بر آن نداری و راحت خودت می‌خندی و اشکت هم در می‌آید. 10 روز بعد، 2 دقیقه آخرش می‌شود خندهٔ واقعی! بعد از 2 ماه خندیدن به این سبک، می‌بینید که آدم‌های عبوس و بداخلاق و نابلد در خندیدن و خوشحال بودن، مهارت خندیدن پیدا می‌کنند.

این باعث می‌شود من یاد بگیرم بخندم، نه اینکه بیهوده بخندم! یعنی اگر کسی شوخی کرد من بتوانم این خنده را از دیافراگم‌ام بیرون بدهم. این یک ورزش است. چون عده‌ای هستند که وقتی می‌خندند عضلات صورتشان «دفرمه» می‌شود، یا مثلا به سرفه می‌افتند! چرا؟ چون فرد آنقدر نخندیده است، عضلات صورتش با این حالت غریبه شده‌ و وقتی می‌خندد شکل غیرطبیعی پیدا می‌کند. بدن به هر چیزی که تمرینش ندهی دچار مشکل می‌شود. این مطالب مفیدی است.

یک تحقیقی روی افرادی که 8 ساعت در روز می‌خوابند و افرادی که 7 ساعت در روز می‌خوابند انجام شده و جوابش بعد از 13 سال بیرون آمده است. متوجه شدند آنهایی که 7 ساعت می‌خوابند، وضعیت بدنشان از آنهایی که 8 ساعت می‌خوابند بهتر است. آن‌ها که 8 ساعت می‌خوابند، ممکن است زود‌تر از آنهایی که 7 ساعت می‌خوابند، سکته کنند و آلزایمر بگیرند. چون وقتی که می‌خوابید ضربان قلب بین 25 تا 30 طپش در دقیقه است. در صورتی که وقتی بیدارید حداقلش 75 طپش د دقیقه است. یعنی در خواب قلب دارد تنبلی می‌کند و مغز نمی‌تواند ذخیره غذایی داشته باشد. در نتیجه وقتی خوابید اگر یک اتفاق هیجان‌انگیز بیفتد چون قلب تنبل شده و آمادگی ندارد، ممکن است بایستد. خندیدن هم همین است. ما باید بلد باشیم بخندیم.

یک گلبول سفیدی در بدن بوجود می‌آید به اسم «ان کی» (NK) یا قاتلین طبیعی که وظیفه‌اش حمله به سلولهای سرطانی و بافتهای آسیب‌دیده است. «ان کی» فقط با خندیدن و شادی کردن بوجود می‌آید و از آنجایی که مغز فرق بین خنده طبیعی و غیرطبیعی را تشخیص نمی‌دهد از خنده مصنوعی هم استفاده‌اش را می‌کند.

ما این‌ها را نمی‌دانیم و با مسائل معنوی مخلوطش می‌کنیم و می‌گوییم شادی یک چیز درونی است! در صورتی که یک چیزهایی واقعا فیزیکی است و ربطی به امور معنوی ندارد. تو بلد باش شادی کنی، درونی و بیرونی‌اش در درجه بعد است. همیشه اخم و بداخلاقی و دلخوری و بی‌تربیتی و... . متاسفانه بلد نیستیم مهر و عشق را به یکدیگر بدهیم.

یکی از انتقاداتی که نسبت به »خندوانه» مطرح شده، این است که این برنامه‌های کمدی که مبتنی بر خنده است، نوعی ترویج «خندیدن به هیچ» یا «خندیدن به امری است که در آن هیچ تفکر یا معنایی وجود ندارد»! شما معتقدید بخشی زیادی از فرایند شاد بودن را اموری فیزیکی تشکیل می‌دهد و لزوما ارتباطی میان «معنا» با شاد بودن وجود ندارد.

ببینید، آن شخصی که آن انتقاد را کرده بود، شوخی کرده بود و بعدا چند نفر از دوستانشان با ما تماس گرفتند و گفتند که اشتباه شده است.

