جامعه ایران با خودش لجبازی میکند
سرویس فرهنگی « فردا »: پولاد پسر مرد است. کسی که از هفت سالگی بوی «سرب» را حس کرد و بعدها در آن سوی گیتی و در غربت با «تجارت» دوباره به آغوش سینمای پدر بازگشت. سالها گذشت و او با اثبات خودش، شد محسن «حکم»، سیامک «رئیس» و رضا سرچشمه «جرم».
پسر مرد که حالا برای خودش مردی شده این بار با «متروپل» به سینماها برگشته است؛ متروپلی که کیمیایی پدر را دوباره در معرض توجه و نقدها و مخالف خوانی های جدی قرار داده است. در التهاب اکران متروپل با پولاد کیمیایی به گفت وگو نشستیم و جدا از صحبت درباره این فیلم و سینما، از حاشیه های ایجاد شده اخیر درباره حرف های مسعود کیمیایی هم سخن به میان آمد.
شما با این که از هفت سالگی و فیلم سرب به بعد به تناوب، نقش های کوچک و خاطره انگیزی در فیلم های پدرتان داشتید، اما از جایی به بعد این نحوه حضور تغییر محسوسی کرد. فکر می کنید مسعود کیمیایی از چه زمانی تصمیم گرفت از پسرش به عنوان قهرمان فیلم هایش استفاده کند؟ بخصوص این که با وجود بزرگان بسیاری که پیش از شما قهرمان آثار پدر بوده اند، این وظیفه ای خطیر و دشوار به نظر می رسید. می خواهم بدانم این از همان ابتدا در ذهن کیمیایی پدر بود که در آینده از شما به عنوان قهرمان استفاده کند یا به مرور زمان شما خودتان را به پدر اثبات کردید؟
به دلیل این که پدرم کارگردان سینما بود و من از بچگی در فضای فیلم های او و سرصحنه ها حضور داشتم، می دیدم و لمس می کردم که فیلمسازی چه کار سخت و پردردسری است. بخصوص همین فیلم سرب که در زمان جنگ و روزهای بمباران تهران فیلمبرداری می شد. اولین حضورم در سینما سمبولیک و نوستالژیک بود و به نوعی به زندگی خود بابا مربوط می شد. بچه ای که شما در سرب جلوی سینما خورشید می بینید، در واقع کودکی مسعود کیمیایی است؛ بنابراین نه پدرم و نه هیچ کس دیگر نمی توانست تشخیص دهد و پیش بینی کند که من در آینده بازیگر می شوم یا نه. بعد از سرب یک فضای خالی طولانی در کارنامه بازیگری ام به وجود آمد و من تا فیلم تجارت بازی نکردم. در این مقطع زمانی که در سینما نبودم، زندگی سختی را در غربت گذراندم. دوران مدرسه و بلوغم را دور از وطن و دور از سینما در آلمان سپری کردم و همانجا بزرگ شدم. تا این که حضورم در فیلم تجارت پیش آمد که باز هم شکل نوستالژیک داشت، اما با این تفاوت که این بار من می خواستم در قالب خودم ظاهر شوم. یعنی نقش من، نقش پولادی بود که بیرون از سرزمین جامانده و در غربت با سختی ها زندگی می کند. به همین دلیل در آن نقش هم سعی می کردم خیلی دور از خودم حرکت نکنم، اما چالش اصلی من زمانی بود که به ایران برگشتم و آرام آرام با تکنیک های بازیگری آشنا شدم. در آن مقطع ابتدا فیلم «سلطان» را کار کردم که نقشم یک مقدار دورتر از فضای زندگی واقعی خودم بود. البته بازی ام در این فیلم به شکل اتفاقی رخ داد، چون برای بازی در این نقش شخص مناسبی را پیدا نکردند و سرانجام به من رسید. این را هم بگویم که بعد از فیلم تجارت، هیچ وقت فکر نمی کردم بازیگر حرفه ای سینما شوم، به دلیل این که پدرم هم مرا به عنوان یک بازیگر حرفه ای نمی دید و فکر می کرد من در آینده کارگردان خواهم شد. ولی