آقا مجتبی! تنهايی شما در اين شهر بي‌اخلاق تمام شد

کد خبر: 240126

«يا ستارالعيوب» را كه مي‌گفت، جماعت بي‌اختيار اشك مي‌ريختند. مي‌گفت: «خيلي التماس دعا دارم.» و انگار چنگ مي‌زد بر دل‌هاي زنگار گرفته ما ...شما براي ما تنها یک معلم اخلاق يا مجتهد و واعظ شهرمان نبوديد، اينها فقط یک تکه از پازل بزرگی است که شمایل‌تان را شکل داده بود. هيچ‌وقت به نشستن پشت ميز مناصب سياسي رضايت نداديد، ولي با تسلط كامل بر آيات الهي و احاديث، درس سياست مي‌داديد به كساني كه مي‌خواستند پشت اين ميزها بنشينند.

آقا مجتبی! تنهايی شما در اين شهر بي‌اخلاق تمام شد
سرویس فرهنگی «فردا»، دانيال ابوالحسن معمار: حالا ما مانده‌ايم و قاب عكس‌هايي از او كه يكي يكي در ذهنمان پشت سر هم رديف مي‌شوند. حالا ما مانده‌ايم و حسرت همه سال‌هايي كه او را داشتيم و قدرش را ندانستيم. حالا ما مانده‌ايم و ماتم همه سال‌هايي كه ديگر او در كنارمان نيست. هزار سال هم كه عمر كنيم، هزار شب‌ قدر هم كه احيا بگيريم، باز هم يك شبش نمي‌شود شب‌هاي قدر مسجد جامع بازار، باز هم يك شبش نمي‌شود شب‌هاي قرآن سرگرفتن با آقا مجتبي. او بود كه يادمان ‌داد چطور بايد دعا كنيم تا مستجاب شود. او بود كه يادمان داد چطور بايد با خدايمان حرف بزنيم كه پاسخ بشنويم. او چشم و چراغ‌مان شده بود كه راه را گم نكنيم، كه به بي‌راهه نرويم. همين شب‌هاي قدر امسال بود كه درس‌هاي گذشته را مرور كرد. انگار از رفتنش خبر داشت. مي‌گفت: «وقتی مي‏‌خواهي از خدا تقاضا كني، نگاهی هم به سوابق گذشته‏‌ات بكن. اگر اشتباه کرده‌ای، اول معذرت خواهي كن و بگو: خدایا! من را ببخش و بعد هم وقتی كه مي‏‌گويي بد كرده‌ام، نيتت اين باشد كه ديگر خطایی مرتکب نشوی و بعد با صدق نيّت، استغفار كن...» عجيب هم جواب مي‌داد آموزه‌هايي اين مرد باخدا. شب قدر با طنين صداي دلنشينش، خواب را از چشمان مي‌ربود. درست در مهم‌ترين لحظه‌ها، همان لحظه‌هايي كه سرنوشت يك سالمان نوشته مي‌شد، همان لحظه‌هايي كه دنيا و آخرتمان رقم مي‌خورد، از غفلت بيدارمان مي‌كرد. شايد قبلش چشمان باز بود، ولي خودمان هم خوب مي‌دانستيم كه در خواب غفلت هستيم و يك نفر بايد نهيب‌مان بزند، بايد بيدارمان كند.

بالاي منبر كه مي‌رفت، شش دانگ حواسمان را جمع مي‌كرديم كه نكند نكته‌اي طلايي را از دست بدهيم. حاج آقا نسخه درست زندگي كردن را دستمان مي‌داد و ما هم اتفاقا آمده بوديم كه او نسخه زندگي‌مان را بپيچد. گوشمان را تيز مي‌كرديم كه صدايش را از روي منبر خوب خوب بشنويم و چيزي را از دست ندهيم. طبيب دل ما بود و دردمان را نگفته مي‌دانست. انگار قبل از سخنراني كسي خبردارش مي‌كرد كه گرفت و گيرمان چيست، مشكلمان كجاست، كجاي زندگي‌مان گره افتاده است! نگفته بوديم، اما او درمانش را لابلاي سخنراني‌اش بيان مي‌كرد. مي‌گفت:‌«سطح‌اش را آورده‌ام پايين.» سطح حرف‌هايش را مي‌گفت. اگر مي‌خواست مي‌توانست طوري حرف بزند كه هيچ يك از ما هزاران هزاران نفري كه در شبستان‌هاي مسجد جامع و كوچه پس كوچه‌هاي بازار نشسته بوديم، حتي يك كلمه‌ از حرف‌هايش را نفهميم، ولي او بلد بود معارف را طوري بگويد كه درس خوانده و نخوانده دل‌مان بلرزد، كه جرعه جرعه گواراي وجودمان شود. آنقدر ساده و صميمي حرف مي‌زد و رفتار مي‌كرد كه به خودمان جرئت مي‌داديم، اين فقيه و عارف و واعظ و مفسر و انديشمند و مجتهد و استاد مسلم اخلاق را «آقا مجتبي» صدا بزنيم، خيلي ساده و صميمي.