به هر حال این موضوع مطرح است. بگذارید من سوال را جور دیگری طرح کنم. ما در ادبیاتمان یک تعریفی از «گونه طنز» داریم که معنای اصیل و جدی‌ای هم دارد و شما اتفاقا از من بهتر معنای آن را می‌دانید! فقط به همین موضوع بسنده می‌کنم که در طنز به معنای اصیلش نوعی امر معنایی وجود دارد که قرار است آن خنده نهفته در اثر طنز ابزرای باشد تا در آخر ما به آن معنا برسیم و از طریق آن خنده آن معنا به جان ما بنشیند! باز همانطور که شما از من بهتر می‌دانید از هیمن جهت می‌گویند بین «گونه کمدی» و «گونه طنز» از این جهات تفاوت وجود دارد.

بله.

به نظر می‌رسد «خندوانه» نمی‌تواند تحت مقولهٔ «طنز» قرار بگیرد. خندوانه به لحاظ فرمی برنامه‌ای است که مبتنی بر خنده یا درباره خندیدن است و حتی شاید نتوان به طور دقیق عنوان «کمدی» را هم بر آن اطلاق کرد. شما در «خندوانه» از خندیدن دفاع می‌کنید، حتی اگر این خنده کاملا مصنوعی باشد! شما معتقدید اگر هم خنده مصنوعی بود، بعدا می‌تواند تبدیل به عادت شود و این عادت از شما آدم خنده‌رو و احیانا منعطف و شادی بسازد. به این ترتیب محتوایی که بتواند موضوع خنده ما قرار بگیرد و از این نظر نوعی جدیت را عرضه کند یا به نقد برخی کژی‌ها یا ترویج برخی ارزش‌ها و امور انسانی بپردازد، در این برنامه اصلا موضوعیت ندارد. آیا این فرض را می‌پذیرید که خندوانه تحت مقوله طنز نمی‌گنجد؟

طنز فاخر، شاخه‌ای از «کمدی» است

اگر نگنجد بد است؟! به نظر من باید یک نکته‌ای را تفکیک کنیم. من حرفه‌ام این است، سواد من این است و بزرگترهای حرفه من به من می‌گویند که «طنز فاخر» یا «طنز عمیق» که عده‌ای از آن حرف می‌زنند، زیر شاخه‌ای از «کمدی» است. من در وهلهٔ اول نگاه‌ام به کمدی است. نه اعتقاد دارم به فیلسوف بودن خودم و نه عالم بودن ام! در صورتی که به نظر من تمام کمدین‌ها تمام این‌ها هستند. شما هیچ کمدینی در جهان پیدا نمی‌کنی که صاحب اعتبار باشد و بتواند نسبت به موضوعات بشری بی‌تفاوت باشد و یا فلسفه زندگی را نفهمد. حالا از دید خودش که می‌تواند خیلی دید بزرگی هم باشد که همه می‌توانند از رویش کپی کنند. ولی من هیچ ادعایی ندارم و خودم را در اندازه‌ای نمی‌بینم که بگویم در آن دسته بندی‌ قرار می‌گیرم. واقعیت این است که من در مسیر آن دسته‌بندی‌ هستم. من یک کمدین‌ام؛ کمدین باید بخواند، ببیند، بجنگد. باید برای بدست آوردن یک چیزهایی، به خودش سخت بگیرد؛

اول از همه خودش باید در رفتارش نشان دهد که چقدر به چیزی که دارد می‌گوید، اعتقاد دارد. من در طول زندگی‌ام به این پایبند بوده‌ام. هر وقت در زندگی احساس می‌کردم که بواسطه چیزی دارد به من ظلم می‌شود، آن را ازخودم دور می‌کردم؛ از روابط زناشویی‌ام بگیرید که این‌همه در مورد من شایعه شده و آن تعاریفی که شده خیلی هم غلط است و چه مسائل دیگر زندگی‌ام! - اینکه درباره من گفتند من عاشق «آن» شدم و «این» را‌‌ رها کرد، اگر این کار را کردم فکر کنم مایهٔ حسادت همهٔ مردهای این مملکت‌ام، چون همه مرد‌ها لااقل یک بار در ذهن‌شان آمده که کاش من «این» را‌‌ رها و با «دیگری» ازدواج می‌کردم ولی واقعیت اینطور نیست و من اینطور نیستم - از سوی دیگر واقعیت این است که من آن چیزی را که فکر می‌کنم به نفع زندگی‌ام است و باعث از بین رفتن این زندگی نمی‌شود، انجام می‌دهم و یک جوری این مکانیسم دو وجهی در رفتار و زندگی من وجود دارد.