عشق و علاقه به بازیگری از بچگی در درونم وجود داشت و من آن را حس می کردم، اما خیلی کلیشه ای بود که بخواهم بگویم من پسر یک کارگردان هستم و می خواهم بازیگر شوم. این باید اثبات می شد. فراتر از این، فرصت زیادی نداشتم. به دلیل این که زندگی ام در مهاجرت خیلی بالا و پایین شد، نتوانستم در سن خاصی خودم را به سینما نزدیک کنم. مهم تر از اینها، عشق و علاقه فراوان پدرم به بازیگران، نقش موثری در زنده شدن دلبستگی ام به بازیگری داشت. یادم هست پدرم چه عاشقانه فیلم های کلاسیک فیلمسازانی مانند هاوارد هاکس و دیگر بزرگان و بازی های تماشایی بازیگرانی همچون جان وین، همفری بوگارت و مونتگمری کلیفت را می دید و دوست داشت. او مدام لحظات مختلف فیلم ها را متوقف می کرد و به من می گفت ببین فلان بازیگر چه استیل بدنی زیبایی دارد یا چقدر زیبا از اسب پیاده می شود. به واسطه همین دلبستگی ها و تاکیدها بود که مثلا هیچ وقت آن نگاه آخر گری کوپر به اودری هپبرن را در فیلم «عشق در بعدازظهر» فراموش نمی کنم. نگاه کوپر با وجود قرص و قوی بودنش، حاوی شکنندگی و احساسات هم است. تماشای برترین آثار سینما و چنین لحظات درخشانی باعث شد عشق به بازیگری و سینما از بچگی در من ریشه بزند و در افکارم جا بگیرد، ولی برای اجرای آن فضایی وجود نداشت. من بعد از سلطان ـ که آن را بازی قابل قبولی برای پسری شانزده ساله می دانم ـ با فیلم «اعتراض» بلوغ بازیگری را تجربه می کنم. در آنجا برای اولین بار نقش دانشجوی مریضی را بازی می کنم که بیماری اش هم حالتی سمبولیک دارد. اجرای آن نقش خیلی از من انرژی گرفت. اما با بازی در فیلم حکم بود که جایگاه خودم را در فیلم های پدرم تثبیت کردم و نقش های مهم تری به دست آوردم.
هیچ وقت پیش آمده با توجه به سایه سنگین نام پدر در زمینه بازیگری، به یک ناامیدی برسید؟
بله، من در چند مقطع به ناامیدی رسیدم. به خاطر این که از ابتدا بین من و پدر، عشق متقابلی وجود داشت و احترام به او از بچگی در من نهادینه شده بود، در نتیجه من رویه ای را پیش نگرفتم که پدرم را انکار کنم و به سبب رسیدن به استقلال از نام او دور شوم، مثل خیلی از کسانی که این کار را کرده اند. من از ابتدا می خواستم در قاب کیمیایی باشم و بدرخشم، چون سینمای او همیشه محل تولد بازیگران خوب بود. همیشه بازیگر می تواند در فضای مناسب مهیا شده آثار پدر، بدرستی رشد کند و دیده شود، چون فضای دراماتیک آن بسیار قوی است. با این که در همه نوع سینما ما بازی های خوبی را دیده ایم، اما احساس کردم در سینمای قهرمان پرور مسعود کیمیایی که کاملا متعلق به مردم کوچه و بازار ایران است، می توانم بیشتر خودم را به سینما نزدیک کنم. طرز فکر من این بود، اما همان طور که شما گفتید در مقاطعی دچار یک یاس شدم و احساس کردم اگر بخواهم به همین شکل به کار ادامه دهم جایی برای من نخواهد بود. ضمن این که نمی خواستم در جهان و نام مسعود کیمیایی حبس شوم، بلکه می خواستم به استقلال برسم. هرچند هنوز خیلی برای استقلال من زود بود، چون من هنوز از نظر خودم هم بازیگر شناخته شده ای نبودم. من حتی هنگام بازی در سربازهای جمعه هم به باور کامل نرسیده بودم که آیا پولاد کیمیایی تو بازیگر خوبی هستی یا نه.
در جایی گفتید برای بازی تان در نقش رضا سرچشمه فیلم «جرم» انتظار جایزه از جشنواره فیلم فجر داشتید، همین طور است؟
من آن سال نامزد دریافت جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد بودم و حتی فکر می کنم تا آخرین لحظات هم قرار بود جایزه را به من بدهند، اما از آنجا که پدر ارجح بود و باید زودتر می گرفت و امکان این وجود نداشت که هم پدر جایزه بگیرد و هم پسر، این جایزه را به من ندادند.
آن سال سیمرغ بلورین بهترین بازیگر مرد به مهدی هاشمی برای بازی در دو فیلم «آقا یوسف» و «آلزایمر» رسید. از دست او که ناراحت نیستید؟!
(می خندد) نه بابا، ایشان که بزرگ ماست. من انتظار سیمرغ را نداشتم، اما توقع داشتم داوران آن دوره برای بازی ام در جرم حداقل یک دیپلم افتخار را به من بدهند که آن هم تغییر کرد. داستان سیمرغ اصلا خارج از دایره قضاوت است و عناصر دیگری در این مساله دخیل است، گاهی یک بازیگر به خاطر کار قبلی اش سیمرغ می گیرد!
عده زیادی معتقدند آن سال سیمرغ بلورین بهترین فیلم حق فیلم «جدایی نادر از سیمین» بود، نه فیلم جرم. ظاهرا این موردی که شما درباره سیمرغ می گویید اینجا صدق می کند. انگار جشنواره فیلم فجر جایزه ای را که سال ها و به خاطر فیلم های بهتر از کیمیایی دریغ کرده بود، در آن سال به او داد. نظر خودتان چیست؟
به نظرم بهتر بود سیمرغ بهترین فیلم را به جدایی نادر از سیمین می دادند و سیمرغ بهترین کارگردان را به کیمیایی، اما در مجموع فکر کنم جوایز عادلانه تقسیم شد و پنج تا جایزه آنها گرفتند و پنج جایزه هم ما.
اولین بار که خبر حضور شما در سریالی تلویزیونی را شنیدم، تعجب کردم و فکر نمی کردم روزی شما را در تلویزیون ببینم. بازی در «مرگ تدریجی یک رویا» چطور پیش آمد؟
آقای فریدون جیرانی خیلی به من لطف داشت و همیشه هم مدیون او هستم. او اولین کسی بود که به من اعتماد کامل کرد. در حالی که فیلمنامه کاملا آماده فیلمبرداری بود، با یک دیدار و صحبت در فرودگاه مهرآباد قرار شد برای دو قسمت، مجموعه را همراهی کنم. حضورم ایشان را مجاب کرد که او مرا در آن کار به عنوان مشرقی معروف و همیشگی آثارش انتخاب کند. در آنجا بود که ما برای اولین بار یک مشرقی مرد دیدیم، چون پیش از آن همه مشرقی ها زن بودند.
البته پیش از شما خسرو شکیبایی در «سالاد فصل» در نقش عادل مشرقی ظاهر شده بود.
خب، پس هیچی. دومین مرد مشرقی کارهای جیرانی بودم یا اصلا می شود گفت اولین مرد جوان مشرقی آثارش بودم! (می خندد)
حضور در آثار تلویزیونی تغییری در بازی تان به وجود آورد؟
سریال های تلویزیونی کمک موثری به پخته شدن بازی ام در سینما کرد. بازی در تلویزیون فرمالیست بودن بازی را از من گرفت و یک رئالیسم (حقیقت گرایی) را به نقش آفرینی هایم اضافه و به نوعی آن را کامل کرد. شما وقتی در تلویزیون کار می کنید، خیلی نمی توانید به بازی تان وجه و نگرشی اسطوره ای و قهرمان پرور بدهید. چون در سینما ابعاد تصویر بسیار بزرگ تر است، اما بازی شما در تلویزیون در قابی کوچک دیده می شود. ضمن این که تماشاگران تلویزیون خواسته هایی غیر از مخاطبان سینما دارند و چیزهای دیگری را می طلبند.
چطور شد پس از این کار به تناوب حضورهای تلویزیونی تان ادامه پیدا کرد؟
من ارتباط عاطفی خوبی با تلویزیون داشته و آن را دوست دارم، چون تلویزیون خیلی به شکل گیری کاراکتر من کمک کرد. تلویزیون از ابتدا خیلی صادقانه با من برخورد کرده است. چون هنوز بازی ام در مرگ تدریجی یک رویا پخش نشده بود که پیشنهاد بازی در نقش اول سریال «خون بها / خونمردگی» (جواد مزدآبادی) به من داده شد. در شرایطی که تا آن زمان اصلا در سینما و تلویزیون نقش یک بازی نکرده بودم. بعدا هم در سریال هایی مانند «ششمین نفر» و «ماتادور» بازی کردم.
جالب است، چون برخی سینمایی ها در مقابل تلویزیون موضع می گیرند.
البته آن عده شاید از جنبه ای حق داشته باشند، چون آنها فکر می کنند در جهان حرفه ای بازیگری قشنگ نیست که مدیوم ها با یکدیگر قاطی شوند؛ این که من بازیگر تلویزیون باشم و بعد همزمان در سینما و تئاتر هم بازی کنم.
این رفت و آمد در کشورهای پیشرفته و صاحب سبک هنرهای نمایشی عادی و پذیرفته شده است و فقط این مسائل اینجا وجود دارد. بزرگانی چون داستین هافمن، آل پاچینو، کوین اسپیسی و مریل استریپ به همه مدیوم ها سرک می کشند و موفق هم هستند.
این مساله درست است، اما تلویزیون آنجا توانسته همگام با سینما رشد کند و به استانداردهای لازم و حرفه ای دست یابد.
برخلاف شما به نظر می رسد این خط کشی و مرزبندی را مسعود کیمیایی بخوبی رعایت کرده است. پدر هیچ وقت نسبت به ساخت سریال تلویزیونی تمایل نشان داده است؟
قطعا این تمایل وجود دارد و فکر نکنم نگرش پدر این باشد که نخواهد در تلویزیون کار کند، اما موضوع این است آن لحن سینمایی که بابا در طول سال ها در سینما پیدا کرده، در ساختار تلویزیونی باید تغییر کند. در ضمن تلویزیون شعاع کاری گسترده ای دارد و ممکن است یک سریال آن یک سال از وقت تو را بگیرد. این مساله برای برخی هنرمندان خسته کننده و تکراری می شود. با این حال در صحبت هایی که با پدر داشتم، او دوست دارد برای تلویزیون کار کند و حتی دو سه فیلمنامه مناسب تلویزیون هم نوشته است. ولی هنوز قسمت نشده است که ان شاءالله روزی این اتفاق بیفتد.
و اما متروپل؛ کیمیایی از چه زمانی بحث ساخت این فیلم را پیش کشید؟
بعد از جرم، پدر چند سناریو نوشت که یکی از آنها متروپل بود. وقتی او طرح اولیه این فیلم را برایم خواند، به قدری خوشحال شدم که داشتم می چسبیدم به سقف. خوشحال بودم که کیمیایی این قدر فضای خود را عوض کرده و به جاهای دیگری سرک کشیده است. فکر می کردم اتفاقات و تغییر مسیرهایی که برای مثلا «غزل» و «سفر سنگ» رخ داد، برای این کار هم می افتد که... .
یعنی فکر می کنید الان نیفتاده است؟
چرا، فکر می کنم افتاده. این فیلم هم مثل فیلم های دیگر نقاط ضعف و قوتی دارد و قابل بحث است، اما فکر می کنم در فیلم های مسعود کیمیایی، متروپل جایگاه خیلی خاص و ویژه ای دارد، چون فقط و فقط عشق است و هیچ چیز دیگری را مثل سیاست و اجتماع هدف قرار نمی دهد. البته گلایه هایی را در آن می بینید، اما باز همه آنها ناشی از عشق است. متروپل دارد از این حرف می زند که چرا عشق و شرف سینما دارد از بین می رود. چرا جامعه دارد سعی می کند این بنای قدیمی را از بین ببرد. چرا می خواهد آن چیزی را که با عشق ساخته تخریب کند. متروپل می گوید هنوز جای امن، سینماست و هنوز جای قهرمان، سینماست و زن از خیابانی که در آن رشد کرده به سینما پناه می آورد. به نظرم تحلیل این فیلم خیلی باید با دقت انجام شود. اگر این فیلم با مهر و محبت دیده نشود و با قصد و غرض دیده شود، نمی تواند خودش را در دل کسی باز کند. متروپل اول از همه سینماست، یعنی شما یک فیلم سینمایی می بینید با تمام مفهومش.
