سرویس فرهنگی «فردا»: متن زیر مربوط به بخشی از خطبههای نماز جمعه تهران در سال 1364 به امامت رهبر انقلاب است. در این بخش آیت الله خامنهای به بیاناتی درباره زندگانی و شرایط سیاسی و اجتماعی زمان امام موسی کاظم و مواجهه ایشان با آن میپردازند.
زندگى موسىبن جعفر يك زندگى شگفتآور و عجيبى است. اولاً در زندگى خصوصى موسىبن جعفر مطلب براى نزديكان آن حضرت روشن بود. هيچ كس از نزديكان آن حضرت و خواص اصحاب آن حضرت نبود كه نداند موسىبن جعفر براى چى دارد تلاش ميكند و خود موسىبن جعفر در اظهارات و اشارات خود و كارهاى رمزىاى كه انجام ميداد، اين را به ديگران نشان ميداد؛ حتى در محل سكونت، آن اتاق مخصوصى كه موسىبن جعفر در آن اتاق مينشستند اينجورى بود كه راوى كه از نزديكان امام هست، ميگويد من وارد شدم، ديدم در اتاق موسىبن جعفر سه چيز است: يكى يك لباس خشن، يك لباسى كه از وضع معمولى مرفه عادى دور هست، يعنى به تعبير امروز ما ميشود فهميد و ميشود گفت لباس جنگ، اين لباس را موسىبن جعفر را آنجا گذاشتند، نپوشيدند، به صورت يك چيز سمبوليك، بعد «و
سيف معلق»؛(1) شمشيرى را آويختند، معلق كردهاند، يا از سقف يا از ديوار. «و مصحف»؛ و يك قرآن. ببينيد چه چيز سمبليك و چه نشانهى زيبائى است، در اتاق خصوصى حضرت كه جز اصحاب خاص آن حضرت كسى به آن اتاق دسترسى ندارد، نشانههاى يك آدم جنگى مكتبى مشاهده ميشود. شمشيرى هست كه نشان ميدهد كه هدف جهاد است. لباس خشنى هست كه نشان ميدهد وسيله، زندگى خشونت بار رزمى و انقلابى است و قرآنى هست كه نشان ميدهد هدف اين است؛ ميخواهيم به زندگى قرآنى برسيم با اين وسائل، و اين سختىها را هم تحمل كنيم. اما دشمنان حضرت هم اين را حدس ميزدند. سختترین دورانها در زمان امام کاظم علیه السلام اولاً زندگى موسىبن جعفر يعنى امامت موسىبن جعفر در سختترين دورانها شروع شد. هيچ دورانى به گمان من بعد از دوران امام سجاد به سختى دوران موسىبن جعفر نبود. موسىبن جعفر در سال 148 به امامت رسيدند، بعد از وفات پدرشان امام صادق (عليه الصّلاة و السّلام). سال 148 اينجورى است اوضاع كه بنىعباس بعد از درگيرىهاى اول، بعد از اختلافات داخلى، بعد از آن جنگهائى كه بين خود بنىعباس در اول خلافتشان به وجود آمد، از گردنكشان بزرگى كه خلافت آنها را تهديد
ميكردند، مثل بنىالحسن، محمّدبن عبداللَّه حسن، ابراهيم بن عبداللَّه بن الحسن و بقيهى اولاد امام حسن كه جزو مبارزين و شورشگران عليه بنىعباس بودند، فارغ شدند و همهى اينها را منكوب كردند، سركوب كردند. تعداد بسيارى از سران و گردنكشان را بنىعباس كشتند كه در آن مخزن و انبارى كه بعد از مرگ منصور عباسى باز شد، معلوم شد كه تعداد زيادى از شخصيتها و افراد را كشته بود و جسدهايشان را در يك جائى گذاشته بود كه اسكلتهاى آنها در آنجا آشكار بود. اينقدر منصور از بنىالحسن و بنىهاشم، از خويشاوندان خودش، از كسانى كه جزو نزديكان خودش بودند، آدمهاى سرشناس و معروف را از بين برده بود كه يك انبار اسكلت درست شده بود. از همهى اينها فارغ شد، نوبت به امام صادق رسيد. امام صادق را هم با حيله مسموم كرد. در فضاى زندگى سياسى بنىعباس هيچ غبارى ديگر وجود نداشت؛ در كمال قدرت. در يك چنين شرايطى كه منصور در كمال قدرت و در اوج سلطهى ظاهرى زندگى ميكند، نوبت به خلافت موسىبن جعفر (عليهالصّلاةوالسّلام) رسيد كه يك جوانى است تازه سال و با آن همه مراقب، به طورى كه كسانى كه ميخواهند بعد از امام صادق بفهمند كه ديگر حالا به كى بايد مراجعه
كرد، با زحمت ميتوانند راه پيدا كنند و موسىبن جعفر را پيدا كنند و موسىبن جعفر به آنها توصيه ميكند كه مواظب باشيد اگر بدانند كه از من حرف شنفتيد و از من تعليمات ديديد و با من ارتباط داريد، «الذبح»؛ كشتن هست، مراقب باشيد. در يك چنين شرايطى، موسىبن جعفر به امامت ميرسد و مبارزه را شروع ميكند. ابهام در وقایع دوران امامت موسی بن جعفر علیه السلام حالا اگر شما سئوال كنيد كه خب موسىبن جعفر وقتى به امامت رسيد چه جورى مبارزه را شروع كرد، چه كار كرد، كىها را جمع كرد، كجاها رفت، در اين سىوپنج سال چه حوادثى براى موسىبن جعفر پيش آمد، متأسفانه بنده جواب روشنى ندارم و اين همان چيزى است كه يكى از غصههاى آدمى است كه در زندگى صدر اسلام تحقيق ميكند، هيچى نداريم. يك زندگى مرتب و مدوّنى از اين دوران سىوپنج ساله در اختيار هيچ كس نيست. اينكه عرض ميكنم كتاب نوشته نشده، كار تحقيقاتى انجام نگرفته و بايد بشود، به خاطر همين است. يك چيزهاى پراكندهاى هست كه از مجموع اينها ميتوان چيزهاى زيادى فهميد. امام هفتم و عصر چهار خلیفه يكىاش اين است كه چهار خليفه در دوران امامت موسىبن جعفر در اين سىوپنج سال به خلافت رسيدند. يكى منصور
عباسى است، كه ده سال از دوران اول امامت موسىبن جعفر بر سر كار بود، بعد پسر او مهدى است كه او هم ده سال خلافت كرد، بعد پسر مهدى هادى عباسى است كه يكسال خلافت كرد، بعد از او هم هارون الرشيد است كه در حدود دوازده، سيزده سال هم از دوران خلافت هارون، موسىبن جعفر (عليه الصّلاة و السّلام) مشغول دعوت و تبليغ امامت بودند. هر كدام از اين چهار خليفه يك زحمتى و يك فشارى بر موسىبن جعفر وارد كردند. هم منصور حضرت را دعوت كرد، يعنى تبعيد كرد، احضار اجبارى كرد به بغداد؛ از مدينه آورد بغداد - البته اينهائى كه عرض ميكنم، بعضى از آن حوادث است. وقتى انسان نگاه ميكند زندگى موسىبن جعفر را، مىبيند كه از اين حوادث زياد است - مدتى در بغداد حضرت را تحت نظر نگه داشته، بر حضرت فشار آورده، آنطور كه در روايات به دست مىآيد، حضرت را در محذورات فراوانى قرار داده. اين يك نوبت است؛ چقدر طول كشيده، معلوم نيست. يك نوبت در همان زمان منصور ظاهراً حضرت را آوردند به يك نقطهاى در عراق به نام «ابجر» كه مدتى در آنجا حضرت تبعيد بوده، راوى ميگويد من خدمت موسىبن جعفر رسيدم در آنجا در اين حوادث، حضرت چنين فرمودند و چنين كردند. در زمان مهدى
عباسى حداقل يك بار حضرت را از مدينه به بغداد آوردند. راوى ميگويد من در «فى المقدمة الاولى»؛ در دفعهى اولى كه حضرت را ميبردند بغداد - معلوم ميشود چند دفعه حضرت را برده بودند، كه من احتمال ميدهم دوبار، سه بار در زمان مهدى حضرت را به بغداد برده بودند - خدمت امام رسيدم، اظهار تأسف كردم، اظهار ناراحتى كردم، فرمودند: نه، ناراحت نباش، من از اين سفر سالم برميگردم و در اين سفر اينها نميتوانند به من آسيب برسانند. اين هم زمان مهدى. در زمان هادى عباسى باز حضرت را خواستند بياورند به قصد كشتن كه يكى از فقهاى دوروبر هادى عباسى ناراحت شد، دلش سوخت كه فرزند پيغمبر را اينجور زير فشار قرار ميدهند، وساطت كرد، هادى عباسى منصرف شد. در زمان هارون هم كه حضرت را در چند نوبت آوردند به بغداد و در جاهاى مختلف زندان كردند و بعد هم در زندان سندىبن شاهك، و حضرت را به شهادت رساندند. توطئههای مختلف برای کشتن موسیبنجعفر علیه السلام شما ببينيد در طول اين سىوپنج سال، سىوچهار سال كه موسىبن جعفر مشغول تبليغ امامت و مشغول انجام وظيفه و مبارزات خودشان بودند، دفعات مختلف حضرت را آوردند. علاوه بر اينها، چندين بار خلفاى زمان
موسىبن جعفر حضرت را به قصد كشتن برايشان توطئه چيدند. مهدى عباسى پسر منصور، اولى كه به خلافت رسيد، به وزير خودش يا به حاجب خودش - ربيع - گفت كه بايد يك ترتيبى بدهى كه موسىبن جعفر را از بين ببرى، نابود كنى؛ احساس ميكرد كه خطر عمده از طرف موسىبن جعفر است. هادى عباسى همان طورى كه گفتم در اوايل خلافتش يا اول خلافتش تصميم گرفت. حتى شعرى سرود،گفت: گذشت آنوقتى كه نسبت به بنىهاشم ما سهلانگارى ميكرديم، من ديگر عازم و جازم هستم كه از شماها كسى را باقى نگذارم و موسىبن جعفر اول كسى خواهد بود كه از بين خواهم برد. بعد هم كه هارون الرشيد همين كار را ميخواست بكند و كرد و اين جنايت بزرگ را مرتكب شد. ببينيد چه زندگى پرماجرائى زندگى موسىبن جعفر است. علاوه بر اينها يك نكات بسيار ريز و روشن نشدهاى در زندگى موسىبن جعفر است. موسىبن جعفر يقيناً يك دورانى را در خفا زندگى ميكرده است. اصلاً زندگى زيرزمينى كه معلوم نبوده كجاست، كه در آن زمان خليفهى وقت افراد را ميخواست، از آنها تحقيق ميكرد كه موسىبن جعفر را شما نديديد؟ نميدانيد كجاست؟ و آنها اظهار ميكردند كه نه؛ حتى يكى از افراد را آنطور كه در روايت هست، موسىبن جعفر به
او گفتند كه تو را خواهند خواست. و راجع به من از تو سئوال خواهند كرد كه تو كجا ديدى موسىبن جعفر را، بكلى منكر بشو، بگو من نديدم؛ همينجور هم شد. آن شخص زندانش كردند، بردند براى اينكه از او بپرسند موسىبن جعفر كجاست. وقتی حجت خدا تحت تعقیب قرار میگیرد شما ببينيد زندگى يك انسان اينجورى، زندگى كيست. يك آدمى كه فقط مسئله ميگويد، معارف اسلامى بيان ميكند، هيچ كارى به كار حكومت ندارد، مبارزهى سياسى نميكند، كه زير چنين فشارهائى قرار نميگيرد. حتى در يك روايتى من ديدم كه موسىبن جعفر (عليهالسّلام) در حال فرار و در حال اختفا در دهات شام ميگشته: «وقع موسىبن جعفر فى بعض قرى الشّام هاربا متنكرا فوقع فى غار»(2) كه توى حديث هست، روايت هست، كه موسىبن جعفر مدتى اصلاً در مدينه نبوده است؛ در روستاهاى شام تحت تعقيب دستگاههاى حاكم وقت و مورد تجسس جاسوسها، از اين ده به آن ده، از آن ده به آن ده، با لباس مبدل و ناشناس كه حضرت به يك غارى ميرسند و در آن غار وارد ميشوند و يك فرد نصرانى در آنجاست، حضرت با او بحث ميكنند و در همان وقت هم از وظيفه و تكليف الهى خودشان كه تبيين حقيقت هست، غافل نيستند؛ با آن نصرانى صحبت ميكنند و
نصرانى را مسلمان ميكند. زندگى پرماجراى موسىبن جعفر يك چنين زندگى است كه شما ببينيد اين زندگى چقدر زندگى پرشور و پرهيجانى است. ما امروز نگاه ميکنیم، خيال ميكنيم موسی بن جعفر يك آقاى مظلوم بىسروصداى سربه زيرى در مدينه بود و رفتند مأمورين اين را كشيدند آوردند در بغداد، يا در كوفه، در فلان جا، در بصره زندانى كردند، بعد هم مسموم كردند، از دنيا رفت، همين و بس؛ قضيه اين نبود. قضيه يك مبارزهى طولانى، يك مبارزهى تشكيلاتى، يك مبارزهاى با داشتن افراد زياد در تمام آفاق اسلامى بود. موسىبن جعفر كسانى داشت كه به او علاقهمند بودند. آنوقتى كه پسر برادر ناخلف موسىبن جعفر كه جزو افراد وابستهى به دستگاه بود، دربارهى موسىبن جعفر با هارون حرف ميزد، تعبيرش اين بود كه «خليفتان يجبى اليه ما الخراج»؛ گفت هارون تو خيال نكن فقط تو هستى كه خليفه در روى زمين هستى در جامعهى اسلامى و مردم به تو خراج ميدهند، ماليات ميدهند. دو تا خليفه هست؛ يكى توئى، يكى موسىبن جعفر. به تو هم مردم ماليات ميدهند، پول ميدهند؛ به موسىبن جعفر هم مردم ماليات ميدهند، پول ميدهند و اين يك واقعيت بود. او از روى خباثت ميگفت؛ او ميخواهد سعايت كند.
اما يك واقعيت بود؛ از تمام اقطار اسلامى كسانى بودند كه با موسىبن جعفر ارتباط داشتند، منتها اين ارتباطها در حدى نبود كه موسىبن جعفر بتواند به يك حركت مبارزهى مسلحانهى آشكارى دست بزند كه خود اين يك بحث مفصلى دارد كه جايش در بحث در زندگى امام صادق (عليهالسّلام) است، كه اگر يك وقتى فرصت كنم، توفيق پيدا كنم در زندگى امام صادق صحبت كنم، آنجا بايد گفته بشود كه چرا ائمه (عليهم السّلام) و چرا مشخصاً امام صادق (عليه السّلام) كه وضعش از اين جهت بهتر از بقيه ائمه بود، به يك قيام مسلحانه دست نزد و حركت نكرد كه آن خودش يكى از بحثهاى شنيدنى و بسيار مهم زندگى ائمه است؛ اين وضع زندگى موسىبن جعفر بود. خلافت هارونالرشید در زمان امام کاظم علیه السلام تا نوبت به هارون الرشيد ميرسد. وقتى نوبت به هارونالرشيد رسيد، اوقاتى است كه اگر چه در جامعهى اسلامى دستگاه خلافت معارضى ندارد و تقريباً بىدردسر و بىدغدغه مشغول حكومت هست، اما با اين حال وضع زندگى موسىبن جعفر و گسترش تبليغات امام هفتم جورى است كه علاج اين مطلب براى آنها اينقدر هم آسان نيست. و هارون يك خليفهى سياستمدار و بسيار با ذكاوتى بود. يكى از كارهائى كه هارون
كرد اين بود كه خودش بلند شد رفت مكه كه طبرى مورخ معروف احتمال ميدهد - درست الان يادم نيست، چون نتوانستم حالاها مراجعه كنم به اين منابع، از دور در ذهنم هست - يا به طور يقين ميگويد هارونالرشيد حركت كرد به عزم سفر حج، در خفا مقصودش اين بود كه برود مدينه، از نزديك موسىبن جعفر را ببيند چه جور موجودى است. ببيند اين شخصيتى كه اين همه دربارهى او حرف هست، اين همه دوستان دارد، حتى در بغداد كسانى از دوستان او هستند، اين چه جور شخصيتى است؛ آيا بايد از او ترسيد يا نه؟ كه آمد و چند ملاقات با موسىبن جعفر دارد كه از آن ملاقاتهاى فوقالعاده مهم و حساس است. يكى در مسجد الحرام است كه ظاهراً به صورت ناشناس موسىبن جعفر با هارون برخورد ميكند و يك مذاكرات تندى بين آنها رد و بدل ميشود و موسىبن جعفر ابهت خليفه را در مقابل حاضران ميشكند؛ او آنجا موسىبن جعفر را نميشناسد. بعد كه مىآيد مدينه، چند ملاقات با موسىبن جعفر دارد كه اينها ملاقاتهاى مهمى است. البته اگر من بخواهم اينها را شرح بدهم و حتى همين ملاقاتها را بيان كنم كه چه گذشته، وقت را زيادى خواهد گرفت. من همين قدر اشاره ميكنم براى اينكه كسانى كه اهل مطالعهاند، اهل
تحقيقند و علاقهمند به اين مسائل هستند - مظانش اينها است - بروند دنبالش پيدا كنند. تعیین حدود فدک در مواجهه با هارون الرشید از جمله اينكه حالا در اين ملاقاتها هارونالرشيد تمام آن كارهائى را كه بايد براى قبضه كردن يك انسان مخالف و يك مبارز حقيقى انجام داد، همه را انجام ميدهد: تهديد، تطميع، فريبكارى؛ همهى اينها را انجام ميدهد. يكى از حرفهائى كه آنجا با موسىبن جعفر ميزند، اين است كه ميگويد شما بنىهاشم از فدك محروم شديد، آلعلى. فدك را از شماها گرفتند، حالا من ميخواهم فدك را به شما برگردانم. بگو فدك كجاست، حدود فدك چيه، تا من فدك را به شما برگردانم. خب معلوم است كه اين يك فريبى است كه ميخواهد فدك را برگرداند، به عنوان كسى كه حق از دست رفتهى آل محمّد را ميخواهد به آنها برگرداند، چهرهاى براى خودش درست كند. حضرت ميگويد بسيار خب، حالا ميخواهى فدك را به بدهى، من حدود فدك را براى تو معين ميكنم. بنا ميكنند حدود فدك را معين كردن؛ آن حدودى كه امام موسىبن جعفر براى فدك معين ميكنند، تمام كشور اسلامى آن روز را در بر ميگيرد؛ فدك يعنى اين. يعنى اينكه تو خيال كنى كه ما دعوامان در آن روز بر سر يك باغستان بود، چند تا
درخت خرما بود، اين سادهلوحانه است. مسئلهى ما آن روز هم مسئلهى چند تا نخلستان و باغستان فدك نبود، مسئلهى خلافت پيغمبر بود؛ مسئلهى حكومت اسلامى بود. منتها آن روز آن چيزى كه فكر ميشد ما را از اين حق بكلى محروم خواهد كرد، گرفتن فدك بود. لذا ما در مقابل اين مسئله پافشارى ميكرديم. امروز آن چيزى كه در مقابل ما تو غصب كردى، باغستان فدك نيست كه ارزشى ندارد. آنچه كه تو غصب كردى، جامعهى اسلامى است، كشور اسلامى است. حدود چهارگانهاى را ذكر ميكند موسىبن جعفر (عليه الصّلاة و السّلام)، ميگويد اين فدك است. يا اللَّه، حالا اگر ميخواهى بدهى، اين را بده. يعنى صريحاً مسئلهى داعيهى حاكميت و خلافت را آنجا امام موسىبن جعفر مطرح ميكند. آنوقتى كه هارون الرشيد در ورود به حرم پيغمبر در مدينه - در همين سفر - ميخواست در مقابل مسلمانهائى كه دارند زيارت خليفه را تماشا ميكنند، يك تظاهرى بكند و خويشاوندى خودش را به پيغمبر نشان بدهد، ميرود نزديك، وقتى ميخواهد سلام بدهد به قبر پيغمبر، ميگويد: «السّلام عليك يابن عمّ»؛ نميگويد: «يا رسول اللَّه»، اى پسر عمو سلام بر تو. يعنى من پسر عموى پيغمبر هستم. موسىبن جعفر بلافاصله مىآيند در
مقابل ضريح مىايستند، ميگويند: «السّلام عليك يا ابّ»؛ سلام بر تو اى پدر. يعنى اگر پسر عموى تو است، پدر من است. درست آن شيوهى تزوير او را در همان مجلس از بين ميبرد. مردمى كه دوروبر هارون الرشيد بودند، آنها هم احساس ميكردند كه بزرگترين خطر براى دستگاه خلافت، وجود موسىبن جعفر است. يك مردى از دوستان دستگاه حكومت و سلطنت ايستاده بود آنجا، ديد كه يك شخصى سوار بر يك درازگوشى آمد بدون تجمل، بدون تشريفات، بدون اينكه بر يك اسب قيمتى سوار شده باشد كه حاكى باشد كه جزو اشراف هست. تا آمد، راه را باز كردند - ظاهراً در همين سفر مدينه بوده، گمان ميكنم - و او وارد شد. پرسيد اين كى بود كه وقتى آمد اينطور همه در مقابلش خضوع كردند و اطرافيان خليفه راه را باز كردند تا او وارد بشود. گفتند اين موسىبن جعفر است. تا گفتند موسىبن جعفر است، گفت اى واى از حماقت اين قوم - يعنى بنىعباس - كسى را كه مرگ آنها را ميخواهد و حكومت آنها را واژگون خواهد كرد، اينجور احترام ميكنند؟ ميدانستند. تصمیم هارون برای دفع خطر امام (علیه السلام) خطر موسىبن جعفر براى دستگاه خلافت، خطر يك رهبر بزرگى بود كه داراى دانش وسيع است؛ داراى تقوا و عبوديت و
صلاحى است كه همهى كسانى كه او را ميشناسند، اين را در او سراغ دارند؛ داراى دوستان و علاقهمندانى است در سراسر جهان اسلام؛ داراى شجاعتى است كه از هيچ قدرتى در مقابل خودش ابا ندارد، واهمه ندارد. لذاست كه در مقابل عظمت ظاهرى سلطنت هارونى آنطور بىمحابا حرف ميزند و مطلب ميگويد. يك چنين شخصيتى؛ مبارز، مجاهد، متصل به خدا، متوكل به خدا، داراى دوستانى در سراسر جهان اسلام و داراى نقشهاى براى اينكه حكومت و نظام اسلامى را پياده بكند، اين بزرگترين خطر براى حكومت هارونى است. لذا هارون تصميم گرفت كه اين خطر را از پيش پاى خودش بردارد. البته مرد سياستمدارى بود، اين كار را دفعتاً انجام نداد. اول مايل بود كه به يك شكل غيرمستقيم اين كار را انجام بدهد. بعد ديد بهتر اين است كه موسىبن جعفر را به زندان بيندازد، شايد در زندان بتواند با او معامله كند، به او امتياز بدهد، زير فشارها او را وادار به قبول و تسليم بكند. لذا بود كه موسىبن جعفر را از مدينه دستور داد دستگير كردند، منتها جورى كه احساسات مردم مدينه هم جريحهدار نشود و نفهمند كه موسىبن جعفر چگونه شد. لذا دو تا مركب و مهمل درست كردند، يكى به طرف عراق، يكى به طرف شام كه
مردم ندانند كه موسىبن جعفر را به كجا بردند. و موسىبن جعفر را آوردند در مركز خلافت و در بغداد زندانى كردند و اين زندان، زندان طولانى بود. البته احتمال دارد - مسلّم نيست - كه حضرت را از زندان يك بار آزاد كرده باشند، مجدداً دستگير كرده باشند. آنچه مسلم است، بار آخرى كه حضرت را دستگير كردند، به قصد اين دستگير كردند كه امام (عليهالسّلام) را در زندان به قتل برسانند و همين كار را هم كردند. البته شخصيت موسىبن جعفر در داخل زندان هم همان شخصيت مشعل روشنگرى است كه تمام اطراف خودش را روشن ميكند، ببينيد حق اين است. حركت فكر اسلامى و جهاد متكى به قرآن يك چنين حركتى است، هيچ وقت متوقف نميماند، حتى در سختترين شرايط، كه ما در زمان خودمان هم، در دوران اختناق شديد رژيم، ديديم كسانى بودند در تبعيد، در زندان زير شكنجه، در شرايط سخت، بلكه در سختترين شرايط، اما در همان حال هم نه فقط نميشكستند خودشان، بلكه دشمنشان را ميشكستند. نه فقط تحت تأثير قرار نميگرفتند، بلكه زندانبانها را تحت تأثير قرار ميدادند و اين همان كارى بود كه موسىبن جعفر كرد كه در اينباره داستانهاى زيادى و روايات متعددى هست كه يكى از جالبترين آنها اين است
كه سندىبن شاهك معروف كه شما ميدانيد كه يك زندانبان بسيار غليظ و خشن و از سرسپردگان بنىعباس و از وفاداران به دستگاه سلطنت و خلافت آن روز بود، اين زندانبان موسىبن جعفر بود و موسىبن جعفر را در خانهى خودش در يك زيرزمين بسيار سختى زندانى كرده بود. خانوادهى سندى بن شاهك گاهى اوقات از يك روزنهاى زندان را نگاه ميكردند، وضع زندگى موسىبن جعفر آنها را تحت تأثير قرار داد و بذر محبت اهل بيت و علاقهمندى به اهل بيت در خانوادهى سندى بن شاهك پاشيده شد، يكى از فرزندان سندىبن شاهك به نام «كشاجم» از بزرگان و اعلام تشيع است. شايد دو نسل يا يك نسل بعد از سندىبن شاهك يكى از اولاد سندى بن شاهك، كشاجم است كه از بزرگترين ادبا و شعرا و از اعلام تشيع در زمان خودش است كه اين را همه ذكر كردهاند؛ اسمش كشاجم السندى است. اين وضع زندگى موسىبن جعفر است كه در زندان، موسىبن جعفر اينجور گذراند. البته بارها آمدند در زندان حضرت را تهديد كردند، تطميع كردند، خواستند آن حضرت را دلخوش كنند؛ اما اين بزرگوار با همان صلابت الهى و با اتكا به پروردگار و لطف الهى ايستادگى كرد و همان ايستادگى بود كه قرآن را، اسلام را تا امروز حفظ كرد.
استقامت و مقاومت ائمه، اسلام را نگه داشت اين را بدانيد كه استقامت ائمهى ما در مقابل آن جريانهاى فساد موجب اين شد كه امروز ما ميتوانيم اسلام حقيقى را پيدا كنيم. امروز نسلهاى مسلمان و نسلهاى بشرى ميتوانند چيزى به نام اسلام، به نام قرآن، به نام سنت پيغمبر در كتب پيدا كنند، اعم از كتب شيعه و حتى در كتب اهل تسنن. اگر اين حركت مبارزهجويانهى سرسخت ائمه (عليهم السّلام) در طول اين دويست و پنجاه سال نبود، بدانيد كه قلم به مزدها و زبان به مزدهاى دوران بنىاميه و بنىعباس اسلام را تدريجاً آنقدر عوض ميكردند و ميكردند كه بعد از گذشتن يك دو قرن از اسلام هيچ چى باقى نميماند؛ يا قرآنى نميماند، يا قرآن تحريف شدهاى ميماند. اين پرچمهاى سرافراز، اين مشعلههاى نورافشان، اين منارههاى بلند بود كه در تاريخ اسلام ايستاد و شعاع اسلام را آنچنان پرتو افكن كرد كه تحريف كنندگان و كسانى كه مايل بودند در محيط تاريك حقايق را قلب كنند، آن تاريكى را نتوانستند به دست بياورند. شاگردان ائمه (عليهم السّلام) از همهى فرقههاى اسلامى بودند، مخصوص شيعه نبودند؛ از كسانى كه به آرمان تشيع - يعنى به امامت شيعى - اعتقاد نداشتند، كسان زيادى بودند
كه شاگردان ائمه بودند؛ تفسير و قرآن و حديث و سنت پيغمبر را از ائمه ياد ميگرفتند. اسلام را همين مقاومتها بود كه تا امروز نگه داشت. شهادت مظلومانه امام هفتم در شرایط امنیتی بالاخره موسىبن جعفر را در زندان مسموم كردند. يكى از تلخىهاى تاريخ زندگى ائمه همين شهادت موسىبن جعفر است. البته ميخواستند همان جا هم ظاهرسازى بكنند؛ در روزهاى آخر سندىبن شاهك عدهاى از سران و معاريف و بزرگان را كه در بغداد بودند، آورد دور حضرت، اطراف حضرت، گفت ببينيد وضع زندگىاش خوب است، مشكلى ندارد؛ حضرت آنجا فرمودند بله، ولى شما هم بدانيد كه اينها من را مسموم كردند. و حضرت را مسموم كردند با چند دانهى خرما و در زيربارسنگين غل و زنجيرى كه برگردن و بر دست و پاى امام بسته بودند، امام بزرگوار و مظلوم و عزيز در زندان روحش به ملكوت اعلى پيوست و به شهادت رسيد. البته باز هم ميترسيدند، از جنازهى امام موسىبن جعفر هم مىترسيدند، از قبر موسىبن جعفر هم ميترسيدند. اين بود كه وقتى كه جنازهى موسىبن جعفر را از زندان بيرون آوردند و شعار ميدادند به عنوان اينكه اين كسى است كه عليه دستگاه حكومت قيام كرده بوده، اين حرفها را ميگفتند تا اينكه شخصيت
موسىبن جعفر را تحتالشعاع قرار بدهند؛ آنقدر جوّ بغداد براى دستگاه جوّ نامطمئنى بود كه يكى از عناصر خود دستگاه كه سليمانبن جعفر باشد - سليمانبن جعفربن منصور عباسى، يعنى پسر عموى هارون كه يكى از اشراف بنىعباس بود - ديد به اين وضعيت ممكن است كه مشكل برايشان درست بشود، يك نقش ديگرى را او به عهده گرفت و جنازهى موسىبن جعفر را آورد؛ كفن قيمتى برجنازهى آن حضرت پوشاند، آن حضرت را با احترام بردند در مقابر قريش، آنجائى كه امروز به عنوان كاظميين معروف هست و مرقد مطهر موسىبن جعفر در نزديكى بغداد، دفن كردند و موسىبن جعفر زندگى سراپا جهاد و مجاهدت خودش را به اين ترتيب به پايان رساند. پروردگارا! درود و سلام فراوان و عميق ما را به تربت پاك اين امام بزرگوار نثار بفرما. پینوشت: 1) بحارالانوار، ج 48، ص 100؛ «دخلت على ابىالحسن الاوّل (عليه السّلام) فى بيته الّذى كان يصلّى فيه فاذا ليس فى البيت شىء الّا خصفة و سيف معلّق و مصحف» 2) بحارالانوار، ج 48، ص 105
دیدگاه تان را بنویسید