به علاوه من اگر آدمی بودم که شروع می‌کردم به فریبکاری یا لایه ساختن - همه ما لایه‌هایی مختلفی داریم و این بدیهی است - اما شما هم که از عمق وجود من بیخبری می‌توانید بفهمید که تعداد لایه‌های من لااقل کمتر از دیگران است و یا لااقل 4 لایه تو‌تر را هم می‌توانید ببینید. این نیاز به نوع خاصی از زندگی دارد و من معتقدم این چیزی است که ما باید یاد بگیریم.

چون برای من قضیه اصلا تولید محصول فرهنگی نیست. من کارخانه نیستم، شدیدا به فرمول‌سازی معتقدم و آن را هم انجام می‌دهم. همه برنامه‌هایم طبق فرمول است. ولی در عین حال در دل خود، یک ذات دارند. ذات «خوشفکری»، «مهربانی»، «هوشمندی» و... این‌ها باید در درونشان باشد و من چنین چیزی را انجام می‌دهم. خب این کی بوجود می‌آید؟ وقتی که من این‌طوری زندگی کنم. من اگر این‌طوری زندگی نکنم، نمیتوانم مطلب را طوری به شما ارائه کنم که باورش کنید.

چرا «خندوانه» به دل آدم‌ها نشسته؟ چون کاملا صادقانه است. هر چه که در آن گفته می‌شود، صادقانه است و من هر چه می‌گویم به آن اعتقاد دارم. من حتی به مهمانی که در برنامه جلویم می‌نشیند، اعتقاد دارم. اگر اعتقادم نسبت به او کم باشد، هم او و هم مخاطب می‌فهمد. ولی من چیزی به او نمی‌گویم. چون من می‌خواهم معاشرت جذاب را یاد بدهم. ما نمی‌خواهیم یقه همدیگر را بگیریم. می‌خواهیم نیم ساعت با هم کیف کنیم. شما حرفی بزنی، من گوش کنم. الان من دارم صحبت می‌کنم و شما گوش می‌کنی. این قشنگ است من احساس امنیت می‌کنم، احساس لذت می‌کنم. احساس می‌کنم حرفم توسط کسی دارد دریافت می‌شود، در نتیجه دقت بیشتری می‌کنم مهر بیشتری را واردش می‌کنم. این مهر را از درون خودم بیرون می‌آورم. چون احساس می‌کنم یکی دارد می‌گیردش؛ این معاشرت است، من حرفم این است!

بنابراین کمدی حرف اول من است. تلویزیون جمهوری اسلامی در این سال‌ها مدعی بوده که ما طنز کار می‌کنیم، پس کار بکنید! من مسئولیتم طنز نیست، مسئولیتم نمایش دادن فاخر بودن نیست، مسئولیت من حالِ خوب است. در صورتی که «خندوانه» کاملا برنامه محترمی است. قبول دارید؟

بله، کاملا.

برنامه در حال توهین، مسخره و گیر دادن نیست. من مسئولیتم این است که حال مردم را خوب کنم و به طنز و هجو و هزل و... کاری ندارم. من دارم سعی می‌کنم کلیت را مطرح کنم. پس اگر هم کارم طنز نیست، خب نباشد، چون اساسا ادعایی هم در طنز ندارم.

