موشهادردهه90چهکارهاند؟
موشهایی که زمانی عین ما پشت نیمکت مینشستند، حالا بزرگ شدهاند. درست مثل خود ما که بزرگ شدیم.
کپل، دم باریک، دم دراز، آقای معلم، موش موشک، عینکی، گوش دراز، نارنجی و خواهر عینکی، خوشخواب و ... این اسمها، روزگاری در دهه ۶۰ ، نام مشهورترین شخصیتهای زندگی ما بودند. موشهایی که هیچ ربطی به موشهای واقعی نداشتند. ابری بودند، رنگارنگ و سخنگو. آن روزها هیچ کداممان نمیدانستیم که پشت این عروسکها آدمهایی احتمالا روی زانوهایشان ایستادهاند و دارند آنها را برای ما تکان میدهند. نمیدانستیم آدم بزرگهایی هم هستند که به جای این عروسکها حرف میزنند تا ما قند توی دلمان آب شود.
مدرسه موشها که آمد به نان و پنیر و گردوی صبحانه با اشتهاتر گاز میزدیم، مدرسه رفتن برایمان کابوس نبود، لی لی کنان، شعرهای سریال محبوبمان را میخواندیم و مدام سر این که کداممان چه موشی هستیم، دعوا میکردیم.
«شهر موشها» که آمد بزرگترین اتفاق زندگیمان افتاد. علاوه بر صف نان و شیر و اجناس کوپنی، ساعتها رفتیم و توی صف سینما ایستادیم. خیلی از ما برای اولین بار پایمان با همین فیلم به سینما باز شد. خیلی از ما، فکر کردیم آن دنیای تاریک پر از صندلی با آن پرده بزرگش، همان غار قصههاست. دیدن موشها جایی غیر از پشت نیمکت، برایمان هیجانانگیز بود. باورمان نمیشد که موشها از ترس «اسمشو نبر» شهر و مدرسهشان را ترک کنند. وقتی حواسپرتی کپل داشت کار دستش میداد تا آن مار یک لقمه چپش بکند، از ترس دسته صندلی را دو دستی چسبیدیم. وقتی موشیرومیشونه کپل را نجاتش داد به نظرمان شجاعترین کسی آمد که میتواند وجود داشته باشد. گربه سیاه که سر و کلهاش پیدا شد چشمهایمان را بستیم و وقتی آقا معلم کپل زخمی را به کول گرفته بود و از سربالایی بالا میرفت، نفس ما هم گرفت.
فقط یک بار شانس دیدن «شهر موشها» را داشتیم. مثل الان نبود که چند ماه بعد از اتمام اکران فیلم، سیدیاش توی هر بقالی پیدا شود. نوار آوازهایش اما منتشر شد و ما صبر کردیم برای این که «خانم برومند» دوباره به تلویزیون برگردد و برایمان بگوید که موشها در شهر جدیدشان چه حال و روزی پیدا کردهاند. اما خانم برومند نیامد و ما بزرگ شدیم. دیگر بیخیال موشها و شهر جدیدشان شده بودیم. شهرشان را در رویاهایمان ساخته بودیم. شهری که در آن احتمالا از درس و مشق زیاد خبری نبود، گردو فراوان و «اسمشو نبر» نیست و نابود شده بود و همه چیز عالی پیش میرفت.
اما اینها جای واقعیت را نمیگرفت. اکثرمان در گوشه ذهن، حسرت دیدن شهر جدید را انبار کردیم برای روزی که چشممان به خانم برومند بیفتد و بپرسیم بالاخره چه شد؟ موشها در آن شهر جدید چه کردند؟
سه دهه باید میگذشت تا خانم برومند دوباره آستین همت بالا بزند و جلو بیاید تا قصه ناتمامش را تمام کند. قصه ناتمام شهری که موشها ساخته بودند. فکر میکردیم حالا که قرار است ادامه قصه را بشنویم، کپل همان کپل و خوشخواب همان خوشخواب همیشگی هستند اما این طور نیست.
بچههای مدرسه موشها هم مثل ما بزرگ شدهاند. قد کشیدهاند، پیر شدهاند. مثل ما دیگر دهه سوم یا چهارم عمر را طی میکنند و به قولی افتادهاند توی سراشیبی. پولدارشان کپل است که رستوراندار شده و از بین بچههای کلاس رفته و پر فیس و افادهترین دختر کلاس را گرفته: نارنجی. حالا این که نارنجی چطور راضی شده زن کپل شود، سئوالی ست که شاید خانم برومند دوباره باید همت کند و برای جواب دادنش چارهای بیندیشد.
دمباریک، اما همان دمباریک همیشگیست. پیر شده اما عوض نشده. ور دست و آشپز رستوران کپل است. کپل سر و سامانش داده و هوایش را دارد، در عوض او هم همه کارهای رستوران را یک تنه انجام میدهد. تازه این وسط نق نقهای نارنجی را هم به جان میخرد. یادتان هست یک بار دم دراز، با حیله و کلک کیفش را انداخته بود روی کول دم باریک؟ و او آنقدر حواس پرت بود که متوجه نشده بود. «آقا اجازه»، «آقا اجازه» گویان رسیده بود به کلاس که دیگر تمام شده بود و دمدراز بدون دفتر مشق مانده بود.
گوشدراز هم عاقبت به خیر شده. دیگر کسی به او گوش دراز نمیگوید، چون شده جناب کلنل. امنیت شهر به دست اوست و او در هر شرایطی سعی میکند امنیت شهر را حفظ کند حتی وقتی که مجبور است زیرشلواری به پا، برای دفع خطر توی شهر راه بیفتد.
عینکی هم دکتر شده. دکتری با همان رفتار و اخلاق آرام و با طمانینه. تازه این وسط مثل کپل ترجیح داده از میان همکلاسیهای سابقش یک نفر را برای ازدواج انتخاب کند به همین خاطر رفته سراغ سرمایی و با هم ازدواج کردهاند.
دم دراز هم ازدواج کرده و چهار قلو دارد. مثل همان وقتها هم آتشپاره و شیطان است. خوشخواب هم دستیار گوشدراز، ببخشید، جناب کلنل است که طبق معمول همیشه خواب است و سر بزنگاه ترجیح میدهد به جای کمک کردن برود مرخصی.
موشهای مدرسه موشها همه بزرگ شدهاند، درست مثل ما ولی بر خلاف خیلی از ما کودکیشان را گم نکردهاند. هنوز همان بچههای سابق هستند که با هر چیزی خوشحال میشوند و با هر چیزی ناراحت. به قول فامیل دور، در قلبشان را به روی احساساتشان نبستهاند و هنوز خودشان هستند. بی هیچ اضافه و کمی.
خانم برومند، قصه ناتمامش را به خوبی ادامه داده. حالا بچههای ما منتظرند باقی قصه را بشنوند. ما هم منتظریم. این موشها هیچ ربطی به آن هیولاهایی که توی جوبها و سطلهای زباله میبینیم ندارند. این موشها، دوستداشتنیاند، شیریناند و البته جاودانه.
منبع: خبرآنلاین
دیدگاه تان را بنویسید