«شهرموشها2» نان گذشتهاش را نمیخورد
کارگردان فیلم سینمایی «شهرموشها2» با اشاره به تلاشهای بسیاری که برای تولید این فیلم شده، تاکید کرد همه خواست او و گروه تولید این بوده که فیلم «نان گذشتهاش» را نخورد.
موشهای محبوب دهه 60 این روزها به سینمای ایران آمدهاند تا علاوه بر یادآوری خاطرات قدیم، برای نسل جدیدی خاطره بسازند؛ «شهر موشها2» به کارگردانی مرضیه برومند بعد از پروسه سنگین تولید که حدود یک سال و نیم طول کشید، چندی است که به نمایش عمومی درآمده و در مدت اکران با استقبال ویژه مخاطبان مواجه شده است.
این فیلم داستان زندگی همان موشهای دهه 60 است که حال بزرگ شدهاند، ازدواج کردهاند، بچههایی دارند و حالا بچههای آنان قرار است خاطرهسازان جدید باشند. برومند که سالها با پیشنهادهایی برای ادامه دادن قصه شخصیتهای محبوب قصههایش مواجه بود، بعد از درخواست و اصرار منیژه حکمت یکی از تهیهکنندگان فیلم وارد پروژه میشود و کار روایت داستان جدید را آغاز میکند.
برومند که این روزها سرگرم کارهای سنگین جشنواره تئاتر عروسکی است، با حضور در کافه خبر، به سبک همیشگی خود، صریح و ساده به سئوالات درباره خودش، شهر موشها، علاقهاش به بچهها و دوست و همکار قدیمیاش زندهیادکامبیز صمیمیمفخم پاسخ داد.
ارتباط شما در همه این سالها، از وقتی که بچههای دوره «شهر موشها» و «مدرسه موشها» نوجوان و جوان شدند تا الان، با بچهها قطع نشده است. بنابراین ذهنیتی از علاقمندی و خواستههای آنان داشتید. چقدر براساس این شناخت به «شهرموشها2» نزدیک شدید؟
نمیتوانم بگویم که شناخت خیلی درستی داشتم، اما بالاخره زندگی در کنار بچههای این نسل، بچههایی که اطرافم بودند و یا بچههایی که در مکانهای عمومی با آنان برخورد کردم و واکنشها و علاقمندیهایشان را دیدم، شناختی در من، نسبت به آنان به وجود آورده است. این شناخت بعضی وقتها تحسین من را در مورد آنان به همراه داشته، از این جهت که این بچهها چقدر رشد کردهاند، چقدر امروزی و تیزهوش هستند و چقدر موضوعات را زود میگیرند و سریعالانتقالاند، چقدر راحت اعتراض ميکنند. از سوی دیگر خیلی وقتها هم آزارده خاطر میشدم. از این جهت که بعضی مسائلی که در گذشته وجود داشته و خوب و مثبت بوده الان در آنان نیست.
باید روی این نکته تاکید کنم نظر من اصلا این نیست که الزما هر آنچه که در گذشته بوده خوب بوده، اتفاقا همه چیزهای گذشته خوب نیست و این اشتباه است که ما کهنه پسند باشیم و بگوییم «آه آن زمانها همه چیز خوب بود». وقتی ما آه و حسرت آن زمانها را میکشیم تصور میکنیم هرآنچه که در آن زمانها بوده خوب بوده، در صورتیکه من فکر میکنم این درست است که چنین جمعبندی کنیم؛ اینکه برخی چیزهای خوب گذشته به نسل بعدی منتقل نشده و برعکس هرآنچه که خوب نبوده منتقل شده است.
دلم میخواست این مساله برعکس بود. من در مورد بعضی ارزشها که در گذشتهها وجود داشته و من آنها را میپسندم و امروز کمرنگ شده است، مسئولیت احساس میکردم و باید به آنها توجه میکردم. به چیزهایی که خودم به آنها اعتقاد دارم همچنان توجه دارم، میخواهد جامعه آن را بپسندد یا نپسندد. من حرف خودم را میزنم و این الزام را حس نمیکنم که باید دل به دل بچهها بدهم و چنین تصور کنم که هرچه آنان ميپسندند درست است.
کلا پیروی از سلیقه بیننده هیچ وقت در قاموس من نبوده است؛ به این معنا که افسارم دست بینندهها یا مخاطبان نبوده، هرچند، همیشه به نظرشان احترام میگذاشتم و معتقدم به صورت بالقوه این استعداد در آنان وجود دارد که سلیقهشان تربیت شود و اگر سلیقه آنان به هرز و بیراهه رفته، تقصیر ماهاست.
شما حرف خودتان را زدید...