صحبتهایی که درباره کمدین‌ها و نسبتشان با اندیشه بیان کردید خیلی جالب بود و من مایلم قدری در اینجا تامل کنیم. من فکر می‌کنم که همه کمدین‌های بزرگ که به قول شما فلسفه زندگی را می‌فهمند، در هر اثرشان دارای یک ایده جدی و ویژه هستند. از این نظر معتقدم که در «خندوانه» هم یک ایدهٔ جدی وجود دارد که به نظرم به هر حال فهم آن ایده جدی، از نفهمیدنش بهتر است. به نظر من شما الان دارید از همان ایده حرف می‌زنید و سعی می‌کنید آن را برای من روشن کنید. در «خندوانه» اگر چه موضوع برنامه، خنده است، اما خود ایده اتفاقا اصلا خنده‌دار نیست، بلکه اتفاقا خیلی هم جدی است. شاید اگر بخواهم خیلی سرسری و قابل فهم بگویم آن ایده این باشد: «طرح کردن خنده به عنوان یک امر جدی در زندگی». این می‌تواند یک ایده‌ بسیار خوب برای ساخت یک برنامه تلویزیونی باشد. منتها مساله این است که این ایده جدی در برنامه «خندوانه» به سطح نمی‌آید تا به حوزه اندیشه‌ورزی مخاطب وارد شود. برای مخاطب شما کمتر اندیشیدن به خنده به عنوان پدیده‌ای غیرنظری و اصیل مطرح است؛ من شنیدم که از شما پرسیده می شود «چرا در آنجا می‌نشینید و در مورد مسائل بی‌معنی می‌خندید؟» و شما پاسخ دادید «کسانی که می‌گویند ما به مسائل بی‌معنی می‌خندیم، معلوم است برنامه ما را درست ندیده‌اند! زیرا اگر درست ببینند متوجه می‌شوند که ما الکی نمی‌خندیم.» شما شاید در این مورد خاص به عنوان اجراکننده به کارتان منگنه شده باشید و بتوانید در برنامه چنین حرفی را بزنید، اما کار هنری باید فارغ از سازنده‌اش، مستقلا حرفش را بزند. شما هم که همواره قرار نیست به کار منگنه شوید. حتی حرفها و توضیحات شما در این مصاحبه که به نظر من واقعا هم جدی هستند به «خندوانه» منگنه نشده‌اند. اگر این ایده جدی را در «خندوانه» تصدیق می‌کنید، به نظرتان مخاطب نباید آن را از خود کار درک کند؟

مخاطب درک می‌کند.

واقعا معتقدید مخاطبان شما آن جدیتی را که از آن حرف زدیم، از خود «خندوانه» بدون هیچ توضیحی از سوی شما درک می‌کنند؟

خب مگر من باید سخنرانی کنم یا بیایم شعار بدهم؟

نه. اصلا من نمی‌گویم در قالب شعار یا مستقیم‌گویی مطرح شود، پیدا کردن راه آن بر عهده هنرمند است.

شما فکر می‌کنید چه چیزی باعث شده، مردم این برنامه را دوست داشته باشند؟

من فارغ از جواب واقعی‌ام به این سوال شما، ممکن است یک جواب به این سوال بدهم که شاید جواب خیلی از ایرانی‌ها باشد: «سطحی‌نگری». ببینید می‌دانیم که فیلمهایی هست که مبتنی بر خنده یا کمدی ساخته می‌شوند و از قضا به لحاظ محتوایی و تکنیکی خیلی هم مورد انتقاد قرار می‌گیرند، اما مخاطبان بسیاری پیدا می‌کنند و حتی رکورد فروش بهترین فیلمهای ما را هم می‌شکنند. بدون اینکه ارزش‌گذارانه به این موضوع نگاه کنیم برخی - که تعداد این برخی هم خیلی زیاد است و بعید نیست خود شما هم در آن بگنجید - معتقدند، سلیقه هنری و سینمایی مخاطبان سینمایی ما در سطح نازلی است که این اتفاق می‌افتد. حالا اگر من بخواهم خندوانه را از این منظر ببینم چه اتفاقی می‌افتد؟ اگر بگویم از نظر جامعه‌شناختی مردم ما از جدیت و معناگرایی ارزشی گریزانند و نمی‌خواهند وارد مسائل جدی بشوند - در حالی که بخش زیادی از دلایل این اتفاق ناگوار ممکن است به خاطر رسانه‌ها و برنامه‌های تلویزیونی و سینمایی میان‌مایه و... است چطور می‌توان به برنامه‌ای مثل «خندوانه» خوش‌بین بود؟ معلوم است که چنین مردمی از برنامه‌ای که در آن عده‌ای الکی می‌خندد و قرار نیست چیزی را جدی بگیرد، خیلی خوششان بیاید!

الان این بد است؟

بله. اگر چنین تفسیری را بپذیریم، به نظر من بد است.

