ساز گناهی ندارد
سرویس فرهنگی « فردا »: بسیار دقیق و شمرده صحبت میکند؛ آنقدر که با خودم فکر میکنم آهنگ تکتک کلمات را میسنجد و سعی میکند آنها را به بهترین شکل ادا کند.
مصاحبه که پیش می رود، این فکر در ذهنم پررنگ تر می شود تا جایی که اگر بگویم این مرد با موسیقی یکی شده، اغراق نکرده ام. موسیقی که در روزگار کودکی اش دست او را گرفته و دیگر رهایش نکرده است، آنقدر همنشینی شان به طول انجامیده که حالا نه موسیقی می تواند دل از او بکند و نه او دل از موسیقی. آنقدر که می شود در وصف رابطه میان او و موسیقی زیر لب، بیت معروف کمال الدین اصفهانی را زمزمه کرد: «گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر/ این مهر بر که افکنم، این دل کجا برم...»
تمام عمرش را با نت ها زیسته است. با نت ها خوابیده و بیدار شده، نشسته و برخاسته و لحظه ای بی موسیقی نزیسته است. شاگردان زیادی پرورش داده و قطعات زیبایی ساخته است. هر قدر هم نامش در خاطرمان نباشد، می دانیم موسیقی سریال های بی نظیری چون روزی روزگاری و امام علی(ع) از ساخته های بی نظیر اوست. از طرف دیگر روزهای پرانرژی حضور او به عنوان رهبر ارکستر ملی ازاتفاقات فراموش نشدنی موسیقی کشورمان بوده است؛ ارکستری که این روزها دلش برای حضور دوباره فرهاد فخرالدینی روی صحنه تنگ شده و او هم هر قدر بگوید برای بازگشت شروطی دارد، شکی در این نیست که دلش برای روزهای اوج این ارکستر می تپد.
البته این روزها اعلام شده که قرار است فخرالدینی به ارکستر ملی بازگردد، اما بعد از اعلام این خبر هیچ گونه جزئیاتی بیان نشده و باید منتظر ماند و دید آیا ارکستر ملی دوباره شاهد حضور فخرالدینی و بازگشت روزهای اوج خود خواهد بود یا نه؟
افراد خیلی زیادی به نواختن یک ساز علاقه مند می شوند و به دنبال آن می روند. اما از میان این افراد تعداد خیلی کمی به دنبال آهنگسازی می روند شما از چه زمانی این توانایی را در خودتان دیدید و به دنبال آهنگسازی رفتید؟
یادم است، زمانی که نزد استاد ابوالحسن صبا درس می گرفتم، چیزهایی می ساختم و علاقه مند بودم قطعه بنویسم. مثلا چهارمضراب هایی برای ویلون خودم می ساختم که یک نمونه اش چهار مضراب چهارگاهی است که بکرات از رادیوی آن زمان پخش و در کنسرت هایی که داشته ام اجرا شده است. البته آن را کامل کرده ام، آن وقت ها خیلی کامل نبود. این قطعه هنوز به نظرم آرم یکی از برنامه های رادیویی است. قطعه زیبا و مشکلی است. در خاطراتم هم نوشته ام که یادم می آید یک روز آهنگی را که به ذهنم رسیده بود، با مداد یادداشت کرده بودم. آن زمان ها مدادهایی بود که دو سر داشت. یک سرش قرمز بود و یک سرش آبی. حالا این مدادها هست یا نه؟
نه، دیگر نیست.
یادم است مداد را نتراشیده بودم و نوک خیلی کلفتی داشت. قطعه ای به نظرم رسیده بود و با همین مداد نتراشیده روی کاغذ نت نوشته بودم. بدخط بود ولی معلوم بود چه نوشته ام. یک روز که آمدم درسم را به استاد پس بدهم، این کاغذ از لای کتابچه من افتاد بیرون. چون هم کتاب و هم ساز در دستم بود، نتوانستم کاغذ را سریع بردارم. استاد صبا پیشدستی کرد و کاغذ را برداشت. فکر می کردم الان می گوید تو به کارت برس و نوازندگی ات را انجام بده. اینها دیگر چیست که نوشته ای؟ ولی دیدم با دقت به چیزی که نوشته بودم و دو سه بار هم زیرچشمی به من نگاه و براندازم کرد که یعنی ممکن است این کار را من نوشته باشم. حقیقتا دل توی دلم نبود که الان به من چه خواهد گفت. توی این فکر بودم که می گوید اینها چیست نوشته ای؟ کارت را بکن و درست را بخوان. نه تنها این طور نشد بلکه استاد سه بار پشت سر هم به من نگاه کرد، به نت نگاه کرد و گفت خوبه... خوبه... خوبه و بعد گفت پس تو کمپوزیسیون هم می کنی. برای اولین بار این کلمه به گوشم خورد. بعد فهمیدم منظورشان آهنگسازی است و دارند تلفظ فرانسوی composition را به کار می برند.
بعد هم تشویقم کردند. من پیش خودم گفتم خیلی قطعات قشنگ تری دارم. چرا این افتاد دست استاد؟ کاش یکی از قطعاتم را که خیلی شسته رفته بود، می دید. هنوز هم افسوس می خورم که ای کاش موسیقی های بهتری را که آن زمان نوشته بودم و خیلی خوب بود، می دید، منتها هیچ وقت نشد... حجب و حیا مانع این کار شد که به او بگویم قطعاتی نوشته ام و نگاهی به آنها بیندازد. روی این را نداشتم که این کار را از ایشان بخواهم.
استاد صبا در حق ما سنگ تمام می گذاشت. در هفته دو دفعه به ما درس می داد و تعداد شاگردانش آن اواخر سه نفر بیشتر نبود که آن دو نفر هم نمی آمدند، اما من همیشه پای ثابت کلاس ها بودم. صبا با محبت با من کار می کرد و از خاطراتش حرف می زد و برایم سنگ تمام می گذاشت. وقتی کتاب را می گذاشتم جلویم که بزنم، می گفت نه، تو اینها را که زد ه ای، بگذار چیزهای تازه برایت بگذارم، بنوازی. گاهی هم برایم می نوشت و می گذاشت جلویم تا بزنم. البته من در کتاب تجزیه و تحلیل و شرح موسیقی ایران یک سری کارهایی را که در کتاب های استاد صبا چاپ نشده، چاپ کرده ام. دیدم بهترین فرصت است که بتوانم بعضی از آنها را منتشر کنم.
پس می توان گفت خیلی زود آهنگسازی را شروع کرده اید.
بله. سابقه آهنگسازی من برمی گردد به زمانی که هنوز دیپلمم را هم نگرفته بودم.
از چه زمانی به شکل حرفه ای در این عرصه فعالیت کردید؟
دوستی داشتم به نام خسرو که ورزشکار و هنردوست بود. البته یک ورزشکار حرفه ای بود و عضو تیم والیبال. من هم در جوانی والیبال بازی می کردم و برادرم فاروق عضو تیم ملی و از بهترین والیبالیست های ایران بود. در چند دوره هم مربی تیم ملی والیبال ایران شد.
خلاصه من و خسرو هر دو والیبال بازی می کردیم. یک روز خسرو به من گفت فرهاد، یک نفر دارد فیلمی می سازد و دنبال آهنگساز می گردد. این فیلم اسمش «شوهر آهو خانم» بود که کتاب داستانش هم به قلم علی محمد افغانی چاپ شده بود. می دانستم این کتاب برنده جایزه شده و آن زمان کتاب مطرحی بود. گفتم آره، کتابش هم خیلی مهم است، اما من که آهنگساز نیستم. گفت نه تو آهنگسازی. گفتم خسرو دست بردار، من که آهنگساز نیستم. گفت نه، من و فلان کس تصمیم گرفتیم و صحبت کردیم که موسیقی این فیلم را تو بنویسی.
هر چه گفتم نه، به خرجش نرفت. یک روز مرا برداشت و برد پیش کارگردان. موسیقی این فیلم را نوشتم. برای من آغاز خیلی جالبی بود چون می دیدم همه دارند تعریف می کنند و می گویند عجب موسیقی خوبی است. همین مساله سبب شد تجربه ای هم در عرصه رهبری ارکستر کسب کنم.
پس در یک اتفاق هم آهنگسازی را تجربه کردید و هم رهبری ارکستر را.
بله، من آن زمان خودم در ارکستر نوازندگی می کردم، اما برای ضبط این موسیقی نوازندگان خیلی خوب جمع شدند. خودم هم نشستم و در میان آنها شروع کردم به کار. فکر می کردم موسیقی این فیلم را باید به شکل نویی ضبط بکنیم. از کارگردان خواسته بودم فیلم را بیاورد در استودیو پخش کند که ما فیلم را نگاه کنیم و بزنیم. آن زمان کسی در ایران این کار را انجام نداده بود. آنقدر سیستم ها ضعیف بود که مدام مشکل پیش می آمد و فیلم پاره می شد یعنی نمی توانستند آن را درست پخش کنند تا ما بزنیم. یکی دو تا از نوازنده های پیشکسوت گفتند این طوری که نمی شود ما بزنیم.
یکی از اینها پیشنهاد کرد من خودم کار را رهبری کنم تا فیلم پخش نشود و با حسی که من موسیقی را نوشته ام، کار پیش برود. من هم گفتم من که رهبر نیستم، مثل شما نوازنده هستم. گفتند نه، چون تو آهنگساز هستی و خودت موسیقی را نوشته ای، بهتر می توانی این کار را انجام دهی چون حس و حال کار را بهتر می دانی. خلاصه آن که برای اولین بار مجبور شدم بلند شوم و ارکستر را رهبری کنم. آن وقت مثل امروز نبود که نوازنده ها جدا جدا ضبط کنند و بعد کار کنار هم قرار گیرد. همه با هم می زدند و کار یکجا ضبط می شد.
من بلند شدم و نوازنده ها را رهبری کردم و با همان تمرین کم، کار خیلی خوب از آب درآمد و توانستم بخوبی رهبری کنم. گفتند دیدی چقدر خوب شد. خلاصه به این ترتیب این کار هم از نظر آهنگسازی خیلی جلوه کرد و هم از نظر این که من تجربه تازه ای پیدا کردم که برای اولین بار قطعه ای را که خودم ساخته بودم، رهبری می کردم.
چند سالتان بود؟
آن زمان حدود 27 یا 28 سالم بود. این قطعه سبب شد بیشتر به آهنگسازی رو بیاورم. هر کس شنید گفت چرا آهنگسازی نمی کنی و برای ارکستر قطعه نمی نویسی. من آن زمان در ارکستر دهلوی و ارکستر گل ها ساز می زدم و یک ارکستر دیگر در رادیو. خیلی پرکار بودم. تدریس هم می کردم، هم در هنرستان و هم خودم کلاس خصوصی داشتم. کار دیگری هم به عهده ام گذاشته شد و تشویقم کردند که قطعه بنویس. تازه برای خودم هم پذیرفته شد که من می توانم قطعه بنویسم. یادم افتاد که صبا قطعات ده سال پیشم را هم گفته بود خوب است، بنابراین علاقه مند شدم بنویسم. البته نمی دانم شما شرح خاطرات من و آزرم را خوانده اید. آزرم خیلی نقش داشت. به من می گفت خیلی ذوق آهنگسازی داری، خیلی خوب و قشنگ می زنی. با ساز می زدم، می گفت خیلی قشنگ می زنی. خیلی خوب ساخته ای. می گفت خیلی قطعه زیبایی است، چرا کاملش نمی کنی. یار خیلی خوبی بود.
اهل موسیقی هم بود؟
بله، در اصل شاگردم بود. فکر می کنم بهتر است درباره اش چیزی نگویم. به کتاب خاطراتم مراجعه کنید و این بخش را بخوانید.
پس برگردیم به ادامه فعالیت هنری شما.
من به طور موازی در 4 خط حرکت می کردم؛ هم نوازندگی، هم آهنگسازی، هم رهبری ارکستر و هم معلم خیلی خوب و پرکاری در هنرستان بودم. خیلی شاگرد تربیت کردم. یکی دو تا نیستند. زیاد در این زمینه کار کردم. همین طوری کشیده شد تا این که دیدم فرصتی برای نوازندگی نمی ماند. چون خودم نوازنده بودم، اما زمزمه این را می شنیدم که باید رهبری ارکستر را به عهده بگیرم. همین طور هم شد. به مرور رهبر ارکستر بزرگ رادیو و تلویزیون ملی شدم و سال 52 رسما این کار را شروع کردم. البته از سال 49 با این ارکستر کار می کردم، اما از سال 52 در این کار تثبیت و رهبر دائمی ارکستر بزرگ رادیو و تلویزیون ایران شدم که تا سال 58 ادامه داشت و بعد به خواست خودم کناره گیری کردم.
پس جز همین چند سال پیش، یک بار دیگر هم کناره گیری کرده اید؟
بله. اما دوست ندارم درباره این اتفاقات حرفی بزنم.
پس اجازه بدهید کمی درباره فعالیت های ماندگار و فراموش نشدنی ارکستر گل ها با شما صحبت کنم. بسیاری معتقدند اگر فعالیت موسیقی در کشورمان به شیوه گل ها ادامه پیدا می کرد، از هویت موسیقی اصیل ایرانی دور می شدیم، چون این موسیقی هویت غربی دارد. شما چه نظری در این باره دارید؟
کارهایی که در این ارکسترها انجام شده موسیقی ملی ماست. حرف درستی نیست که بگوییم کارهای گل ها هویت غربی داشته، چون آنچه ما از این نوع موسیقی می شنویم یک هویت ملی دارد. به دلیل این که به دست کسانی ساخته و پرداخته شده که هم موسیقی ایرانی را خوب می شناختند و هم موسیقی علمی را خوب می شناختند. این تصور که گل ها ما را از موسیقی ایرانی دور می کند، حرف درستی نیست.
نمی دانم چرا این حرف ها را می زنند. اصلا هر کسی راه خودش را برود. ما اصلا اجازه نداریم بگوییم راه آقای خالقی که در واقع راهگشای موسیقی در ایران بوده، اشتباه بوده است چون آنها هم که پس از ایشان کار کرده اند در همین راه افتاده اند و اگر هم راه به جایی برده اند، مدیون راهی هستند که او باز کرده است. این نوع اظهارنظرها اصلا منطقی نیست.
در همان برنامه گل ها از ابتدا برگزیدگان موسیقی را داشتیم. صبا بوده که سرآمد همه اینهاست. مرتضی خان محجوبی بوده که به معنای واقعی یک موزیسین کاملا اصیل است. درست است که پیانو می زد، اما آنچه می زد زیباترین ملودی هایی است که برای موسیقی ایرانی می شود نوشت.
کدام یک از دوستان عزیز ما توانسته اند به ظرافت من قطعه بسازند؟ یک موسیقیدان ردیف دان آگاه و پیشرو مثل علی تجویدی بین آنها بوده. اینها را نمی شود نادیده گرفت. بعدا خالقی آمد و گفت این گروه را یک مقدار تقویت کنید، ارکستر را بزرگ تر کنیم و عظمتی به موسیقی بدهیم. عظمت بخشیدن به موسیقی بیراهه رفتن نیست. زیباترین ملودی هایی که در موسیقی ایران ساخته شده، در برنامه گل ها بوده است.
این آثار مینیاتورهایی هستند که با ظرافت های خاص اجرا شده اند. چطوری اینها را زیر سوال می برند؟ این بی انصافی است. هر کسی راهی دارد و من معتقد هستم هر کسی به راه خودش می رود. هر کسی هر طور فکر می کند درست است، راه خودش را برود. کاری هم به خالقی و دیگران نداشته باشد.
این همه آهنگ ساخته شده. مردم هنوز به دنبال آهنگ های گل ها هستند. چه حرف هایی است که زده می شود؟ چرا ناسپاسی می کنیم؟ چرا قدرنشناسی می کنیم؟ وقتی یک نفر یک قطعه را با تار می زند همه ما می گوییم چقدر زیبا می زند، اما وقتی همان قطعه را با پیانو می زنند، انتقاد می شود. چه فرقی دارد؟ چه قلم و دوات بیاوریم و شعری زیبا از حافظ بنویسیم چه با خودنویس بنویسیم یا با خودکار. مهم این است که خود شعر چه می گوید. چه فرقی دارد با چه قلمی نوشته شود.
ظاهرا با گذشت این همه سال هنوز برخی اصرار دارند صداهای موسیقی ایرانی حتما از سازهای ایرانی شنیده شود.
وقتی ویلون هم می تواند همان نغمه را بزند، چرا نزند؟ البته صبا ثابت کرده با ویلون بهتر می شود موسیقی ایرانی زد. این را دیگر کسی نمی تواند انکار کند. زیباترین و ظریف ترین قطعات را برای موسیقی ایرانی صبا ساخته است. او این قطعات را با ویلون ساخته و این ساز این امکان را به او داده. پس ساز گناهی ندارد و می تواند حتی یک مقدار ابتکار و خلاقیت نوازندگان را افزایش دهد. باز هم می گویم، به نظر من بهتر است کاری به کار هم نداشته باشیم و هر کسی راه خودش را برود. در این باره حرف دیگری ندارم.
شما طی این چند سال با ارکستر خصوصی مهرنوازان فعالیت هایی داشته اید. به نظر شما چرا در ایران ارکسترهای خصوصی پا نمی گیرند؟
نگهداری یک ارکستر کار چندان آسانی نیست. در درجه اول احتیاج به آهنگ دارد. باید رپرتوار جامعی داشته باشد. تا این نباشد اصلا ارکستر معنا و مفهومی نخواهد داشت. اول باید ما آهنگ داشته باشیم. در سینما باید سناریو باشد تا بشود فیلمبرداری کرد یا در تئاتر باید موضوع و سناریوی نوشته شده ای باشد تا بر اساس آن تمرین ها شروع شود. در موسیقی هم این گونه است. باید آهنگ نوشته و تنظیم شده باشد، در اختیار نوازنده قرار گرفته باشد، تمرین شود و این خیلی زمان می برد.
ما در ارکستر موسیقی ملی از روزی که کارش را شروع کرد تا سال 88 ـ که با کناره گیری من می شود گفت یک جورهایی ارکستر تعطیل شد ـ حدودا 220 قطعه تولید کرده بودیم و در آرشیو ارکستر موسیقی ملی موجود است. حساب کنید ما در هر کنسرتی می توانیم 12 تا 14 قطعه بزنیم. اگر 220 را تقسیم بر 14 کنیم، می بینیم چه رپرتوار عظیمی تولید شده. ما نمی گوییم همین حالا هم ده سال از اجرای این قطعات گذشته، قطعه تازه اجرا کنیم؛ قطعاتی با تنظیم های تازه و اولین باشد. در این کنسرت این مساله لااقل درباره اغلب قطعات اجرا صدق می کند.
ما برنامه ای برای آینده رهبری ارکستر در ایران نداریم. شما به عنوان یکی از رهبران موسیقی ایران که در این عرصه تجربه بسیاری دارید، فکر می کنید می توان در دانشگاه ها فکری به حال این موضوع کرد و برایش رشته دانشگاهی در نظر گرفت؟
ببینید، رهبر ارکستر موسیقی ملی ایران باید شرایط ویژه داشته باشد یعنی ضمن این که فنون رهبری را یاد می گیرد باید با موسیقی ایرانی هم آشنایی خوبی داشته باشد و این کار خیلی پیچیده است، برای این که موسیقی ایرانی نسبت به گام های ماژور و مینور بسیار وسیع تر و پیچیده تر است یعنی در موسیقی اروپایی و موسیقی جهانی بیشتر روی دو مد بزرگ و کوچک قطعات نوشته شده است. تشخیص این دو مد کار زیاد مشکلی نیست، اما موسیقی ایرانی یک موسیقی مدال است. دائم مد و شکل عوض می کند و شناخت این مدها و مقام ها در مایه های مختلف کار ساده ای نیست که یک نفر تشخیص دهد، آنچه در همایون است یا مد کجا تغییر پیدا کند. گاه ممکن است مقام هم تغییر پیدا کند.
پس رهبر تا این جزئیات را نشناسد، نمی تواند وارد این حیطه بشود. شاید بتوانند از عهده رهبری ارکستر برآیند و حرکاتشان خوب و زیبا باشد، اما درک عمق مطلب بسیار مهم است. در موسیقی ایرانی یعنی رهبر باید شناخت باطنی خوب از موسیقی داشته باشد. موسیقی ایرانی هر پرده اش گواهی از یک چیز می دهد. هر پرده ای که روی ساز هست، نقش های مختلف دارد. پس رهبر باید بداند در چه نقش هایی آن نت ظاهر می شود. بداند چرا یک جا اسمش را می گوییم شاهد دشتی، یک جای دیگر همین نت را می گوییم شاهد حجاز. یک جای دیگر هم می گوییم همین نت ابوعطاست. شناختن این ظرایف مهم است؛ چون نمی توانیم بگوییم حالا ما نمی شناسیم. مگر چطور می شود. مثل این است که آدم موسیقی اروپایی را درست نفهمد، بگوید یک دستی تکان می دهیم و کار را اجرا می کنیم. در هر حال شناخت موسیقی ایرانی تخصص خاصی را می طلبد وگرنه روح مطلب گم می شود یا حق مطلب چنان که باید ادا و اصلا منتقل نمی شود.
روایت فخرالدینی از ویلون نوازی تا خاطرات کلاس استاد صبا
پدرم به موسیقی توجه زیادی داشت. برای برادرم تار خریده بود و او معلم داشت. معلم به او درس می داد و من جلوی آنها می نشستم و نگاه می کردم و درس ها را به خاطر می سپردم. نشان می کردم انگشتم کجا باید باشد. آرزویم این بود تاری داشته باشم تا بتوانم تمرین کنم. برای همین به محض این که برادرم از خانه بیرون می رفت، تار را برمی داشتم و شروع به تمرین می کردم.
پدر هم تشویقم می کرد و مرا زیر نظر داشت. یک روز احساس کردم تار ناکوک است و برای این که کوک کردن استاد و برادرم را دیده بودم، شروع به کوک کردن تار کردم، اما سیمش پاره شد و باز فهمیدم خرابکاری کرده ام. سریع آن را سر جایش گذاشتم و خودم را پنهان کردم. از ترسم جلوی چشم نمی آمدم تا این که برادرم تارش را دید. چه غوغایی شد و... .سر ناهار، برادرم چغلی مرا به پدرم کرد، پدرم هم گفت اصلا تو تار نزن ویلون بزن. این مساله خیلی برایم مهم بود، اصلا فکرش را نمی کردم که چنین اجازه ای به من بدهد.
همان روز در مدرسه به یکی از همکلاسی هایم گفتم که می خواهم ویلون بزنم. او هم گفت در مغازه سمساری یکی دیده ام، برویم همان را بخر. کلی خوشحال شدم، کاری به کیفیت و خوبی و بدی آن نداشتم. در هر حال به آنجا رفتیم، فروشنده گفت قیمت این ویلون 25 تومان است. شب که به خانه رفتم، پول را از پدرم گرفتم و ویلون را خریدم و به خانه آوردم.
با وجودی که اصلا بلد نبودم، مدام تمرین می کردم و صدای دلخراش درمی آوردم. خلاصه اهل خانه را عاصی کرده بودم تا این که پدرم برایم یک معلم پیدا کرد. خوشبختانه معلمم ویلون خوبی داشت و آن را با خودش نمی برد و من تمام مدت تمرین می کردم. او بدون نت به من آموزش می داد و بعد از مدتی توانستم براحتی تصانیف روز را بزنم. او گفت حالا دیگر چیزی ندارم به تو یاد بدهم؛ تو را به صبا معرفی می کنم.
روزی که می خواستیم پیش صبا برویم، خانه نبود. آن زمان 14 سالم بود. بعد از این که نتوانستم صبا را پیدا کنم، مدتی نزد یکی از شاگردانش که منزلش نزدیک ما بود، رفتم. حدود سه سال پیش احمد مهاجر تمام کتاب های صبا را تمرین کردم و بر حسب مبنای کارم از اول بدون نت هر چه را که می شنیدم، می زدم. تا این که سراغ آقای تجویدی رفتم که به من درس بدهد. تا به حال دو بار همراه آقای تجویدی دویده ام؛ یکی همان بار اولی بود که او را دیدم. می دانستم او با ارکستر صبا در اداره هنرهای زیبای آن زمان تمرین دارد.
وقتی سر تمرین رفتم، او هنوز نیامده بود، جلوی در منتظرش بودم که آمد. بدون این که مرا بشناسد گفت صبا آمده، گفتم خیلی وقت است، تمرین دارد تمام می شود. او هم دوید که خودش را سریع تر برساند، من هم پشت سر او دویدم و همین طور که داشت می دوید گفت فردا بیا هنرستان. گفتم کجاست؟ در حین دویدن آدرس را می گفت.
تجویدی هم مثل تمام موسیقیدانان به صبا احترام زیادی می گذاشت. تجویدی نهایت ادب و احترام را برایش قائل بود. همیشه پشت او راه می رفت و هیچ وقت دیر نمی کرد و آن بار هم خیلی ناراحت شده بود. اما عجیب است که من همیشه دوست داشتم پیش تجویدی درس بگیرم.
دوران کوتاه اما پرباری بود. هفته ای دو روز درس می گرفتیم، خاطرات زیبایی از متانت، دقت و بزرگواری او دارم. یادم می آید یک بار از یکی از کتاب هایش ایراد گرفتم. به او گفتم استاد این نت نویسی می توانست این طور باشد. به جای برافروخته شدن مرا تشویق کرد، به هیچ وجه هم ناراحت نشد. برخورد با شاگردانش هم بسیار خوب بود و هرگز با خشونت رفتار نمی کرد.
یک روز که سر کلاس صبا بودیم و صبا داشت با ما حرف می زد، یک نفر آمد و کنار تخته سیاه ایستاد. نگاه من به او افتاد و او از نگاه من فهمید که کسی آمده، تا او را دید از جایش جست و به طرف او رفت که ناگهان ناخنش به تخته گرفت و شکست.
بعد از این که با او صحبت کرد به محض این که او رفت، صبا به ناخنش نگاه کرد و گفت ای وای ناخنم شکست، خیلی پریشان بود. فکر کردم از درد است، گفتم استاد خیلی درد می کند، گفت نه فردا برنامه دارم و باید سه تار بزنم، اما حالا که ناخنم شکسته چه کار کنم. خیلی ناراحت شدم، چون فکر می کردم نگاه من باعث شده این اتفاق بیفتد. صبا گفت نگران نباش یک فکری می کنم. همین مساله باعث شد صبا شب در منزل انگشت دانه ای را که امروز با آن سه تار می زنند، درست کند. روزهای آخری که با صبا کلاس داشتیم، صبا سرماخورده بود و سینه اش بشدت درد می کرد. خیلی نگران حالش بودم، گفت نگران نباش. می گویم برایم آش شلغم درست کنند. جلسه بعد صبا نیامد، گفتند مریض است.
جمعه همان هفته از رادیو مرگ صبا را اعلام کردند. اما من باور نمی کردم، مگر می شد صبا به این راحتی ها بمیرد. مدتی گذشت تا روحیه ام را دوباره پیدا کردم و رفتم سرکلاس های آقای تجویدی. حدود دو سه سالی پیش او می رفتم، در این مدت، هم دیپلمم را گرفتم و هم در عالم موسیقی تمام قطعات ویلونی را که به دستم رسیده بود زده بودم و تمام کتاب های خالقی و دیگران را در کتابخانه ملی خوانده بودم.
منبع: جام جم آنلاین
دیدگاه تان را بنویسید