در قالب و شیوه امروز.
این قالب و شیوه را بیشتر در بخش اجرا در نظر گرفتید؟
بله، بیشتر در شکل کار. شکل را شبیه بچهها کردم تا به قول شماها، بچهها بتوانند با بچه موشها همذاتپنداری کنند، وجهی از خودشان را در آنان ببینند. علت موفقیت «مدرسه موشها» و در ادامه آن «شهر موشها» بیشتر به این خاطر بود که بچهها وجهی از خودشان را در شخصیتها میدیدند و یکی میگفت این خوشخواب است و آن یکی کپل است. دوست داشتم بچهها با فیلم ارتباط خوبی برقرار کنند و نکات شباهت زمینه نزدیکی آنان را با کار به وجود آورد.
«شهر موشها» را این بار در قالب یک کار عظیم دیدید، گروهی بزرگ که همه گرد هم میآیند تا آن قصه مورد نظر روایت شود. چرا اینقدر روی عظیم بودن بخش تولید تاکید داشتید؟
اتفاقا یکی از دلایلی که نمیخواستم «شهر موشها2» را بسازم، این بود که میدانستم همه چیز عظیم میشود. چون اینجا با یک شهر مواجه هستیم و در این شهر ارتباطهای شهری وجود دارد و باید اینها را در فیلم تعریف کنیم، بگوییم مردم در این شهر چطور زندگی میکنند، بیمارستان و مدرسه دارند، ژاندارموشی دارند. ما حتی بیمارستان داشتیم و سکانس بیمارستان را حذف کردیم. هتل داشتند که من از آن هتل استفاده نکردم، چون به نظرم شهری که بسته بود رفت و آمدی نداشت که کسی بخواهد در هتل ساکن باشد. برای این شهر چیزهای زیادی پیشبینی شده بود، سینما، مغازهها، بازار روز. وقتی می گوییم شهر، جمعیت هم در آن میبینیم و با جمعیت عظیمتری روبرو هستیم و این کار را سخت میکند. تعدد پرسوناژ در شخصیتپردازی خلل زیادی وارد میکند؛ کار دشوار معرفی و جا انداختن این همه پرسوناژ در 90 یا 100 دقیقه.
از اول میدانستم که این کار سخت است. من از آقای شاهابراهیمی شهر یک پارچه نخواسته بودم. چند برش از شهر را از او خواسته بودم، مثلا خیابان جلوی مدرسه، میدان گاه شهر و بازار، یا رستوران کپلخان. آقای شاهابراهیمی اینها را با هم جمع کردم و تجمیعی که اتفاق افتاد برخلاف اینکه به زیبایی و شکوه کار بسیار اضافه کرد، اما کار را پیچیده و مشکل کرد. ما یک نمای بیرونی داریم که همه حجمها در آن هست و علاوه بر آن برای همه داخلیها هم دکور داریم. هماهنگ کردن داخلی و خارجی کار خیلی سخت بود.
هیچ وقت این حجم کاری که با آن مواجه شدید شما را به فکر این نیانداخت که بیخیال ادامه کار شوید؟
من که از اول بیخیال شده بودم. 30 سال بود این نظر را داشتم و وقتی هم که شروع کردیم متوجه شدم خیلی هم درست بیخیال شده بودم. چون خیلی کار سختی بود. من میدانستم، اما شاید تهیهکننده نميدانست که اینقدر این کار سخت است. او کمکم با ظرایف و سختی این کار آشنا شد و الحق والنصاف هم پایداری کرد و روی این کار ماند و شرایط را به هر طریقی که شده فراهم کرد تا این کار ساخته شود. دستیار آقای شاهابراهیمی میگفت من از پروژه «محمد(ص)» آمدهام و سر «مختارنامه» بودم، به خدا این کار سختتر است. او دوام نیاورد و رفت.
چه شد که همان ابتدا، وقتی میدانستید که این قدر کار سخت است، آن را پذیرفتید؟
واقعا به خاطر پافشاری خانم حکمت و آقای سرتیپی و بیشتر خانم حکمت. ایشان اصرار داشتند که باید این فیلم ساخته شود و بچهها حق دارند. دیدن این فیلم حق این بچههاست و آمادگی و عطش در آنان وجود دارد. علاوه بر اینها دوستانی که من با آنان ارتباط دارم و نظرشان را قبول دارم، مثل آقای توحیدی و آقای اسعدیان و آقای اثباتی به من گفتند چرا نه، حتی نظر آقای حقیقی هم این بود و میگفتند بیا و این کار را انجام بده. میدانستم که خیلی مشکلات خواهم داشت، اما با این وجود دیگر... نميدانم چرا... «دیگر نفهمیدم چه شد.»
میدانستید که بچههای نسل جدید هم در این سالها با «شهر موشها» آشنا شدهاند و شخصیتهای آن هنوز در خاطر آنان کودکان و نوجوانان دهه 60 است؟
بله و علاوه بر آن ميدانم که نه تنها بچهها و بزرگترها در این سالها از «مدرسه موشها» میگفتند و میگویند، بلکه از «خانه مادربزرگه» هم خیلی میگویند و حتی از «زیزیگولو». وقتیهایی دوستانم به من میگویند بچههای الان خاطره ندارند. من میگویم این حرف را نزنید، واقعیت این است که ما با خاطره بچههای الان آشنا نیستیم. بچههایی که تلویزیون نگاه میکنند، همین شخصیتهای تلویزیونی که شاید به نظر ما ضعیف باشد، برای آنان خاطره است.
علاوه بر اینها کار جذابی همانند «کلاه قرمزی» برای آنان تولید میشود. بالاخره این بچهها با کلاه قرمزی بزرگ شدهاند و آمدهاند و همچنان کلاه قرمزی را دارند و البته امیدوارم کلاه قرمزی هم همچنان بچهها را داشته باشد و آنان را فراموش نکند. بچههای الان هم خاطره دارند و حتما نباید خاطره آنان شبیه خاطره ما باشد.
همین زنده بودن خاطره باعث میشد، توقعی نسبت به کار جدیدی که شما میخواستید بسازید به وجود آید...
این هم از سختیهای کار بود، در صورتیکه من خودم را خیلی موظف نمیدانستم که خاطرات آنان را زنده کنم، این خیلی وظیفه من نبود...
کاری که شما کردید این بوده، فاصله گرفتن از همان خاطرات قدیمی در عین حال که به آنها پشت پا نزده بودید و سپس ساختن یک فضای جدید. اصطلاح عامیانه همه این حرفهای من این است که شما نان آن «شهرموشها» را سر کار جدید نخوردید.
آفرین. خیلی خوب شد که این را فهمیدید. نه اصلا قصد نداشتم نان آن فیلم را بخورم. من همین الان قادرم یک فیلم سینمایی برای بچهها بسازم که هیچ پرونده و گذشتهای نداشته باشد و کاملا بیارتباط به هر کار تلویزیونی هم باشد، اما این آمادگی در تهیهکنندگان وجود ندارد که روی کار جدید سرمایهگذاری کنند. در تلویزیون هم وضعیت به همین ترتیب است، میخواهند نان گذشته را بخورند. تا من را میبینند میگویند بیا «زیزیگولو» و «خانه مادربزرگه» را بساز. خب من همان آدم هستم، همان کسی که این کارها را ساخته و میتوانم یک کار جدید انجام دهم. اگرچه مانعی هم سر راه من وجود ندارد که بخواهم کار جدیدی انجام دهم، اما میل تهیهکنندگان به سمت کارهایی است که جواب پس داده است. البته تهیهکنندگان هم براساس شناخت نسبت به بضاعت سینمای ایران چنین رفتار میکنند. به خصوص بخش خصوصی نمیتواند ریسک کند باید گارانتی وجود داشته باشد.
من با در نظر گرفتن همه این وضعیتها، باز هم نمیتوانم روی علاقمندی خودم سرپوش بگذارم. من علاقمندم کار جدید کنم و به تکرار هیچ کدام از کارهایم راغب نیستم. من معقتدم هیچ کاری تکرار نميشود، غیرممکن است که این اتفاق بیافتد. همانطور که یک رودخانه هیچ وقت دو بار از یک مسیر عبور نمیکند. همیشه عوامل متعدد دست به دست هم میدهد و یک کار «آرایشگاه زیبا» ميشود؛ آن زمان، آن سالهای 68 و 69 که جنگ تازه تمام شده و تهران هنوز بخش قدیمی خود را از دست نداده و هنوز خیابان ایران خیابان ایران بود و سن سال ما به اندازه آن موقع بود و آقای کسبیان و احمدی در کنارم بودند و ... اینها دیگر تکرار نميشوند. دیگر با چه کسی میتوانی چنین فضایی به وجود آوری. دیگر آنها تمام شدهاند و این زمان موضوع خود را میطلبد، با آدمهای خودش.
با در نظر گرفتن همین تغییرات بچه موشهای جدید را وارد داستان کردید؟
من فقط این را در نظر گرفتم که اینها بچههای آن موشها هستند و در وضعیت امروز رفتار و علاقمندیهایشان اینگونه است که در فیلم میبینیم. بیشتر اینها برای من نتیجه یک روند حسی است و هیچ وقت براساس یک برنامهریزی نمیگویم که خب الان وقت این کار است و باید الان آن را انجام دهم.
پس همانطور که تصور میشد، همین حسی بودن است، که آن را متفاوت از دیگر کارها ميکند. اما یک سئوال در ذهن خودم است، شما چقدر بچهها را دوست دارید؟
به بچهها و مسائل بچهها خیلی علاقمندم، اما از نزدیک نه، حوصله ندارم. اعتراف میکنم، حوصله اصلا ندارم.عزیزترین و شیرینترین بچه را هم نیم ساعت تا یک ساعت نگه میدارم و بعد میگویم بیایید ببریدش، اما مسائلشان را خیلی خیلی با حساسیت دنبال میکنم. من نسبت به همه چیزهایی که مربوط به بچههاست حساسم؛ به این وحشتی که در دنیا به وجود آمده و همه بچهها را وحشتزده کرده است. جگرم خون است از این وضعیت. فکر میکنم چطور این دنیا میتواند حتی یک بچه را در وحشت تحمل کند؟ وقتی بچه را میکشند، او دیگر کشته شده و رفته... الهی بمیرم، ولی بچهای که در وحشت زندگی ميکند را نمیتوانم تحمل کنم و متاسفانه دنیا خیلی زشت و بد شده است...
نمیدانم بشر برای چه چیزی این کارها را میکند؟ آن چیزی که در ازای آن این فجایع را انجام میدهد چقدر ارزش دارد؟ در همه جای دنیا هم هست، بیخ گوشمان است تا جاهای خیلی دورتر. اوضاع و احوال تا بوده همین بوده و الان بدتر شده است. نمیفهمم و درک نمیکنم، تنها چیزی که نمیتوانم تحمل کنم همین رفتار با بچههاست... میکنند دیگر... واقعا زمانه بدیست.
در مقابل بچههایی که دم ماشین من میآیند و میخواهند به زور گل بفروشند و یا پول بگیرند، واقعا نمیدانم چه کار کنم. از یک طرف میدانم که نباید به آنان پول بدهم و پول آنان به دست گردنکلفتی که رئیس آنهاست میرسد، از طرف دیگر راهی پیدا نمیکنم. با خودم فکر میکنم این بچه سه ساله چه گناهی کرده؟ او را به دنیا آوردهاند و حالا با این سن و سال در خیابان... یک وقتهایی ساعت یک و دو نیمه شب بچه چهار ساله تک و تنها برای اینکه 500 یا 1000 تومان بگیرد از ماشین آویزان شده، چطور میتوانیم اینها را تحمل کنیم...
مفهومی که در فیلم وجود دارد، تغییر ارتباط با دشمن است. البته پیشو در فیلم هنوز تبدیل به دشمن نشده و بچه گربه است. بچههای شهر با او ارتباط برقرار ميکنند و محافظ او هستند، در حالی که بزرگترها میخواهند او را از خودشان دور کنند. نگاه ظریف و انسانی به این موضوع داشتید.
این در ابتدا نگاه ظریف آقای توحیدی بود و با نگاه من هم همخوانی داشت. بن مایه اصلی همین است، اینکه دشمنی اصلی مال ما بزرگترهاست و بین بچهها دشمنی وجود ندارد. به صرف پوست، رنگ، مذهب و دین نمیشود دشمنی آفرید. عملکرد مهم است. بچهها خیلی زود با هم انس میگیرند و با هم بازی میکنند و به هم عشق میورزند، کاش بزرگترها هم از بچهها یاد بگیرند و پیش داوری نکنند. نباید قضاوت کرد که چون این گربه است حتما دشمن ماست. این مفهوم در «خانه مادربزرگه» هم بود که میتواند در کنار هم زندگی کرد و از دنیا لذت برد.
دیالوگ کپلک هم در این مورد جالب بود، نقل به مضمون اینکه میگوید بیا شیر بخور، بزرگ شو منو بخور...
صورتی میگوید، بخور که زودتر بزرگ بشی، قوی بشی... و بعد کپلک میگوید اسمشو نبر بشی، منو بخوری... البته کپلک با پیشو شوخی میکند.
در مورد دوستی بچهها و پیشو تلاشی داشتید که به نوعی کنار آمدن با دشمن را نشان دهید؟ مثلا وقتی شما در دهه 60 «شهر موشها» را ساختید، عراق یک دشمن تمام عیار برای ایران بود و آن روز از مقاومت و جنگ گفتن همراه فضای جامعه بود، اما امروز دیگر آن حرفها نیست.