چرا بد است؟

به دلیل فرایند رو به رشد سطحی‌نگری اجتماعی. سطحی‌نگری‌ای که انسانها را نسبت به امور جدی زندگی بی‌توجه می‌کند. باعث می‌شود نسبت به محیط زیست بی‌توجه باشند، نسبت به حیوانات و گیاهان و موجودات انسانی حتی بی‌توجه باشند، به خودشان، خانواده‌ و همسر و فرزندانشان و... توجه نکنند و از کنار همه چیز به سادگی رد شوند.

ببخشید مگر من ترویج فحشا و بی‌اخلاقی می‌کنم؟ یا ترویج این را می‌کنم که شما اجازه دارید به هم دروغ بگوئید و بخندید، پشت یکدیگر حرف بزنید و بخندید یا شرابخواری کنید و بخندید؟ هیچکدام از اینها نیست.

بله هیچ‌کدام از اینها نیست. اما همین کافی است؟

ببینیند آن سطحی‌نگری که مطرح می‌کنید را من قبول ندارم. شما می‌گویی هر چه آسیب می‌بینیم از سطحی‌نگری است. من می‌گویم این برنامه فقط می‌گوید شادباش. این بد است؟! حالا موضوعات بزرگتر جهان را شما حل کن. من یک وظیفه دارم اینکه به مردم یاد بدهم شاد باشند، با هم دعوا نداشته باشند، همدیگر را نکشند، بچه‌شان را کتک نزنند و دوستشان داشته باشند، حیوانات را دوست داشته باشند.

به نظر من برخی شرایط در این مملکت وحشتناک است. من یک گربه‌ای را در خیابان دیدم که قیافه‌اش یک جوری بود و یک جور به‌خصوصی راه می‌رفت، بعد که دقت کردم دیدم که در چشمش باطری قلمی فرو کرده‌اند. به نظر من این جنون است. این فردی که چنین کاری را کرده، می‌تواند بچه‌اش را بکشد، او را بزند و به او تجاوز کند! این خطرناک است.

ما دچار خشم‌های عجیب و غریب نسبت به هم هستیم. از هم بدمان می‌آید. خود شما چقدر از موفق شدن یکی از خبرنگاران ایرانی در جهان خوشحال می‌شوی؟ ماها وقتی یک نفر، قدمی برمی‌دارد، از او متنفر می‌شویم. چون خودمان بی‌عرضه‌ایم و نمی‌خواهیم تکان بخوریم. به همین خاطر هرگاه کسی قدمی برمی‌دارد، متوجه می‌شویم که فلج و ناتوان هستیم. و هر چقدر کسی راه می‌رود و جلو می‌افتد، بیشتر متوجه می‌شویم که هیچ کسی نیستیم و آنجاست که حالمان بد می‌شود و از هم متنفر می‌شویم. چون فکر می‌کنم تو باعث شدی من از خودم بدم بیاید و تنفر پیدا کنم. به همین خاطر به تو و به موقعیت تو و به راه رفتن تو به هر کسی که با شادی کاری می‌کند کاری می‌کند تنفر پیدا می‌کنم. آنوقت می‌گویم شادی چیز بدی است.

به نظر من موضوعات مهم جهان این است. اینکه ما نسبت به هم خشم داریم و تا این حد زجر می‌کشیم. موضوعات جهان به نظر من این است: یادآوری کن، آرام باش، خوشحال باش، یاد بگیر و بخند؛ وقتی یاد بگیرم بخندم اهل شوخ‌ طبعی می‌شوم. چه خدا این مهر و محبت را به من بدهد، چه خودم آن را یاد بگیرم، اهل شوخ طبعی می‌شوم. من اگر اهل شوخ طبعی بشوم، ترجیح‌ام این است که آدم شوخ طبع پیدا کنم و وقتی آدم شوخ طبع پیدا کنم، ساعت من به شوخ طبعی می‌گذرد و وقتی ساعتم به شوخ طبعی گذشت، خشم‌ام کم می‌شود. آنوقت وقتی رفتم خانه، زنم را نمیزنم، بچه‌ام را نمی‌زنم و حالم بهتر است، خوشحال‌تر هستم، در این حالت همدیگر را کمتر می‌کشیم. این به نظر من بزرگترین خدمت بشری به یک جامعه است و اصلا محاسبات سطحی‌نگری و غیره در آن وجود ندارد.

منبع: تسنیم

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت