سفر ازجغرافیا تا حکمت و هنر
نخستین روز از سومین ماه سال 93 بود. نشسته بر مبل سبز رنگ، رو به باغچهای که باغبان در حال هرس کردنش بود، با لحنی که مهربانی در صوتش خودنمایی میکرد. اینگونه شروع به گفتن کرد: «روزهای شنبه مادرم یک کتاب میخرید، روزهای یکشنبه پدرم یک صفحه برای گرامافون قرمز کوچک زیبایی که هدیه خالهام بود میخرید. این هدایای اول هرماه بود. با کتاب و موسیقی آرام میشدم. از روزهایی میگویم که «هنگامه» دختر خردسالی بود. کتاب، مرا به جهان رؤیاها و واقعیتها که جدا از هم نیستند پرتاب میکرد. «دختر کبریت فروش»، «قصههای صمد بهرنگی» و... از جمله آن کتابها بودند. باموسیقی حسهایم رنگ میگرفتند، اوج میگرفتند، حال عجیبی پیدا میکردم، حالی که امروز بعد از گذشت زمان به آن شور، عشق و شیدایی میگویم» کشف برای «هنگامه» کوچولوی دیروز، با ادبیات، موسیقی و در نوجوانی با رفتن مدام به سینما شکل میگرفت و در ادامه این کشف او را از ایران به سویی دیگر از این کره خاکی کشاند و اما باز گمشده زندگی خود را در سینمای ایران دید و آن شد که بازگشت و این چنین میشود که «هنگامه قاضیانی» در 30 سالگی در حالی که جغرافیا، اقتصاد و فلسفه را در دانشگاههای دنیا آموخته است، سینمای ایران را برمیگزیند، مسیر کشف، او را به دنیای نقشها میآورد؛ به دنیای نقشهایی با انتخابهایی سنجیده که هر بار نگاه به کاراکتری که تازه خلق کرده میدوزی، حس میکنی او خود را بازی کرده است ولی او، آن نقش، «هنگامه» نیست، خلق او است. هنگامه قاضیانی که این روزها فیلم «زندگی خصوصی آقا محمودی وبانو» را با نقش «محدثه» برپرده سینماهای کشور دارد در گفتوگویی در کافهای آرام در همکف برجی سربه فلک کشیده در شهر پرهیاهوی تهران از خود، سینما، تئاتر و مسیر رو به رو اینگونه گفت که میخوانید. وقتی پای صحبت بازیگران مینشینیم - یا اصلاً بیایید حلقه سخن را گستردهتر کنیم- به گفتوگو با هنرمندان که نگاه میکنیم، در برابر این سؤال که «چرا هنر؟» میگویند از کودکی یا نوجوانی تصمیم گرفتیم و هر کدام برای گرفتن این تصمیم، داستانی خاص دارند. وقتی به سراغ دانستن از هنگامه قاضیانی بازیگر سینما و تئاتر ایران میرویم، نخستین داشتهها از مسیر علمی زندگیاش توجه را جلب میکند و در ادامه یک سؤال مطرح میشود که ما نیز با این سؤال گفتوگو را آغاز کنیم، چطور بانویی که نخستین گام تحصیلات آکادمیک خود را در شناخت علم جغرافیای انسانی اقتصادی در دانشگاه آزاد اسلامی شهرری میگذراند با کسب مدرک لیسانس به آنجا میرسد که از وطنش به دیار غرب برود در شهر سانفرانسیسکو (امریکا) فلسفه غرب بخواند، کارشناسی ارشد خود را کسب میکند و حال درمیان سطر نوشتههای فلسفی به چه اندیشهای میرسد که قصد میکند، به دنیای بازیگری بپیوندد. این مسیر تا رسیدن به صحنه نمایش و پرده نقرهای سینما چگونه برای هنگامه قاضیانی چیدمان شد؟ نخستین تئاتری که دیدم کلاس چهارم دبستان بودم، حسنی، گاو خانوم حنا(سالن اصلی تئاترشهر) و همه چیز از آن زمان، آن روزها که دانشآموز، کلاس چهارم دبستان مدرسه ایراندخت، نبش خیابان دانشگاه بودم شروع شد، از آن روزی که یک روز از بچههای مدرسه تست گرفتند و من قبول شدم، تست مجریگری و خواندن کتاب مقابل جمع. یادم میآید محل آزمون ساختمان قدیمی آجر بهمنی با ارتفاع 3 متر روبه حیاط مدرسه بود، اتاق مدیر دبستان بود. از فردای آن روز که انتخاب شدم، دعای صبحگاهی و اجرایش دیگر متعلق به من شد، سرپرست گروه سرود شدم و این ادامه داشت تا مدرسه راهنمایی «اتفاق»، آنجا به مراسم صبحگاهی، تئاتر هم اضافه شد و برگزاری نمایشها در آمفی تئاتر مدرسه که عمارتی زیبا روبهروی دانشگاه تهران بود. معتقدم صدا و نگاه بیشتر از همه به روح نزدیک هستند، وقتی سعادت مرگ فرا میرسد دریک هزارم ثانیه چشمها تهی میشوند و صدا خاموش و توجه این دومقوله صدا و نگاه به من عجیب بود. کودک بودم آوازهای قدیمی میخواندم و از آنجا هنر با روح من عجین شد. گفتید چرا جغرافیای انسانی اقتصادی بعد از آن چرا فلسفه غرب و درآخر رسیدن به سینما؟ و من پاسخ این چراها را اینگونه میدهم. مجنون سینما بودم، اما از همان نوجوانی میدانستم با روحیه بازیگوشی که «هنگامه» نوجوان دارد در فضای هنرستان دور از بخشهایی که باید برای آگاهیام ایجاد میشد به وجود نمیآید. اما الان هر کس میپرسد هنرستان بروم؟ اگر ببینم استعداد قرار و آرام دارد میگویم برو. علوم انسانی عشقم بود، همین شد که آن را برای تحصیل دوره دبیرستان انتخاب کردم و از خانوادهام متشکرم که به من اجازه دادند، رشتهای که دوست دارم انتخاب کنم. جغرافیای انسانی اقتصادی رشته بینظیری است که در ادامه دبیرستان و رشته علوم انسانی در دانشگاه به انتخاب آن رسیدم. این علم، دریچههای ذهنی انسان را به جهانی باز میکند که حیرت انگیز است، دنیای زندگی مرا ساخت. از استادانم ممنونم. در ادامه زندگی مشترک و جدایی (سکوت)چه ایام سختی بود... (سکوتی کوتاه) بعد از جدایی به امریکا سفرکردم. سفری برای فراموش کردن، از یاد بردن آنچه اتفاق افتاده بود، اما فرار نبود. سفرم معنای همانی را داشت که خداوند در قرآن میگویند: «زمین من پهناوراست هرجا عرصه به تو تنگ شد سفرکن» و امروز معنای این حرف خدا را میفهمم. اما چرا فلسفه؟ روزهایی که جغرافیای اقتصادی را انتخاب کردم میان دو انتخاب گرفتار بودم، به همان اندازه جغرافیای اقتصادی را دوست داشتم که به فلسفه علاقهمند بودم ولی درنهایت آن روزها بین دو انتخاب جغرافیا را انتخاب کردم. وقتی رسیدم امریکا با خود گفتم: «حالا دیگر وقتش است، وقت از علم فلسفه دانستن»، 24 ساله بودم و فلسفه در پس آن اتفاق جدایی، میتوانست مرا از لابهلای آنچه میخواست محزونم کند، بیرون کشد و خورشید امید را به وجودم بتاباند که همین هم شد. وقت رفتن، وقت مهاجرت با خود شرط کرده بودم، برگردم . سالهای قبل از سفر خیلی سینما میرفتم، رفتن به سینما کانون پرورش فکری با صندلیهای قرمز که امروز آبی شدهاند. دیدن کارتونهای زیبا، ایستادن در صفهای طولانی سینمای شهر فرنگ و نشستن بر صندلی آن سینما و تماشای آثاری که خوب بود، هنوز جزئی از زیباترین خاطرات زندگیام است. آخرین فیلمی که دیدم (سجاده آتش) از احمد مرادپور بود. از دهه 60 تا اوایل 70 را میگویم، سال 73 بود که به امریکا رفتم. جالب است بگویم قبل از رفتن «حبیب کاوش» از کارگردانان سینما که از آشنایان خانوادگی هم بود آن زمان فیلمی به نام «امید» را میساخت و آن روزهای آخر که میرفتم به من گفت: «برو! درس را ادامه بده و برگرد و بازیگر بشو!!» نمیدانم چرا این را گفت، ولی همانی شد که او گفت. سال 1378 از سانفرانسیسکو برگشتم. کتاب«سرزمین مرد سرخپوست، قانون مرد سفید پوست» را ترجمه کردم. اردیبهشت همان سال به کلاس حمید سمندریان روح آمرزیده رفتم. روز اول کلاس روز عجیبی بود. با فاصله اندکی از استاد نشسته بودم، روبه من کرد و گفت: «برو یک پیس بیار اتود بزن» من رفتم و برنگشتم! اما 3 ماه بعد از آن روز پیششان رفتم. کتابم را برایشان هدیه بردم گفت: «برو هر وقت آمادگی روحی داشتی بیا...» به یادم سپرده بود، چون سالها بعد مرا در تئاتر به یاد آورد... روحش آرام. چگونه به سینما رسیدم هم ماجرای خاص خودش را داشت. سالی بود که زندان زنان ساخته میشد. تست دادم رد شدم. بانوی طراحی گریم ایران «مهری شیرازی» طراح آن فیلم بود که مرا به «حسن هدایت» معرفی کرد. وقتی به دفتر کار حسن هدایت رفتم متوجه شدم باید مقابل آقای بازیگر عزتالله انتظامی و آقای هدایت تست بدهم، آزمونی که قبول شدم و فالم رقم خورد پاییز 1379 انزلی - سایه روشن - آن فیلم نخستین قدم بر پلههای بلند هنرهفتم بود. آنجا حرکت در این جاده زندگی که با عشق، صبوری، جنون و بازهم صبر، تلاش و شکستن غرور کاذب بود شروع شد. یک خاطره بگویم. روز تست برای حضور در فیلم زندان زنان 30 سالم بود، با آن تحصیلات، خانم آدینه از من تست گرفت، سکانس کتک خوردن بود و اما خانم گلاب آدینه در زندان در دفتر خانم حکمت خوب دماری از من درآورد، عالی بود (خنده). این بانو استاد آگاهی است... از آن به بعد، برای همه کارهایم تشویقم کرد. به من آموخت سینما شوخی نیست. خانم آدینه ممنونم. مسیری که گفتید مسیری علمی و آکادمیک از هنگامه قاضیانی بود و اما برگردیم به پیش از روزهای تحصیل و مدرسه و حتی دوره ابتدایی. از نگاه خودتان طی شدن این مسیر، اگر به خردسالیها برگردید، به چه نقطهای میرسد؟ سرچشمه حرکت در این جاده زندگی کجا آغاز شد؟ دنیای هنر آرامم کرد. ازهمان بچگی با فیلم، کتاب و موسیقی آرام میشدم، خانواده میگویند بچه بیقراری بودم، از 2 سالگی تا 9 سالگی با بهانهگیریها کلافه شان کرده بودم (خنده). انگار بیقراریها مسیری بود که باید مرا به خروجی بازیگری میرساند. کشمکش، خلاقترین تجربه است. با کل ماجرای زندگی به گونهای باید برخورد کرد که گویی قصد خود تو بودی، زیرا با این کار مشارکت اراده خودت را برمیانگیزی. به نظر من، هنر عصیانی است علیه جهان و وظیفه خود میداند که شکل دیگری به آن دهد. به آنجا برگردیم که هنگامه قاضیانی از سانفرانسیسکو با در دست داشتن مدرک کارشناسی ارشد فلسفه غرب به ایران باز میگردد. چرا با دو مدرکی که میتوانستید مثلاً به دنیای سیاست یا فضاهای اجتماعی دیگر ورود پیدا کنید، انتخابتان هنر نمایش و بازیگری شد؟ همه جای دنیا در هنر حرفهای، باید حتماً 12 واحد فلسفه بخوانید. علوم انسانی به نظر من، فرهنگ به بازیگر منتقل میکند. بقیه رشتهها را باید در دانشگاه خواند، مانند کارگردانی، فیلمبرداری، طراحی نور، طراحی صحنه، اما بازیگری لزوماً وابسته به تحصیلات در رشته خود نیست. از اول میدانستم باید بازیگر شوم، اما باید دریچههای ادراکم را تاجایی که توان داشتم میشستم. حقیقت تنها چیزی است که ما را میتواند آزاد کند، بیقراریها و بهانهها دارم که باید خروجی آن را مییافتم، سینما، تئاتر، آواز، تنها راههایی بودند که مرا به آرامش میرساندند و از همه مهمتر مشارکت و عشق با دیگران و مردم زندهام میکنند. کتاب خواندن چه جایگاهی در زندگی «هنگامه قاضیانی» دارد؟ وقتی کلاس اول دبستان رفتم، کلی کتاب داشتم، اما سواد نداشتم! مادرم باید برای خوابیدنم کتاب میخواند، شغل سختی داشت، پستی مهم در بانک صادرات آن زمان، کارش با دنیای خشک اعداد و ارقام بود، اما زیبا کتاب میخواند، معتاد کتابخوانیهای شبانه مادر بودم و در ادامه آن را ترک نکردم! ترک آن، من را ویران خواهد کرد نه آباد. شما تنها توجه خاص به کتابخوانی ندارید و انگار آنچه در میان کتابها برایتان دوست داشتنی است را دوست دارید با دیگران نیز تقسیم کنید و اما چرا ترجمه کتاب و از میان اینهمه کتاب چرا«سرزمین مرد سرخپوست، قانون مرد سفیدپوست»نوشته ویلکومب واشبرن و اصلاً چرا گفتن از دنیای سرخپوستان؟ دنیای سرخپوستان به من مربوط میشد، چند سال در سرزمینی که متعلق به ملت سرخپوست بود زندگی کردم، از 24 تا 28سالگی درمیان آن اجتماع؛ تفکرم بواقع بزرگ شد. ترجمه این کتاب ادای دینی به این ملت مظلوم بود. مانند سفرنامه بود. این کتاب برایم بسیار ارزشمند است، آنقدر که قصد دارم آن را تجدید چاپ کنم. کتابی تاریخی، حقوقی، سیاسی است که سال 78با سهلانگاری انتشارات ثالث کتاب مجروح شد! آن زمان همه را به کودکان سرطانی بخشیدم. اینبار با یک انتشارات که هنوز انتخاب نکردهام این کتاب را عرضه میکنم. این کتاب ارزش تدریس در دانشگاهها برای دانشجویان تاریخ را دارد. همسر«ویلکومب واشبرن» از ترجمه این کتاب توسط یک زن ایرانی خوشحال بود. قبل از بازگشت به ایران با او صحبت کردم، 3 ماه قبل از تلفن من به خانه «ویلکومب واشبرن» او ازجهان رفته بود، همسرش گفت: «باورم نمیشود یک زن ایرانی کتاب «سرزمین مرد سرخپوست، قانون مرد سفیدپوست» را ترجمه کرده و به ایران میبرد. » او میگفت: ««ویلکومب واشبرن» مردمان ایران را دوست داشت و روحش ازاین کار به حتم شاد میشود.> اینگونه تصور میشود، آنهایی که فلسفه میخواندند، دنیا را به گونهای خاص مینگرند شما از معنای «زندگی» و«عشق» بگویید. فلسفه جواز تفکر است. همه انسانها در همه مشاغل چه بانکدار چه تاجر... همه دارای نوعی فلسفه فکری هستند. دوست داشتم برای سخن گفتن ازعشق، صدای انسانهای قرن دوازدهم میلادی را به عاریت میگرفتم. عشق حقیقی، تجربه آزادی و ذکاوت است که قلبی تپنده و پرنده در وجودمان میسازد. عشق شراکت است. عشقهای ناپایدار محصول ذهن است، و ذهن هرگز نمیتواند محصولی جاودان داشته باشد. از عشق انتظارداریم که خلأهایمان را پرکند، حال آنکه عشق هیچ خلأ یی را پر نمیکند. نادر اشخاصی قادرند عاشق شوند، چون نادر افرادی قادرند همه چیز خود را از دست بدهند. عشق نقطه سوزان زندگی است. هرچقدر عشق نیرومندتر باشد درد آن بیشتر است. عشق همه چیز را تحمل میکند. عشق نوعی درد است، درد حقیقتاً زنده بودن. و اما زندگی فرصتی است برای آنکه طول و عرضی طی شود که فلاسفه تعاریف مختلف از آن دارند. من هنوز بعد از طی مسیری که تا اینجا پیمودهام به معنای کامل زندگی نرسیدهام. هنوز گاهی در ذهنم به کلی سؤال میرسم، فلسفه در معنایی است که تو برای جهان قائل هستی، هرکسی برای خود تعریف و معنایی از زندگی دارد. فقط یک چیز را میدانم و آن اینکه آمدن و رفتنمان دست خودمان نیست، پس زندگی میکنم و شکستها را به فرصت تبدیل میکنم. از «عشق» و «زندگی» گفتید؛ حال دوباره برویم به دنیای حرفهای شما و اینکه زندگیتان بعد از بازگشت با عشق به بازیگری گذشت از «سایه روشن» و ورود به سینما برایمان بگویید و چرا اول سینما و بعد تئاتر و نمایش «در انتظار گودو»... تئاتر پیشنهاد آقای انتظامی بود، گفت: «با شناختی که از تو در فضای کار فیلم «سایه روشن» پیدا کردم، باید به تئاتر بروی» من به حرف استاد عمل کردم و حقیقتاً تئاتر به من آداب رفتار در صحنه مقدس هنر را آموخت. تئاتر مرا دگرگون کرد. به من رهایی بخشید و جهانم را با شکوه ساخت. بعد از نمایش «کالیگولا» چهار سال است کار تئاتر نکردهام. 14 روز مانده به اجرای نمایش، پدرم را از دست دادم. 21 روز پدر در کما بود و من به علت تمرینات سخت و اضافه، روزهای آخر، از دیدن پدرم محروم شدم، اما به تئاتر وفاداری کردم. عمویم آن روزها به من گفت: «با رفتن «نیکروز» کمر«قاضیانیها» شکست. تو کمر تئاتر را نشکن» و من 14 روز بعد با قلبی خون ازعشق پدر، 60 شب، شبی 3 ساعت روی صحنه رفتم، تازه به همه انرژی هم میدادم. رامبد جوان در مصاحبهای آن روزها گفته بود: «هنگامه، مادر گروه است» آن روزهای غمزده، تنها یک تغییر در اجرای نقشم در آن نمایش ایجاد کردم و آن اینکه لباس «کانسونیا» کاراکتری که باید نقشش را بازی میکردم قرمز بود، من مشکی پوشیدم، اما با تمرکز، با احترام به صحنه مقدس تئاتر، اجراها را بیغیبت رفتم و عزاداری در من ماند... در تئاتر، کار کردن با «حسن معجونی» برایم از همه کارگردانهای دیگر لذت بخشتر بود، متد و روش کارگردانی و گروهش را دوست دارم. شش سال پس از حضور در سینما با فیلم «به همین سادگی» به کارگردانی «سید رضا میرکریمی» سیمرغ بلورین بهترین بازیگر زن از بیست و ششمین جشنواره فیلم فجر در دستانتان جای گرفت. کسب سیمرغ در جشنواره فیلم فجر به همین سادگی هاست؟(از جشنواره وارنا هم بگویید و جایزه بهترین بازیگر زن این جشنواره)جشنواره کشوری که روزنامههایش به شما لقب «خورشید جشنواره» دادند. سیمرغ دلچسبی بود. دوسال مجله منتقدین به این نقش رأی دادند، هنوز دور دنیا میچرخد، در جشنواره «وارنا» با همین فیلم بهترین بازیگر زن شدم، 4 سال بعد از آن جایزه، داور همان جشنواره «وارنا» شدم. خیلی خوبه که خاطرات را به یادم آوردی (خنده). همان سال در «وارنا» با اینکه داور ایرانی بودم، جایزه آفرودیت طلایی را برای فیلم «درباره الی» آقای فرهادی به ایران آوردم. گفتید مرا «خورشید جشنواره» نام دادند. تنها فکر میکنم به خاطر این بود که میدیدند ایرانیان آنچه نیستند که از آنها میگویند، آنها در گفت وگوهایی که با هم داشتیم بارها ابراز کردند که هنرمندان ایرانی سمبل مردمشان هستند و ما از شما احترام دیدیم و این یعنی ایرانیان مردمانی محترم هستند. چهار سال پس از آن دریافت سیمرغ دوباره با«روزهای زندگی» و کاراکتر «لیلا» برنده سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن از سیامین جشنواره فیلم فجر شدید و این قصه نیز چون قصه فیلم به «همین سادگی» از روزهای زندگی یک زوج در دنیای خاص خود میگوید. «هنگامه قاضیانی» اساساً از میان فیلمنامههایی که به او پیشنهاد میشود به کدامها «نه» میگوید و کدامها را با چه گزینههایی برمیگزیند؟ چهار سال بعد با نقش «لیلا» که خیلی دوستش دارم سیمرغ دوم را از جشنواره فجر دریافت کردم، نقش پرزحمت و سختی بود. اسفند 92 در مرکز همایش پزشکی رازی وزیر بهداشت آقای دکتر هاشمی برای «نقش لیلا» در روزپرستار، لوحی به من دادند که به وسیله آن لقب «پرستار سینما» به من منتسب شد. خیلی عجیب و جالب بود و این از برکات آن نقش عزیز است. و اینکه چگونه نقش را میپذیرم اینگونه است که برای انتخاب نقشها باید نقش را در فضای خود ببینم، بعد قبول کنم، اگر در وجود خود به آن کاراکتر نرسم «نه» میگویم. به عبارتی نقش باید مرا و من هم نقش را بخواهیم. فضای چیدمان گروهی هم برایم مهم است و خیلی هم مهم است. شده است، وسط کار، یعنی در مراحل دورخوانی، با گروهی هماهنگ نبودم، انصراف دادم. کار باید برایم فضای محترم و امنی داشته باشد، زیرا نیاز به آرامش برای تمرکز دارم. در این 14 سال همیشه با گروههای خوبی کار کردم بجز دو مرتبه، آن هم دیگر مهم نیست. هنگامه قاضیانی کم بازی میکند ولی نگاهی به آثار سینمایی که در آنها حضور داشتهاید، نشان میدهد این کم بازی کردن، برگرفته از یک دیدگاه است که میتواند ما را برگرداند به آن نقطه که کارشناس ارشد فلسفه به دنیای بازیگری میآید، انگار مسیری خاص را طی میکنید و حرفی دنباله دار با مخاطب خود بخصوص زنان دارید، زنانی که بازی میکنید نقشهایی رئال دارند، مشابه آنها در اطرافمان هست، اغلب زنانی هستند با هزاران حرف خورده که شما از حرفهایشان میگویید، از نقشهایتان بگویید؟وحرفی که از زبان کاراکترهایتان میخواهید بزنید... برای مردان و زنان بازی میکنم. مرد و زنی در میان نیست. دردهای بشر جنسیت نمیشناسد. در من ناشکیبایی ای هست و نیز راههایی که باید آنها را به اتمام برسانم. در نقش هایم این کار را انجام میدهم. البته باید بگویم از سال 79 به بعد، سینما ضعیف شد یعنی در فضای فیلمنامه ضعیف شد، برگردید به سالها پیش تر، به زمان فیلمهایی چون «سارا»، «پری»، «هامون»، «مسافران»، «هنرپیشه»، «یکبار برای همیشه» و... چه متنهایی بودند و آن زمان بازیگری لذت بیشتری داشت، نقشها نقش بود. الان فیلمنامه میآید از 11فیلمنامه یکی را میشود انتخاب کرد، آن هم بعد از تدوین نمیدانی، چه میشود؟ من با نقش هایم باید حال خوب داشته باشم، نقشها باید درمن زندگی کنند تا بتوانم آن را به مردم منتقل کنم، عشق بگیرم و عشق بدهم. شما هم بازیگر سینما هستید و هم تئاتر، ما در تئاتر با یک نوع بازی اغراقآمیز از شما روبهرو میشویم مانند نمایش «کالیگولا»و در سینما یک بازی کاملاً واقع گرایانه که خود هنگامه قاضیانی رو بازی میکنید مانند «جینگو» یا «زندگی خصوصی آقا و خانم محمودی» و... بازی بر صحنه تئاتر و مدیوم سینما چه مرزی برای شما دارد و کدام حس بهتری را برایتان القا میکند؟ هر دو، درتئاتر یک پرواز را تجربه میکنم در سینما پروازی دیگر. حس صحنه را دوست دارم، امتداد حس را، چشم در چشم بودن با تماشاگر را دوست دارم. درسینما هم حضور متکثر حس خوبی برایم دارد. سینما و تئاتر هرکدامشان لذت خودشان را دارند. از سرزمین کهن و تلویزیون و اینکه چرا حضورتان در تلویزیون کم است بگویید، آیا فضای حرفهای آنجا زیاد مهیا نبود؟ سرزمین کهن بهترین پیشنهاد کار تلویزیونی به من تا امروز بوده است. کار متعلق به نویسنده و کارگردان معتبری است. چیدمان بازیگران خوب بود. و اصلیترین دلیل در این سریال علاقهام به سریالهای تاریخی است. اگر باز کار تاریخی خوب با متن تاریخی مناسب پیشنهاد داده شود، جوابم مثبت است. بعضیها معتقدند بازیگری بر صحنه تئاتر، خیلی سختتر از سینماست، و این اعتقاد را به خاطر زنده بودن، فاصله کم با تماشاگر و غیره میپندارند، بعضی دیگر نیز بازی در قاب دوربین به خاطر حفظ راکورد حسی برایشان سختتر به نظر میرسد، برای هنگامه قاضیانی چگونه است؟ دوربین به همان اندازه دست و دل مرا میلرزاند که نگاه مردم میلرزاند. هر کدام جهانی برای خود دارد. هر کدام سختیهای خودش را دارد. اما تئاتر حقیقتاً کار دشوارتری است. پدرت را ازدست بدهی هم یک شب اجازه نداری بر صحنه نروی. مریض هستی باید کار کنی، حس مداوم، نداشتن جای خطا و... جلوی چشم هزاران انسان باهوش، نمایش بازی کردن کار را سخت میکند. سینما هم، به دلیل نبودن تداوم حس، آن هم برای بازیگری مانند من، بسیار سخت است ولی هر دو سختی برایم دلنشین است و نوعی مبارزه برای من محسوب میشود، نجنگیدن روح را ضعیف میکند. دوباره برگردیم به سینما و این روزها و فیلمی که کمتر از یک هفته از اکرانش میگذرد فیلم«زندگی مشترک آقای محمودی و بانو»فیلمی به کارگردانی روحالله حجازی و نویسندگی علی طالب آبادی که از زمان ساخت تا اکران در جشنواره فجر دوره سی و یکم داستانها داشت، مدیران سینمایی گذشته در جشنواره پیشین گفته بودند اگر این فیلم اکران شود استعفا میدهند و خلاصه هم نگذاشتند اکران شود تا رسید به جشنواره امسال و نخستین فیلم اکران شده در جشنواره فجر «زندگی خصوصی آقای محمودی و بانو» بود که وقتی بر پرده نمایش به اکران درآمد، این سؤال ایجاد شد که «چرا اینقدر مانع برای اکرانش تراشیده شد؟» فیلم یک رفتارشناسی و تحلیل جسارتآمیز از نشانههای لغزش در یک خانواده سنتی و در حال استحاله است. فیلم با الگوبرداری از عالمانهترین موازین اخلاقی مورد توجه، روابط خانوادگی را به تصویر میکشد و بازی شما که زندگی در قالب زنی است که در اطرافمان زیاد است، خیلی هم زیاد، زنانی که بیشتر از همه تنها کدبانو خانه هستند... از نقش«محدثه» بگویید و داستان این فیلم تا امروز که بر پرده سینماها اکران شده است؟ داستانهای توقیف را که همه گفتهاند و ماجرایی تکراریست. زمان باهوشتر از ماست. برخلاف شما دید دیگری به نقش «محدثه» دارم. در این فیلم هم سنت و هم مدرنیته، هر دو درحال سردرگمی هستند. گفتن از حال کنونی جامعه است، طبیعی هم هست، همه جوامع ازآن عبور کردند، ما هم درحال گذر هستیم. فیلم را دوست دارم. نقش «محدثه» خیلی دوست داشتنی است. اولش از نزدیک شدن به «محدثه» ترس داشتم. طراحی شخصیتی این نقش بسیار ظریف بود. حتی یکبار از نقش انصراف دادم، اما گروه با راهنماییهایی درست راجع به نقش و موجودیت این بانو مرا راضی به بازگشت کردند. «محدثه» شخصیت دوست داشتنی دارد. در این فیلم نه«محدثه» گناهی دارد نه «ساناز» نه«منصور» نه«رامتین». به نظرمن، روند زندگی ازجایی برای افرادی، محصول کردار خود آنهاست و بجز خود، هیچکس را نباید سرزنش کنیم. تمام بدبختی این دنیا، زاییده دروغ هاست. اگر با زندگی مانند یک شیء برخورد کنید، آن را از دست میدهید. پرسوناژهای این فیلم، همه قربانی هستند. «ساناز» که دختر مدرنی است، خوشبختتر از «محدثه»نیست. «رامتین» که روشنفکرتر است، خوشبختتر و راضیتر از «منصور» نیست. این اثر نگاه جالبی دارد. واقعاً این متن علی طالب آبادی را دوست دارم و کارگردانی روحالله حجازی خوب بود. علی طالبآبادی نویسنده و روحالله حجازی کارگردان سردرگمی و تضاد مدرنیته و سنت را خوب درک کردند گروه ساخت این فیلم ترکیبی عجیب داشتند ازگروه گریم - فیلمبرداری گرفته تا صحنه و بازیگران و کارگردان همه در کار مشارکت داشتند حال همه عجیب بود، چون حال فیلمنامه عجیب بود، همه با عشق کار کردند. به نظرم فیلم «زندگی مشترک آقای محمودی و بانو»، یک برش آشکار از زندگی انسان معاصر است. و آخرین سؤال، «هنگامه قاضیانی» را در بیشتر از 20کاراکتر سینمایی بر پرده سینما دیده ایم، نقشهایی در فیلمهایی چون «نیلوفر، بیداری رویا، سعادت آباد، میگرن، من مادر هستم، بشارت به شهروند هزاره سوم، بادیگران و... و اکنون «زندگی مشترک آقای محمودی و بانو» در میان نقشهایی که تاکنون در این 14 سال بازی کرده اید، در فضای تفکرتان، نسبت به روزهای قبل از زندگی در نقشهای مختلف از انسانهایی که هستند، همین دور همین نزدیک، چه تغییراتی ایجاد شده است و اساساً اثرگذار هست؟ در ادامه، زندگی و مسیر رو به رو را چگونه مینگرید و با چه هدف؟ وقتی شخصیتی را نقش بازی میکنی، لایههای روانشناسی و انسانها را باید کشف کنی تا به کاراکتر برسی. طبعاً به تو چیزهایی اضافه میشود، می آموزی، به کشف زندگی که متعلق به تو نیست و تو باید آن را زندگی کنی میرسی، مثلاً من 9 سالم بوده جنگ شد، در 40 سالگی، یعنی 31سال بعد، نقش زنی را که در 9 سالگی من پزشک بوده و به سرزمین خود خدمت کرده است، بازی میکنم، ندیدهها را میبینم، دریچههای ادراکم تغییر شکل میدهند و این اتفاق مانند آن است که زیر آب هستی، به بالا میآیی و نفس میگیری. شاید باعث میشود به مشاغل، به روحیهها، به موقعیتهای انسانی که درقالب آنها جای میگیری، احترام بیشتری قائل شوی. زندگیهای نکرده را زندگی کردن حال عجیبی دارد. و اما نگاهم به روبهرو اینگونه است که نقشها و فیلمنامههای بیرمق کم کم دارد ناامیدکننده میشود و این بیرمقی برهمه بازیگران سایه انداخته است. قصهها انگار درحال تمام شدن هستند، یا نمیدانم چه اتفاقی درحال رخ دادن است که دچار تکرار و روزمرگی درسینما و ادبیات شدهایم. با تمام این اوصاف، باز دلم میخواهد به تغییر امید داشته باشم، به اینکه سینما حالش بهتر میشود و از نویسندگان محترم خواهش میکنم نگاهی به سینمای جهان بیندازند. مریل استریپ تازه در 50 سالگی بهترین نقشها را برایش مینویسند، اینجا از 35سالگی تمامت میکنند، تا ... در ختم کلام آرزو دارم، مردم عزیزم با سینما آشتی کنند، سینما بدون مردم میمیرد . منبع: روزنامه ایران
دیدگاه تان را بنویسید