نه، دوستی بچهها با پیشو با انفعال در مقابل کسی که به شهر حملهور شده متفاوت است. بچهها وقتی پای مقاومت به میان میآید، میایستند و این کار را انجام میدهند وبا اسمشو نبر میجنگند. اصلا حرف من در فیلم این نیست که همه چیز گاندیوار است، نه این طور نیست. پایداری و ایستادگی هم لازم است، اگر پایداری نکنیم که گروهی مثل داعش قدرتمند میشود. پایداری در کنار واقعبینی خوب است. من اصلا نخواستم این قضیه را سیاسی ببینم و اینها همگی الان که شما این سئوال را از من میپرسی در ذهنم شکل میگیرد و جواب میدهم. این شهر در خطر است و یک دشمن دیرینه آمده و شهر را تهدید میکند. الان هم این دشمن دنبال بچه گربه آمده و خودش را نابود میکند و کاری با موشها ندارد. پدر و مادرها مشکلی با تسلیم کردن پیشو ندارند، اما این بچهها هستند که روی حرفشان میایستند و حق پیشو را از اسمشو نبر میگیرند.
حالا ساخت این فیلم اصرار خانم حکمت بود یا هر چیز دیگری، منجر به این اتفاق خوب شد، اینکه بچههای ما حرفهای خودمان را در سینما بشنوند و خاطره ایرانی برایشان ساخته شود.
زمانی که آن اوایل نینجا و این شخصیتها وارد ایران شده بودند، خیلی ناراحت میشدم، میگفتم اینها چی هستند که بچهها به دیدنشان مینشینند، اما خب برای ادامه «شهر موشها» هم من سختیهای خودم را داشتم. الان خیلی خوشحالم که کار آبرومند از آب درآمده و به گفته برخی از دوستانی که کار را دیدهاند میتواند در حد جهانی هم حرفی بزند، اما قبل از اینکه کار را شروع کنم واقعا با خودم فکر میکردم ممکن است آبروی 30 سالهام برود. خوشبختانه آنقدر شرایط تولید خوبی فراهم شد و همه آنقدر خوب کار کردند که اتفاق خوبی افتاد. واقعا بچههای عروسکگردان فداکاری کردند. فداکاری آنان اصلا قابل چشمپوشی نیست. آقای محمد اعلمی که کنار دست من بود و به عنوان دستیار عروسکی من زحمت زیادی کشیدند. متاسفانه اسم او در تیتراژ به دلیل یک اشتباه نیست. او نقش خیلی اساسی در کار داشت، او با کتف در رفته عروسکگردانی میکرد. هر بار این کتف در ميرفت و او جا میانداخت و دوباره عروسک را میگرفت. همین طور بچههای دیگر چون پیمان فاطمی، فروزان بهرامپور، شیما بخشنده، علی اعتصام، محمد لقمانیان، امیرسلطان احمدی و خیلیهای دیگر ایثارگرانه کار کردند.
بچههایی که صدا را گفتند همینطور درخشان کارشان را انجام دادند. آنها بدون کمترین ادعا و چشمداشت فوقالعاده کارشان را پیش بردند. خیلی از بچههای عروسکگردان در بخش صدا هم بودند. یک تیم خیلی خوب جمع شدند و من از همراهی با آنان بهره بردم. گروه فیلمبرداری ما بینظیر کار کردند. کاوه شاهمحمدلو در کنار داریوش حکمت و مرتضی نجفی و تیمشان که یک گروه کاربلد و جان برکف بودند بخش فیلمبرداری را انجام دادند. من در طول کار ميترسیدم که مبادا آنها از آن بالا که فیلمبرداری میکنند سقوط کنند. من متاسفم که سینمای ما بضاعت و یا عرضه نشان دادن یک فیلم با کیفیت متوسط را هم ندارد. همیشه باید همه چیز افتضاح شود. آقای آبنار و آقای علویان در بخش صدای فیلم و آقای دهقانیار که موسیقی فیلم را ساختند به خوبی کارشان را انجام دادند و کار فوقالعاده را در گروه آقای میثاقی که بخش جلوههای ویژه را در دست داشتند، میبینیم. آنان در کمترین زمان و با بیشترین حجم مشکل، درجه یک کار کردند. همین طور آقای خرقهپوش که زحمت تدوین را کشیدند و آقای شاهابراهیمی که دکور را کار کردند.
کاری که ما در «شهر موشها2» انجام دادیم یک کار جمعی و تجربه نشده بود که همگی برگرفته از اجزایی بوده، اجزایی که حق دارد مورد توجه قرار بگیرد. فقط یک ظاهر نیست، بلکه باید ببینیم بچهها چه کارهایی انجام دادند.
یکی از ویژگیهای بارز این فیلم این است که بچهها در آن زحمت زیادی کشیدهاند، اما زحمت همه آنان چندان به چشم نمیآید، این کار هم مثل دیگر فیلمهای سینمایی است که بازی و صحنه و کارگردانی بیش از سایر بخشها دیده میشود، اما اتفاقا در همان سایر بخشها زحمت زیادی کشیده شده است. اگر «شهر موشها2» دیده شده، قطعا حاصل زحمت عده زیادی است. کار برخی به چشم میآید و کار گروههای مهمی به چشم نمیآید؛ یکی از آن گروهها همانطور که اشاره کردم گروه فیلمبرداری است که هم فیلم چندان زحمت آنان را منتقل نمیکند و هم حرف زدن از آن چندان برای عموم مخاطب قابل درک نیست، پس در اینجا هم نميتوان زیاد در مورد آن توضیح داد. اگر دکور زیبای آقای شاهابراهیمی در کار جلوهگری میکند، واقعا وابسته به تبحر، سختکوشی، خلاقیت و ازخود گذشتگی گروه فیلمبرداری و عروسکگردانی است، همین طور تلاش مهم و تاثیرگذار گروه جلوههای ویژه.
پیش میآمد که به خاطر مشکلات کار از خواستههایتان کوتاه بیایید؟
بعضی چیزها نشد که اتفاق بیافتد. با وجود آنکه آقای شاهابراهیمی برای دکور زحمت زیادی کشیده بودند، اما اشکالاتی در کار بود که به دلیل تجربه نشدن برای او هم تازگی داشت، قطعا اگر کار عروسکی دیگری ساخته شود، او هم براساس تجربهاش در «شهر موشها2» اشکالات را برطرف خواهد کرد. بعضی وقتها تکنوکرین نمیتوانست وارد دکور شود و نمای بسته از چیزی که میخواستیم بگیرد، دوربین هم نمیشد روی دکور برود چون با تکانها دکور دچار لرزش میشد.
در مورد لوکیشن خارجی ما صحبت از دزفول شده بود. من از ابتدا میدانستم که کار در آنجا جواب نميدهد و یا باید تلاش مضاعفی بکنیم تا به جواب برسیم، اما به دلیل شرایط تولید به دزفول رفتیم، به نظر من بهتر بود همه نماهای بیرونی را در همین آزادبر میگرفتیم که سکانس رودخانه و برخی از سکانسهای طبیعت را آنجا گرفتهایم. سکانسهای جنگ با اسمشو نبر میتوانست کیفیت بهتری داشته باشد، اما چون دیگر آخر فیلم بود و ما به دزفول رفته بودیم سعی میکردیم در همان امکانات کار کنیم. اساسا رودخانههای جنوب به درد این کار نمیخورد و نمیشد این میزانسن را در آن داد.
نتیجه این کار چقدر شما را راغب کرده که باز هم سراغ سینمای کودک بیاید؟
به دلیل گرفتاری جشنواره تئاتر عروسکی خودم نتوانستم به سینما بروم و با مردم فیلم را ببینم، اما همین یکی دو روز پیش دو جوان در خیابان آمدند کنار ماشین من و ابراز محبت کردند و یا به موزه کاخ گلستان رفته بودم و آنجا چند خانم با خانوادههایشان سراغم آمدند و در مورد فیلم صحبت کردند و ابراز محبت کردند. اما خب همه میدانیم معمولا این طوری است که وقتی آدم را میبینند حتی اگر فیلم را دوست هم نداشته باشند، ابراز محبتی میکنند. من خیلی این ابراز محبتها را نشانه رضایت از فیلم نمیگیرم چون میگویم من را دیدهاند و یک تعارفی کردهاند، اما فکر میکنم مردم از فیلم راضیاند و امیدوارم همینطور که من فکر ميکنم باشد. البته این را باید شما بگویید که در سینما فیلم را با مردم دیدهاید.
بچهها در اغلب صحنههایی که موسیقی بود، دست میزدند و با آن همراهی میکردند...
البته من خیلی از این کار خوشم نمیآید. ما این را به بچهها یاد دادهایم که هر وقت موسیقی هست دست بزنید و یا بعضی وقتها بچهها بلند میشوند و میرقصند. این خوب نیست، بچهها دنبال کردن قصه را فراموش میکنند. دوست ندارم در جامعهای که ما داریم فیلم کودک جایی باشد برای اینکه بچهها فقط دست بزنند و هر از گاهی بلند شوند و تکانی به خودشان دهند. دوست دارم شادی و سرخوشی واقعی و از درون بچهها باشد. البته در پایان فیلم دوست دارم بچهها خوشی کنند، اما زمان نمایش فیلم ترجیح میدهم قصه دنبال شود تا آن حس و حال خوب درونی به وجود آید.
وقتی موسیقی اصلی «شهر موشها»...
ک مثل کپل...
بله، پخش میشود، اشک در چشم خیلی از بچهها و نوجوانان دهه 60 جمع میشود.
آره خب... همه فکر میکنند 30 سال گذشته، چه ایدهآلهایی داشتیم، آیا رسیدم به آنها یا نه، چه میخواستیم و چه شد، چه بودیم و چه شد و یا چقدر خوب شد و یا چقدر بد شد. همیشه نگاه به گذشته حسرتی به همراه دارد. اما فکر میکنم نباید این طور باشد. گذشت زمان ما را با تجربه و پخته میکند. من از سن و سال خودم خیلی راضی هستم، هرگز نمیگویم آه چرا من 64 ساله شدم. 33 ساله بودم که «شهر موشها» را ساختم، بعد 63 سالگی بخش دوم را ساختم و الان که اکران میشود 64 سال دارم. درست 30 سال، اتفاقا میبینم در این 30 سال چقدر پختهتر شدهام. نگاهم پخته شد. 30 سال قبل در «شهر موشها» اصلا نمیفهمیدم این فیلمنامهای که کار میکنم فیلمنامه خوبی نیست، اما الان میفهمم. البته آن موقع هم میفهمیدم، اما خیلی برایم مهم نبود. الان میگویم واقعا ما در شرایط خطیری کار میکنیم. شرایط ما به عنوان کسی که در بخش فرهنگ بچهها کار میکند خیلی خطیر است. حرفی که میزنیم میماند و اثرش را میگذارد.
طراحی عروسکها و انتخاب شکل ظاهری آنها به چه ترتیب اتفاق افتاد؟
ما دست کمک به سوی خانم محبوب دراز کردیم. ابتدا قرار بود یک تیم جوانتر این کار را انجام دهد و خود من هم آنان را کمک میکردم، با همکاری خانم بدیعی و آقای صدیق. طراحی امیرحسین صدیق خیلی خوب است. ابتدا عکسهای عروسکهای «مدرسه موشها» را که خود من ساخته بودم و طراحی خودم بود، آوردیم و آنها را آنالیز کردیم. ویژگیهای هر یک را در نظر گرفتیم به این ترتیب که مثلا ویژگی نارنجی جهت چشمهایش است که از هم دور است، همینطور در مورد دم دراز و دم باریک و کپل. بعد از آن روی خمیر کار کردیم. حجم خمیر کپلخان را خود من درآوردم. آن چینهای دور گردن را من برای او در نظر گرفتم. خانم محبوب آمدند و طراحی را کامل کردند و عروسکها ساخته شد. آقای اعلمی و خانم بدیعی حجمها را قیچی زدند، اینکه اسفنج را قیچی بزنی و شبیه آن فرم خمیری شود، کار سختی است که این دوستان آن کار را انجام دادند. در مرحله بعد کار مخملپاشی انجام شد که باز هم خانم بدیعی و آقای اعلمی آن را انجام دادند. وقتی تکتک عروسکها ساخته میشد خانم محبوب به من نشان میداد و میپرسید خوب است و من مثلا میگفتم نه این دماغش بزرگ است یا کوچک و یا ابروهایش بالاتر برود و ... تا شبیه آن چیزی شود که در ذهنم است.
در مورد همین چیزی که میگویید در ذهنتان است صحبت کنید. همینها برای ما خاطره میسازد.
قطعا اینها برای خودم آگاه نیست، یک چیز به دلم مینشیند یا نمینشیند. متر و معیار، خودم هستم و گاهی اوقات متر و معیارم را فراموش میکنم. مثلا میگویند این خوب است، میگویم نه و بعد آن طرف توضیحاتی میدهد و من را راضی میکند و میگویم خب باشه. بعد از آن است که متوجه میشوم نباید میگفتم خب باشه. جاهایی خیلی پافشاری نمیکنم، اما بعد میبینم که حداقل آن بخش به دل من ننشسته.
اینکه نگاه خودتان معیار است، قطعا نیازمند زمینه بسیار مناسبی است، این تشخیص حاصل آمادگی درونی خودتان است، اینکه درونتان به مخاطبی که با او طرف هستید، نزدیک است.
خب متوجه این حرفها میشوم، اما در این مورد باید درباره خودم حرف بزنم که این کار سختی است. شاید من در درونم به خیلی چیزها در مورد خودم فکر میکنم، اما نمیتوانم بگویم که من این طور در مورد خودم فکر میکنم. واقعا آدم همانی است که از بیرون دیده میشود، نه کسی که خودش فکر میکنم. ممکن است من فکر کنم عجب موجود خوشاخلاق خوشقلبی هستم، اما وقتی بیرون از من همه من را به عنوان یک آدم بداخلاق میشناسند، دیگر نمیتوانم آن تصویر را تغییر دهم.
من خیلی پرکارم و خستگیناپذیرم، فقط وقتی خسته میشوم که روحم آزرده شود، دل من هم گاهی میشکند، فکر میکنم چرا باید این اتفاق بیافتد. نیت من وقتی به کسی خوبی کردم، خوبی بوده، چرا با بدی باید جواب داده شود. درباره خودم ناراحت نمیشوم، برای جامعهای ناراحت میشوم که در آن بیمرامی و بیمعرفتی هست، آدمها به راحتی در آن دروغ میگویند و منافع شخصیشان اولویت دارد. من در مورد خودم معتقدم هیچ وقت منافع شخصیام اولویت نداشته است، اما شاید از بیرون چنین به نظر برسد که من برای منافعم برخی از کارها را انجام میدهم. من حس میکنم منافع شخصیام در گرو منافع جمع است. قطعا من هم دوست دارم خوب زندگی کنم و ماشین و خانه خوب داشته باشد، اما اینها هیچگاه برای من اولویت نبوده است. اما در عین حال اینها برای خیلیها اولویت است و وقتی آنان مقابل من قرار میگیرند و سر این موضوعات، من با آنان تعارض پیدا میکنم، ترجیح میدهم اصلا بیخیال این اثبات خودم شوم. تصور ميکنم جامعه هنری ما از فردگرایی آسیب زیادی میبیند، ما اهداف مشترکمان را فراموش کردهایم. ما زمانی منافع کلان فرهنگی را میدیدیم و الان این منافع حقیرانه شده، خرد شده و خیلی پیش پا افتاده شده و حیف... حیف... وقتی این را میگویم ممکن است که شما تصور کنید من دروغ میگویم و تظاهر میکنم، اما خب چه کار کنم نظر شما را که نمیتونم تغییر دهم. هرچه که فکر میکنید بکنید...
فیلم را تقدیم به آقای صمیمیمفخم کردهاید. در مورد ایشان کمی صحبت میکنید.
شاید یکی از ارزندهترین آدمهایی که در رشته عروسکی داشتیم و از دست دادیم، چه به لحاظ دانستهها و تکنیک و چه به لحاظ شخصیت، آقای صمیمی مفخم بود. ایشان یک موجود نازنینِ دوستداشتنی، رفیق، همراه و کامل بودند، شوهر خانم مفید بود. متاسفانه ایشان را از دست دادیم، فقدان ایشان ضربههای زیادی به ما زد. شاید اگر آقای صمیمی بود، خیلی چیزها در زمینه کار عروسکی، چه ساخت و چه دکور تا الان به کمال رسیده بود. ما او را از دست دادیم، اما او واقعا هر روز با ماست. یک روز نیست که از او یاد نکنیم. همین هفته گذشته که تیتراژ را درست میکردم و آن کپشن کامبیز را میگذاشتم، صحبت در مورد گذاشتن یک کلمه ترکی در فیلم بود؛ «زاتی گریخ». من این اصطلاح را در فیلم گذاشته بودم و باید آن را درمیآوردم. به هما جدیکار زنگ زدم و گفتم که «زاتی گریخ» را در فیلم گذاشته بودم. تا اصطلاح را گفتم، هما گفت، این را همیشه کامبیز میگفت. گفتم به خاطر او این را در فیلم گذاشته بودم. از قول کورالموش که میگوید: «زاتی گریخ میترسه بزرگ که شد انتقام بگیره.» گفته بودند کلمههای ترکی را دربیاور و آن را درآوردم. هما گفت دیشب خواب کامبیز را دیدم، من، تو، کیا، بچههای عروسکی همه بودیم و انگار میرفتیم در سالنی تا کاری را ببینیم. به هما گفتم، عجب، هما من همین دیروز کپشن کامبیز را در فیلم میگذاشتم. این را که هما گفت، یک لحظه حس کردم واقعا چیزی هست... همه ما از صمیم قلب فیلممان را به کامبیز تقدیم کردیم. چقدر سر به سر بچهها میگذاشت و میخندیدم. ما در کار عروسکی خیلیها را زود از دست دادیم، جواد ذوالفقاری، کامبیز، اردشیر کشاورزی، بیژن نعمتی اینها را خیلی زود از دست دادیم... خیلی زود بود اینها بمیرند.
منبع: خبرآنلاین
دیدگاه تان را بنویسید