عده ای اشاره کردند برای اولین بار در سینمای مردانه کیمیایی با یک قهرمان زن مواجه می شویم. آیا می شود به خاطر پررنگ بودن مواجهه دو زن در دو قطب خیر و شر داستان، آن را اثری زنانه نامید؟ مثل وسترن زنانه «جانی گیتار» که جون کرافورد و مرسدس مک کمبریج، شخصیت های اصلی و پیشبرنده داستان هستند و مردها پیرامون این دو قرار می گیرند.
درست است که فیلم قصه زندگی دو زن را نشان می دهد، اما فکر نمی کنم متروپل اثر زنانه ای باشد. در این فیلم، مکان یعنی خود آن سینمای متروکه نقش اول و محوری را بازی می کند. همه اینها بهانه ای است تا ما قصه ای را در یک سینما ببینیم. در واقع ما در متروپل، سینما را در سینما می بینیم. کاوه همان ابتدای فیلم به امیر می گوید گوش کن انگاری که از تو سینما صدای فیلم میاد. یعنی با ورود خاتون، آپارات ها شروع به کار می کند و فیلمی آغاز می شود.
باتوجه به شکل و شمایل و خصوصیات کاوه و امیر می توان اینطور برداشت کرد که نقش کاوه با بازی شما نماینده جوانی امروزی و امیر با بازی محمدرضا فروتن، آدمی تیپیکال از نسل قدیم است. وجه اشتراک هر دوی آنها این است که مردانه می ایستند و از شرف و ناموس یک زن در مقابل خطری که او را تهدید می کند، دفاع می کنند. فکر می کنید خارج از دنیای فیلم، جوانان امروز همچون کاوه حاضرند چنین خطری را بپذیرند و با غیرت و تعصب پای اعتقاداتشان بایستند؟
جامعه ایران دچار یک عصبیتی شده که حاصلش لجبازی با خود است. فکر می کنم 70 درصد آن چیزی که از مردم می بینیم، الان قابل تحلیل نیست و نمی توان آن را مورد نقد اجتماعی قرار داد. خود سینما یکی از عامل های سنجش میزان عصبیت مردم ماست. وقتی شما می بینید تقاضای فیلم کمدی بالا می رود و تماشاگر به سینما می آید که صرفا بخندد، این نشانه عصبی بودن جامعه است.
البته نفس خندیدن که خیلی هم خوب است و ای کاش سینمای ما می توانست بدرستی و با آثار درست کمدی تماشاگران را بخنداند و نه فیلم های شبه کمدی و مبتذل.
بله، متاسفانه این آثار دارد فضای سینما را بیشتر تخریب می کند وگرنه چه کسی است که فیلم های چاپلین، باستر کیتون، وودی آلن و بیلی وایلدر را دوست نداشته باشد. جان فورد درباره فیلم های وایلدر می گوید شما با دیدن فیلم های او با یک چشم می خندی و با یک چشم گریه می کنی. فقدان حضور هنر در سینمای کمدی باعث شده سینمای ما منحرف تر شود و به سمت شوخی های بد و مبتذل و مسخره کردن حتی باورها و ارزش ها سوق پیدا کند و حتی وارد حوزه های خطرناکی شود. اگر بخواهم به جواب سوال شما برگردم، باید بگویم افرادی مانند کاوه هنوز هم در جامعه ما وجود دارند که غیرت دارند و پای ارزش ها و اعتقادات خود می ایستند و مبارزه می کنند. شاید این مثال کاملا با موضوع ما بی ربط باشد، اما پیروزی قاطع تیم ملی والیبال ایران مقابل برزیل در آن کشور که بتازگی اتفاق افتاد، تنها یک نمونه از غیرت و تعصب ایرانی است. این برد از اعتماد به نفس تاریخی ما نشات می گیرد. به قول یونگ، حافظه تاریخی ما همیشه همراه ماست. چرا ایرانی هایی که خارج از کشور به سر می برند همیشه نشانی از ایرانی بودن را همراه خود دارند؟ چرا موقع یک مسابقه ورزشی خارج از کشور، همه ایرانی ها خودشان را برای تشویق به ورزشگاه می رسانند؟ ایرانی بودن هم یک چارچوب است که در آن غیرت تعریف دارد. این غیرت ایرانی است که باعث می شود بچه های ما هشت سال تمام در جنگ تحمیلی بجنگند و مردانه در مقابل عراق و دشمنان دیگر ایستادگی کنند. درست است که الان جامعه ما لجبازی می کند و خیلی ها می گویند دوره غیرت و این حرف ها تمام شده، اما واقعا هنوز غیرت ایرانی وجود دارد. خیلی ها در عوض این غیرت پیشنهاد روشنفکری می دهند، اما قرار نیست روشنفکری و مدرنیته باعث شود سنت هایمان را فراموش کنیم و بکوبیم. چرا دبی و امارات با وجود همه پیشرفت ها و مظاهر دنیای مدرن موفق نیست؟ چون شما هیچ آثاری از فرهنگ و هنر و ادبیات در آن نمی بینید.