«يا ستارالعيوب» را كه مي‌گفت، جماعت بي‌اختيار اشك مي‌ريختند. مي‌گفت: «خيلي التماس دعا دارم.» و انگار چنگ مي‌زد بر دل‌هاي زنگار گرفته ما كه در سياهي شب خودمان را به مسجد جامع بازار رسانده بوديم كه آقا مجتبي برايمان دعا كند. يك سال گناه كرده‌ بوديم، يك سال ديده بوديم آنچه را نبايد مي‌ديديم، يك سال شنيده بوديم آنچه را نبايد مي‌شنيديم، سنگيني گناه را روي دوشمان حس مي‌كرديم و براي همين هم شك داشتيم كه يك شبه خلاص شويم از اين كوله‌بار گناه، ولي ته شب‌هاي قدر، حاج‌آقا ته دلمان را حسابي قرص مي‌كرد كه خدا بندگانش را دوست دارد، كه مي‌شود كيلومتر زندگي را همين امشب صفر كرد، كه مي‌شود دوباره متولد شد.

***

آقا مجتبي! بعضی‌ها کافی است اراده کنند تا همه چیز کون فیکون شود! می‌توانند با نگاه‌شان، با حرف زدنشان، با اعمالشان، توجه عالم و آدم را جلب کنند و نگاه‌ها را به سمت خودشان خیره. شما، یکی از همین بعضی‌ها بوديد که انگشت‌شمارند، که می‌درخشند، که نمونه دیگر ندارند. آقا مجتبي! شما براي ما تنها یک معلم اخلاق يا مجتهد و واعظ شهرمان نبوديد، اينها فقط یک تکه از پازل بزرگی است که شمایل‌تان را شکل داده بود. هيچ‌وقت به نشستن پشت ميز مناصب سياسي رضايت نداديد، ولي با تسلط كامل بر آيات الهي و احاديث، درس سياست مي‌داديد به كساني كه مي‌خواستند پشت اين ميزها بنشينند. شما اصرار داشتيد گمنام و ناشناخته باقی بمانيد، اصلا انگار قواعد درست زندگي كردن را برای خودتان عوض کرده بوديد و اتفاقا هنرتان هم همین بود؛ به جای اینکه تلاش کنيد قدم در راه ديگران بگذارید تا بهترین باشيد، آنقدر متفاوت بوديد که کسی جز شما نمي‌توانست بهترین باشد.

آقا مجتبي! تنهايي‌هايي شما در اين شهر بي‌اخلاق تمام شد، اما تازه تنهايي ما در فراق شما شروع شده. اخلاق در شهر ما گم شده، کج و معوج شده، آقا مجتبي! هول می‌کنیم وقتی شما نيستيد و ما اين همه بي‌اخلاقي را دور و برمان مي‌بينيم، ولي چه كنيم كه حالا ما مانده‌ايم و همان چند عكس انگشت‌شماري كه از چهره نوراني‌تان باقي مانده است. حالا ما مانده‌ايم و كلي كتاب و صدا و تصوير سخنراني‌هاي شما كه احتمالا تا چند وقت ديگر رهايشان مي‌كنيم و باز هم از سر غفلت مي‌رويم دنبال كار و مشغله خودمان. فقط ما مي‌مانيم و حسرت يك شب قدر ديگر كه شما برايمان دعا كنيد، كه در سياهي شب، راه را نشانمان دهيد. نمي‌دانم، ولي ته دلم چيزي نهيب مي‌زند كه باز هم شما حواستان به ما خواهد بود، باز هم مراقبيد كه راه گم نشود، باز هم طنين صداي دلنشين‌تان در گوش‌مان مي‌پيچد كه درست زندگي كنيم، باز هم برايمان دعا مي‌كنيد... آقا مجتبي! باز هم برايمان دعا كن.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت