سینمای ایران به ویترین متظاهرانه تبدیل شده است
دوران جدید بهروز افخمی فرا رسیده است، «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» اولین محصول این دوران جدید است. با افخمی در مورد تفاسیر مختلف فیلم جدیدش گفتوگو کردیم، فیلمی که سیمرغ بلورین بهترین فیلم و بهترین فیلمنامه را نصیب افخمی کرد.
افخمی برخلاف جاروجنجال های رسانه ای پیرامونش تنهاست. اما به نظر می رسد تنهایی اش را بیشتر از چیزی که ما فکر می کنیم دوست دارد. پاسخ آخرین سوالم را اینگونه پایان داد: "تاوان ابهام من تنها ماندن است، اینکه دو طرف درباره آدم با شک و تردید حرف بزنند."
«آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» فیلم مهمی برای ماست. شاید هم برای خود افخمی. رد شدن از پوسته دلپذیر اما سخت لبخند اولیه افخمی نیاز به مقدمات طولانی تری دارد.
آقای افخمی درست در انتهای سال 92 شمسی بعد از تماشای «آذر، پرویز، شهدخت و دیگران» به نظر میرسد میتوانیم کمی مطمئنتر در مورد این گزاره صحبت کنیم که نگاه بهروز افخمی به دنیا تغییر کرده است. آن آدم دهه شصت و هفتاد دیگر جلوی ما ننشسته است.
من با اطمینان شما نمیتوانم قطعی این حرف را بزنم. حتما تغییرهایی کرده است. گفتم برایتان که سفرم به کانادا برایم به شدت تکاندهنده بود و اتفاقات دیگری هم افتاده است که روی نگاهم تاثیر گذاشته است و نمیشود آنها را ندیده گرفت.
تسنیم: مسلما نمیشود ندیدهاش گرفت. از آن نگاه تلخ «شوکران» تا نگاه امیداوارنه و شاداب «آذر، پرویز، شهدخت و دیگران» راهی طولانی است.
بخشی از آن متوجه این است که سن آدم که بالا میرود، دیگر دلش نمیآید با خشونت و بیرحمی داستان بگوید، یعنی در مورد همان موضوعاتی که قبلا مطرح میکرده هم فکر میکند شاید راهی وجود دارد که دیگر خیلی تماشاچی را اذیت نکند. دقیقا شبیه به اینکه پسر اول من 27 سال پیش متولد شد، شاید من با او خیلی سختتر و خشنتر برخورد میکردم تا فرزند بعدیام که اکنون چهار سال دارد.
آدمهای سینمای افخمی همیشه آدمهای نزدیکی بودهاند، آدمهایی که نوع رابطه، نوع رفتار و نوع کنشها و واکنشهایشان به شدت شبیه به آدمهای دور و اطرافمان است. این وجه تمایز بزرگ سینمای اجتماعی شما است.اما اینجا در «آذر، پرویز، شهدخت و دیگران» ما با آدمهایی مواجهیم که انگار بیرون از فضای ذهنی افخمی متولد شدهاند و از داخل سبک و سیاق جهان ادبیات مدرن و جدید ایرانی به دنیای شما آورده شدهاند.این فکر میکنم تجربه جدید برای سینمای شماست.
همه چیز به داستان باز میگردد داستان مرجان شیرمحمدی آدمهای را محور قرار داده که شاید من آنقدر نمیشناختم، یعنی اگر که من خودم قرار بود داستان بنویسم این آدمها و این چارچوب داستانی را انتخاب نمیکردم، این آدمها جزو دغدغههای اصلی من نیستند، ولی مساله اصلی اینجا بود که موقعی که داستان نوشته شد و آن را خواندم دیدم و احساس کردم که میتوانم این آدمها را بفهمم، اینکه چطور باید رفتار کنند، چه طور واکنش نشان دهند، چه طور رابطه برقرار کنند. حرف شما به یک معنا درست است، یعنی آ دمهای قصه «آذر، پرویز، شهدخت و دیگران»، آدمهای من نبودند، آما آدمهایی بودند که من میتوانستم آنها را بفهمم و دربارهشان فیلم بسازم.
آقای افخمی، تجربه تماشای «آذر، شهدخت و دیگران» یک تجربه دوپاره برای ما بود. قسمت اول مطول و زمینهچینی کمی طولانی ماجرا، داشت کمکم بیرمقمان میکرد که نیمه دوم درخشان و هیجانانگیز ماجرا وادارمان کرد از فیلم لذت ببریم. خیلی فاصله نبود بین نیمه اول و دوم فیلم؟
شنیدن این حرف برای من خوشحال کننده است.در بیشتر هنرهایی که با داستان سرایی سر و کار دارند این بحث ساختمانی و فنی همیشه پیش میآید که بهتر است داستانی داشته باشیم که نیمه اولش بهتر است یا نیمه دوم آن؟ برای من واضح است که داستانی که نیمه دوم بهتری دارد ،به موفقیت نزدیکتر است یعنی همین طور که فیلم پیش میرود داستان هم باید بیشتر جذاب بشود تا آخر.
این حرفی که شما میزنید اگر برای همه مصداق داشته باشد یک موفقیت است.وقتی هر دو بخش داستان نمیتوانند به یک قوت حداکثری باشند بهتر است نیمه اول ضعیفتر از نیمه دوم باشد تا بالعکس.
حالا این بحث که مطرح کردید در جای خود درست، اما یک مشکل دیگر هم هست، نیمه اول «آذر، پرویز، شهدخت و دیگران» اساسا رنگ و بوی بهروز افخمی نداشت. نیمه اول از بازیگوشیها و جذابیتهای خاص سینمای بهروز افخمی کاملا خالی بود.
همیشه نیمه اول صرف پهن کردن سفره میشود، این قسمت، بخشهای ملالآوری دارد که در آن شخصیتها معرفی میشوند و معمولا نمیتواند داستان خیلی جذابی داشته باشد، اگر بشود که خیلی خوب است، یعنی اگر داستانی پیدا کنید که از آغاز جذاب باشد، شخصیتهایش را بچیند و موقعیت را فراهم کند برای ادامه داستان، خیلی خوب است. اما معمولا اینطور نمیشود، اول فیلم باید کند باشد، اما باید هم طوری باشد که تماشاگر را ناامید نکند، داستان کمرنگی هم داشته باشد و در عین حال شخصیت و داستانش را هم بچیند.
آقای افخمی، سینمای ایران دورههای مختلفی را گذرانده است و همیشه در یک رابطه سینوسی با قصه و داستان بوده است، نزدیک میشده است، فاصله میگرفته است و دوباره همان. اما فکر میکنم الان در سال 92 شمسی در دورترین نقطه نسبت به داستانگویی کلاسیک و معمول ایستاده است. «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» نمونه بارز بازگشت دوباره ما به یک سینمای داستانگو است. کاملا واضح است که برای «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» داستان از هر چیزی ارزشمندتر است. آدمهای قصهاش را هم فدای داستانش میکند. فکر میکنم فیلم یک بیانیه سینمایی هم از طرف شما برای سینمای ایران داشته باشد. تز شما همچنان برگشت به سینمای قصه گو است؟
سینمای واقعی به نظر من داستانپردازی در شکل امروزی و مدرن است، این همان کاری است که در قرن 19 با رمان انجام میشده، و پیش از آن هم اجداد ما دور آتش مینشستند و داستانهای تجربیات خود مثلا در جریان شکار و... برای همدیگر تعریف میکردند. منظورم این است که داستان، قدیمیترین شکل ارتباط برقرار کردن پیچیده و غیرخطی انسانها با یکدیگرست و به عقیده من هیچگاه کهنه نمیشود و همیشه خریدار دارد. سینمای ایران هم دقیقا از همینجا ضربه خورده است. به دلیل اینکه از واقعیت سینما که داستانپردازی است دور شده و به ویترین فعالیتهای دیپلماتیک و نوعی فعالیت روشنفکرانه و متظاهرانه برای ارتباط برقرار کردن با روشنفکران غربی تبدیل شده و به این ترتیب از حال طبیعی خارج شده، به زور هم خارج شده، با انواع و اقسام فشارهای دولتی. امیدوارم در آینده دولت پول نداشته باشد برای اینکه سیاستهای تحمیلیاش برای تحریف سینما را ادامه بدهد، تا سینما بازگردد به آنچه واقعا میتواند به خوبی از پسش بر بیاید:" داستان گفتن از ایرانیها برای ایرانیها."
چیزی که تاریخ مصرف هم ندارد...
البته هر فیلمی ممکن است تاریخ مصرف داشته باشد، ممکن است فیلمی تاریخ مصرف طولانی تری داشته باشد و بعضی هم برای همیشه ماندگار بشود.
فکر میکنید تاریخ مصرف «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» تا کی است؟
نمیدانم، نمیتوانم با قطعیت اظهار نظر کنم. این موضوعی است که بعدا مشخص خواهد شد. من در مورد شوکران تصور میکردم این فیلم کوچکی است که یکسری تماشاچی محدود و علاقمند شخصی خواهد داشت، و موفقیت بزرگی پیدا نمیکند، چون داستانش به نظر من بیش از حد تلخ بود. ولی بعد دیدیم که اینطور نشد و خیلیها با آن ارتباط برقرار کردند، تصور میکنم فیلم ماندگاری هم شد. جواب سوال شما در مورد «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» را هم آینده نشان میدهد.قابلپیشبینی نیست.
آقای افخمی چند وقت پیش جمله مشهور شما «این سینما مرده است» جنجالی در رسانههای ایرانی به وجود آورد.چند وقتی هم هست که در رسانهها و گفتگوهایتان در مورد چیزی به نام «معکوس کردن هرم مخاطب در سینما» صحبت میکنید، دوست دارم بحث پایانیمان در مورد همین باشد. معکوس شدن هرم مخاطب و قرار دادن تکیه اصلی آن روی بچه ها حرف ناگفته و غیرمعمولی در سینمای ایران است.این هرم مخاطب چرا باید معکوس شود و منظور شما از فیلم ساختن برای بچهها دقیقا چیست؟
این بحث بسیار مفصلی است، وقتی از هرم مخاطب و لزوم واژگون کردن آن صحبت میکنیم از یک هرم ذهنی جعل شده در درون سینماگر حرف میزنیم. یعنی هرمی که در ذهن روشنفکران یا جوانانی که از این فضای خاص روشنفکری تبعیت میکنند، وجود دارد. همه فیلمسازان که میخواهند یاد بگیرند چطور فیلم با ارزش و قابل تحسین بسازند چنین هرمی در ذهنشان ساخته میشود و به صورت ناخودآگاه به وجود میآید
این واقعا فقط مختص سینمای ایران است؟
بله، این شرایط خاصی که در مورد این هرم میگویم مختص سینمای ایران است، یعنی یک فیلمساز آمریکایی هیچگاه با این فکر فیلم نمیسازد که با آن در جشنواره خاصی شرکت کند و یک مشت پیرمرد و پیرزن داور در جشنوارهای که برای فیلمسازان پیر است و مختص روشنفکران است از فیلمش خوششان بیاید. هیچ وقت برای آدمهایی که وقت زیادی دارند که در بالای 40 سالگی هم سینما بروند فیلم نمیسازد. جشنواره کن اینطور است دیگر... این جشنواره برای فیلمسازان واقعی و مخاطبان واقعی نیست. یعنی بخش کوچکی از بازار سینمای دنیا فیلمهای روشنفکرانهای است که در کن شرکت میکند. البته کن جنبههای زیادی دارد، فیلمهای پر فروش هم به این جشنواره میآید؛ فیلمهایی که تماشاچیان معمولی آن خیابانها را اشغال میکنند، اما آنچه در مسابقه کن همیشه اتفاق میافتد این است که بازار کوچک آن کمتراز 10 درصد ظرفیت واقعی سینمای دنیا را نشان میدهد، بخش اعظم چیزی که فیلمهای مسابقه کن را تشکیل میدهد فیلمهای پیرمردی و پیرزنی است، یعنی فیلمسازانی که برای تماشاچی خیلی سن و سال دار و فرهیخته و اهل فکر و فرهنگ، فیلم میسازند میروند کن تا جایزه بگیرند، این سینما در ایران تبلیغ شده و سیاستهایی اعمال شده برای اینکه فقط این نوع فیلم تولید شود، در حالی که سینمای واقعی یعنی سینمای پر تحرک و پر حادثه.
سینمایی که واقعا سالن را پر میکند و تماشاچی را به سینما دعوت میکند در ایران تحقیر شده است و نادیده گرفته شده.حتی زمانی با درجهبندی و فشار اقتصادیای که به آن وارد کردند سعی کردند تولید این نوع سینما را متوقف کنند و موفق هم شدند.موفق شدند تماشاچی واقعی را از سینماهای ایران بیرون کنند. در حالی که در جاهای دیگر دنیا اینچنین نیست، یک فیلمساز جوان آمریکایی برای خودش هیچ بدهیای به فضای روشنفکرانه اروپا احساس نمیکند.
ممکن است بعضی فیلمسازان جوان آمریکایی دوست داشته باشند برای شرکت در جشنواره فیلم بسازند، اما اینطور هم نیست که احساس بشود آنها مدام در حال تشویق شدن برای ساخت این نوع فیلم هستند یا برای ساخت انواع دیگر فیلم، تحت فشار هستند. واقعا اینطور نیست، به طور معمول اولین فکر یک فیلمساز آمریکایی این است که مردم فیلماش را ببینند. تماشاچی مردمی داشته باشد و پرفروش و موفق باشد. اما در ایران جلوی این نوع فیلمسازی به وسیله دولت و سیاستهای دولتی گرفته میشود.
وقتی ما میگوییم مهمترین تماشاچیهای یک فیلم بچهها هستند، به این معنی نیست که پس برویم سراغ فیلمهایی که مستقیما برای بچهها ساخته میشود؛ منظور اصلا سینمای کودک و نوجوان نیست. مثال میزنم مجموعه فیلمهای «جیمز باند» که به نظر میآید از فیلمهای سیاسی و تبلیغاتی مهم و بزرگسالانه سینمای آمریکاست با بچهها بیشتر ارتباط برقرار میکند یا بزرگترها؟ اغلب فیلمهای جیمز باند طوری ساخته شده که با بچهها ارتباط راحت و خوبی برقرار میکند، این آثار فیلمهای پر تحرک و جذاب و ماجراجویانهای است که بچههای از چهار سال به بالا را جذب میکند، ولی اسم فیلم، فیلم کودک نیست، فیلم شوالیه تاریکی یا تمام سری بت من را بچههای آنها بیشتر میبینند یا بزرگترها؟
حتی در مورد فیلم مشهوری مثل «دکتر ژیواگو»، بچههای از 7 سال به بالا، در همین حد که کمی از مفهوم عشق سر در بیاورد با داستان آن ارتباط برقرار میکند؛ بالغ نیستند و احساس واقعی عشق زن و مرد را به شکل درستش درک نمیکنند اما میفهمند که این ماجرا دارد پیش میآید یعنی مردی عاشق زنی شده و عشق پر شوری زمینه داستان است. ما مشکلمان است که باور نمیکنیم بچهها چقدر میفهمند، ولی روانشناسان میدانند که بچه 3 ساله 80 درصد توانایی ذهنی کامل یک انسان را دارد، یعنی اگر قرار است درباره آدمی که استثنایی است و بهره هوشی 150 دارد، حرف بزنیم 80 درصد توانایی ذهنی او میشود 120. یعنی همان بچه در سه سالگی از بسیاری از مردم بالغ اطراف خود باهوشتر است و بهتر میفهمد. ما این را واقعا باور میکنیم؟ خیلی از ما شوخی تلقیاش میکنیم.
بچه 5 ساله 90 درصد توانایی ذهنی نهایی خود را دارد، در این بچهها کدامشان نخبهها هستند؟ کسی نمیداند، کدامها قرار است 20 تا 30 سال بعد جامعه خود را اداره کنند؟ کسی نمیداند، اما بین همینهاست. این بچهها در همان 5 سالگی تقریبا همه چیزهایی را که باید، میفهمند و بعضی از آنها به خاطر نخبه بودن از ادمهای بالغ و بزرگسال اطراف خود هم، دنیا را بهتر درک میکنند. این یک مساله، مساله بعد در مورد رابطه بچه ها و سینما هم اینکه واقعا بچهها وقت بیشتری برای سینما دارند یا بزرگسالان؟ مسلم است که بچهها وقت بیشتری برای دوباره دیدن و تحت تاثیر قرار گرفتن دارند، خیلی بیشتر وقت دارند برای اینکه آثار فرهنگی فیلمهای داستانی را بپذیرند و جذب کنند، وقت و اراده برای تغییر خودشان هم دارند، مقایسهشان کنید با یک مرد 30 ساله. او دیگر تغییری نمیتواند بکند، نمیتواند شخصیت خود را از نو به قالب جدیدی بریزید، هزاران تعهد فردی و اجتماعی دستوپاگیر دارد؛ اما بچهها به کسی تعهدی ندادهاند، شخصیتشان شکل نگرفته، وقت دارند و البته اراده اینکه چگونه باشند. با این همه این توضیحات واضح است که همه فیلمها مخاطب اصلیشان بچهها هستند، نه فیلمهای مخصوص کودکان، بلکه دیدن فیلمهای جدی تاثیر گذار که نگاه جدیدی را به زندگی عرضه کند و نسخه جدیدی از زندگی کردن را پیشنهاد کند، برای این دست فیلمها بچهها بهترین تماشاچی هستند، منتهی واضح است که همه بچهها طبیعتا تحت تاثیر قرار نمیگیرند.
پس با این مقدمات است که من میگویم فیلمسازان واقعی کسانی هستند که فیلمشان را طوری میسازند که با احساسات اولیه انسان، با فهم اولیه و نه فهم تابانده شده و منحرف شده و پیچیده شده تصنعی روشنفکرانه، بلکه با احساس واقعی و فهم واقعی انسان سالم ارتباط برقرار میکند و بچههاسالمترین موجوادت هستند، انگیزه قوی دارند، مفهوم عقل و عشق را میفهمند؛ ذهنشان هم پیچیده و متظاهر و دروغ گو نشده، بنابراین سالمترین آدمها و با اهمیتترین تماشاچیها هستند.
میخواهم نتیجه بگیرم که بخش مهمی از سادگی روایت و بیپیچیدگی شخصیتها و رابطههای «آذر،شهدخت، پرویز و دیگران» هم مدیون همین تز است.
من همیشه فکر میکنم فیلمهایی که میسازم بدون اینکه کوشش آگاهانه و جداگانهای از خود فیلم صورت بدهم، با بچهها ارتباط خوبی برقرار کردهاند ،یعنی هم «عروس» و هم «روز فرشته» را بچهها خوب میبینند و میفهمند.. حتی من بچههای 14سالهای سراغ دارم که از فیلم گاوخونی، به شدت خوششان آمده؛ در حالی که من اصلا در مورد این فیلم چنین توقعی نداشتم.. نوجوانهای بالاتر از 14 سال بین 14 تا 18 سال بهترین تماشاچیها و علاقمندترین تماشاچیهای گاوخونی بودند. من کوششی نمیکنم، شاید بشود گفت دیگر خودم هم مثل بچهها سعی میکنم طرز تفکر ساده، طبیعی و درست خودم را حفظ کنم، یعنی مطلبی را که از آن سر در نمیآورم را کنار بگذارم، برای مهملبافی و خرافه سازی و روشن فکربازی کوچکترین ارزشی قائل نیستم . من عادت دارم از کسی که حرف پیچیدهای میزند معمولا سریع سوال میکنم این حرفی که میگویی واقعا یعنی چی؟ و کمی که به پر و پایش بپیچیم معلوم میشود که خودش هم نمیداند چه میگوید. بنا بر این وقتی خودم فکر میکنم که واقعی و طبیعی فکر کردن راه درست است پس فیلمسازیام هم همینطور میشود و کوشش خاصی لازم نیست.
از این مقدمه چینیها یک الگوی عینی و روایی در سینما میشود در آورد؟ گفتید فرمول طبیعی و ساده بودن است. کمی سینماییتر و عینی ترش کنید، این الگوی فیلمسازی برای مخاطبان کودک را.
خیلی ساده؛ هر وقت شخصیتهای فیلم ما مسائلی دارند که اصلا معلوم نیست چیست، یعنی ما با یک فیلم روشنفکرانه طرف هستیم و بچهها نمیتوانند آن را بفهمند. یک فیلم سینمایی وقتی با داستانهای واقعی، آدمهای واقعی، ترسهای واقعی و هر چیز واقعی دیگری سر و کار داشته باشد، به وسیله بچهها خیلی خوب فهمیده میشود.، بهتر از آنچه بزرگترها میفهمند. من دوستی به نام مهرزاد مینویی داشتم که برایم نقش معلم را بازی میکرد، فیلمساز و تدوینگر بود. ایشان برای من تعریف کردند که 9ساله بودم که من را برای تماشای سرگیجه هیچکاک به سینما بردند، وقتی فیلم تمام شد بزرگترهای فامیلها همهشان میگفتند که اصلا از فیلم سر در نیاوردند و چه فیلم بیمعنایی بود. اما من مانده بودم که اینها چقدر خنگ هستند که چیز به این سادگی را نمیفهمند. داستان خیلی روشن بود، ساده پیش میرفت و پیچیدگیهای جذابی هم داشت. من میفهمیدم اما جرات نداشتم مطرح کنم که چرا شما داستان به این سادگی را نمیفهمید؟ این داستان خود ماست.
آقای افخمی، حتما خودتان هم میدانید، اما دوست دارم باز هم از شما بپرسم که میدانید که چهقدر مواضع گروهها و دستههای مختلف سینمای ایران نسبت یه شخص شما مبهم است؟ تقریبا میشود گفت که تکلیف کسی در سینمای ایران، حتی در رسانهها و سیاسیون ایران با شما معلوم نیست. موضع نهایی در مورد شما مبهم است
من خودم از تعبیر گیج بودن استفاده میکنیم(میخندد)
با هر تعبیری نه مذهبیها و حزباللهیهای سینما میدانند که شما دارید چه کار میکنید و بالاخره در تیم آنهایید یا نه و نه طیف مقابل آنها. شما واقعا دارید چه کار میکنید؟
واقعیت این است که مهمترین چیز درباره کسی که خود را داستان گو میداند و میخواهد به این وظیفه متعهد بماند، این است که مبهم بماند. این چیزی است که خیلی از آنها که میخواهند داستان گو باشند نمیفهمند. داستان گو را نباید قابلپیشبینی باشد. اگر شما بدانید من یک حزب اللهی متعصب هستم، اصلا داستان بعدی من را گوش نمیکنید. شما اگر اهل داستان باشید میخواهید غافلگیر بشوید. بنا بر این بخشی از این ابهام که در اطراف من هست عمدی است چون قصد دارم داستان گو باشم و همیشه دیگران کنجکاو باشند تا بدانند چه در چنته دارم. اگر آدم ابهام را از بین برده باشد جذابیتی هم ندارد.
البته تاوان هم دارد و مهمترین تاوانش تنها ماندن است، اینکه دو طرف درباره آدم با شک و تردید حرف بزنند.
واقعیت جالبی است. شما هیچ وقت در سینمای ایران تیم نداشتید و کسی دنبالتان راه نیفتاد.
تصور نمیکنم داستان گوهای واقعی، آنها که واقعا عشق قصه گویی دارند دارودسته درست کنند و اساسا سعی کنند یک فرقه به وجود بیاورند و کسانی باشند که دور آنها جمع شوند و از آنها متعصبانه حمایت کنند، اینها برای داستان گوی واقعی خطرناک است چون وادارش میکند که داستان تکراری بگوید و به قول فوکو" نگذارید مجبورتان کنند خودتان باشید". داستان گو باید طوری باشد که مجبورش نکنند خودشون باشند. باید همیشه آزاد باشد تا داستان تازه بگوید و همه را متعجب کند.
منبع: تسنیم
دیدگاه تان را بنویسید