صحبت از غیرت کردید، پولاد کیمیایی به عنوان پسر مسعود کیمیایی چقدر درباره پدرش غیرت دارد و این هجمه نقدهای سال های اخیر علیه او و فیلم متروپل را برمی تابد؟
نسل ما هر چه جلوتر می رود، محافظه کارتر و معامله گرتر می شود و دنبال این است که چه چیزی به نفعش است، اما نسل من و شما چون متعلق به دوره ای است که چیزهایی را در طول تاریخ دیده، نمی تواند نسبت به خیلی چیزها آرام بنشیند. چون نسل فعلی ما چیزی را ندیده و آن چیزهایی را که ما دیده ایم تجربه نکرده است. متاسفانه به دلیل این که خروجی این سال های ما در سینما دچار مشکل شده، مدام به پیشکسوتان خود بند می کنیم و به جای این که آنها را به طور عادلانه و منصفانه نقد کنیم، نقد کوبنده و بی ادبانه می کنیم. اگر من دارم با پدربزرگم حرف می زنم می توانم به او انتقاد کنم، اما این انتقاد لحن خودش را دارد. ولی اگر بخواهم با دوستم حرف بزنم و از او انتقاد کنم، با لحن دیگری با او حرف می زنم. وقتی شما از پدربزرگ خود انتقاد می کنید، درون او احترامی وجود دارد و من نمی توانم و حق ندارم سر او فریاد بزنم و با عرض معذرت فراوان بگویم مگر کر هستی. سن بالای پدربزرگ من باعث شده او نشنود. پس من باید دوباره حرفم را تکرار کنم. باید دستش را بگیرم و با او همراهی کنم. منظورم نادیده گرفتن اشتباهات نیست، بلکه منظورم لحن نقد است که باید همراه با ادب و احترام و عشق باشد. مثل نقدهای آقای پرویز دوایی که همراه با عشق و هنر است. آقای طهماسب صلح جو در یکی از برنامه های «هفت» گفته بود نقد یک اثر هنری و ادبی مستقل است. به نظرم اصلا نقد را نباید گفت، بلکه باید نوشت. چون وقتی شما درباره اثری می نویسی اتفاق دیگری می افتد و درون اظهارنظرت یک قاعده ادبی حاکم می شود. من روی چیزهایی که امروز با آن مواجه می شوم، اسم نقد نمی گذارم. بلکه یکسری جوان از وبلاگ هایشان در فضای باز و آزاد اینترنت استفاده ابزاری می کنند و برای کسب نام به بزرگان هنر این مملکت حمله می کنند. آنها می خواهند با این کار خودشان را مطرح کنند.
جدا از این نقدها، فکر نمی کنید خود آثار آقای کیمیایی در سال های اخیر ضعف ها و اشکالات مضمونی و ساختاری داشته باشند؟
چرا، منکر کاستی های این فیلم ها نیستم و مطرح کردن آنها هم هیچ ایرادی ندارد. مگر فیلم های مطرح جهان نقد و بررسی نمی شود؟ حتی منتقدان ایرادات آنها را هم می گویند و درباره آن می نویسند. بحثم این است که همه اینها می تواند در چارچوب زیباتری بیان شود و اصول نقد در آن رعایت شود. من که هیچ تالیفی ندارم، هیچ کتابی بیرون نداده ام، هیچ شعر و اثر ادبی از خودم به جا نگذاشته ام، هیچ نقد ماندگاری روی هیچ فیلمی ندارم و فقط در یک سایت کار می کنم، نمی توانم بیایم با آدمی که شش جلد کتاب نوشته، مجموعه شعر بیرون داده و این همه سال فیلم های بزرگ ساخته است، طوری حرف بزنم که انگار دشمن من است. بحث من این است که چه کسی اجازه می دهد ما به بزرگترمان توهین کنیم؟ اصلا بحث کیمیایی نیست. بحث مهرجویی و بیضایی و تقوایی است. بیضایی برای چه از ایران رفت و گفت من دیگر فیلم نمی سازم؟ به خاطر همین نقد تند آقایان بود. چنان به او پریدند و با او بد حرف زدند که قلبش شکست و رفت. ما چرا آدم ها را فراری می دهیم؟ چقدر به همین فیلم جدایی نادر از سیمین پریدند؟ حتی زمانی که اسکار بهترین فیلم را گرفت، اینجا گفتند لایق این جایزه نبوده است. حسادت دارد این مملکت را از پا درمی آورد. برخی اعتقاد دارند حالا که ما موفق نشدیم اجازه نمی دهیم دیگران هم موفق شوند. طرف می گوید چرا فلانی موفق است و من نیستم؟ خب، تو هم تلاش می کردی و موفق می شدی. متاسفانه این رفتارها کار دست ما داده است و چون به این هتاکی ها پاسخ داده نمی شود، افراد بدگو به خودشان اجازه می دهند، دهان باز کنند و دوباره درخصوص افراد دیگر حرف هایشان را تکرار کنند. آنها متوجه نیستند با این حرف ها عمر این هنرمندان را پنج سال کوتاه تر می کنند، چون هنرمندان خیلی حساس و آسیب پذیرند. وقتی یک منتقد قلمش را برمی دارد، به عنوان نماینده جامعه حرف می زند. بنابراین باید مسائل شخصی را کنار بگذارد. ولی هر کسی فکر می کند کینه های شخصی اش را در اینترنت خالی کند، این نماد مدرنیسم و رک بودن و آزادی بیان و از این حرف هاست، در حالی که هیچ کدام اینها نیست.
گفت وگوی اخیر پدر با یکی از نشریات هم سروصدای زیادی به پا کرده و خیلی ها در موضع مخالف، حرف های ایشان را تکذیب کرده اند. به عنوان پسر آقای کیمیایی، حرف های او را تائید می کنید؟
خود ایشان چند روز دیگر به همه این ابهامات پاسخ می دهد، اما به نظر خودم ایشان آمده یک کار خیرخواهانه و ثواب کند، اما کباب شد. پدر می خواست بگوید نسل ما یک نسل منسجم و دوستانه بود و ما با همدیگر این خاطرات را داشتیم. ولی متاسفانه به جای همدردی و همدلی و رفاقت، کارهایی کردند و حرف هایی زدند که ما را با این سوال روبه رو می کند که آیا واقعا در نسل قدیم این طوری بوده است؟ کسانی که اسم خودشان را پیشکسوت و استاد می گذارند، طوری برخورد می کنند که ما واقعا به آنها شک می کنیم. گیریم کیمیایی در حرفش یک تاریخی را اشتباه گفته باشد، اصلا موضوع این نیست. ایشان هفتاد و پنج سالشان است و برای خودش آیکون و وزنه ای در این مملکت است. فکر می کنم عده ای این قدر بیکار بودند و در طول سال ها نادیده گرفته شدند که خودشان را به نام کیمیایی وصل می کنند و با انتقادهای اینچنینی فضای سردی را برای سینما به وجود می آورند، در حالی که این اصلا به نفع سینما نیست.
منبع: جام جم آنلاین
دیدگاه تان را بنویسید