با ۱۳ گزارشگر بزرگ دنیا آشنا شوید

کد خبر: 228187

عجیب نیست که زنی بخش بزرگی از زندگی خود را در نامطلوب ترین نقطه های سیاره در گیر کند و عادت ها و رسم های عجیب مردم آن مناطق را بکاود، او از قضا نواده مری مارتین نخستین مهندس بهداشت دنیا است...

خبرآنلاین: کتاب «گزارشگران بزرگ» اثر دیوید رندال با ترجمه علی اکبر قاضی زاده از سوی انتشارات همشهری منتشر شد. کتاب که به معرفی 13 گزارشگر بزرگ دنیا در زمینه های مختلف می پردازد، پس از «روزنامه نگاری حرفه ای» دومین کتاب ترجمه شده رندال، توسط علی اکبر قاضی زاده است. رندال چنانکه خود نوشته تمام مراتب و سطح های روزنامه نگاری را گذرانده است البته بیشتر در کار گزارش شهری و اجتماعی در انگلستان.

در مقدمه کتاب، نویسنده هدف خود را از نگارش این کتاب، اینگونه بیان می کند: «نخست، دلبستگی من به اینکه در درازای سال ها دوست داشتم به نسلی از برترین گزارشگران ادای احترام کنم؛ گزارشگرانی که در نظر من والاترین مضمون ها را در صفحه های مطبوعات پدید آورده اند. بدون این گزارشگران، روزنامه ها (و جامعه) جز از راه حدس و گمان، تعبیر و تفسیر شخصی یا شایعه ها، به چند و چون پدیده های اطراف خود دسترسی نداشتند. گزارشگران، شکارگران و گردآوران نکته ها هستند. آنان در پی کشف اطلاعات نو، تلاش می کنند. حال آنکه دیگران به آسودگی می نشینند و چشم به راه حرفی تازه دارند. دوم، امید دارم که انتشار کتابی درباره نام داران عرصه گزارشگری، به دیگر گزارشگران انگیزه ای برای یا فتن الگوهای کار موفق ارائه دهد یا دست کم در ذهن آنها این جرقه را بزند که چنین پیشروانی، جایی بیرون از تحریریه آنان هم بوده اند؛ یا جایی بیرون از زمانه آنان.

سوم، بسیار به این دلخوشم که چهره های این کتاب، برای نسل تازه گزارشگران نه تنها معیارهایی احترام انگیز باشند که باید از آنان آموخت، که چون ورزشکاران رکورددار باید به آنها رسید و حتی از رکرد آنها گذشت.از این ها گذشته، تصور می کنم هیچ زمانه ای چون روزگار امروز به به گزارشگران توانا نیازمند نبوده و گزارشگران می توانند منشور ویرایش نشده ی فردا را بنگارند...»

در قسمت دوازدهم این کتاب، که به معرفی با ذوق ترین گزارشگر روزنامه، «آن لِس لی» می پردازد، می خوانیم:

در اواخر تابستان 1989 اندکی پس از کشتار میدان تیان آن مِن در پکن، یک خانم میانسال انگلیسی در میان مخالفان می گشت تا با کمک مترجم، با جان به در بردگان مصاحبه کند. دو ماه پس از آن، در یک خودروی قراضه کوچک ساخت آلمان شرقی سوار بود: به سوی جایی می رفت که تا 24 ساعت پیش ایست بازرسی نفوذ ناپذیر میان دو برلن بود. سال بعد، بیرون زندانی در آفریقای جنوبی، در انتظار آزادی نلسون ماندلا قهرمان مبارزه با تبعیض نژادی بود. باز یک سال دیگر که گذشت، مرخصی خود را ناتمام گذاشت تا به مسکو پرواز کند. چون باید کودتایی را می دید که به فروپاشی حکومت گورباچف انجامید.

در سال 1991 در عراق شاهد حجوم سربازان آمریکایی به جاده ی بصره بود. در کنار آن جاده به حال خانواده های عراقی گریست که نومیدانه و نا موفق می کوشیدند از دست جوخه های کشتار صدام حسین بگریزند. او، روی باند فرودگاه نیومکزیکو ایستاده بود، وقتی بیل کلینتون، نامزد دموکراتهای آمریکا که در حال مبارزات انتخاباتی بود با افسون نگاه خود، او را میخکوب کرد. کلینتون با یک نگاه این خانم دریافت که او رای بده نیست. وقتی بازار سارایوو را به ضرب گلوله در هم کوفتند، باز آنجا بود...

روزی هم که بندر هنگ کنگ به دولت چین بازگردانده شد، روزی که بدن پرنس دایانا را در گور و در میان دریای سوگ انگلیسی ها به خاک سپردند، زمانی که یک قاضی با رای خود درباره بیگناهی اُ.جی. سیمپسون، نفس آمریکا را به شماره انداخت، وقتی ولادیمیر پوتین را در روسیه انتخاب کردند، پیامدهای ماجرای یازده سپتامبر و بار دیگر وقتی جنگ به عراق بازگشت؛ در تمام این حوادث، آن لس لی در صحنه بود. در واقع هرجا چشم ها در اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم، نگران رویدادها بود، او همانجا حضور داشت.

او حتی در جاهایی که مسئولان روزنامه از او نخواسته بودند، حضور داشت: مثل کشف آن سوی ماجراها در چین از راه گفتگو با ناراضیان. یا در مجارستان، وقتی ارتش سرخ، کشور را دوباره اشغال کرد؛ هر چیز را یافت، درهم کوفت و با ریختن نفت زمین های کشت و کار را عقیم کرد. یا در شرق آمریکا که به کشف زندگی عجیب کندی ها پرداخت. یا در السالوادور که شورشیان زنگ در اتاق او در هتل را زدند، ضامن تفنگ ها را باز کردند و بستند تا به او بفهمانند که باید برود. یا در ویرجینیا که از محکوم به مرگی پرسید، وقتی دادگاه تو را به اعدام محکوم کرد چه احساسی داشتی؟ یا در کوبا، وقتی دختر نامشروع کاسترو را یافت و با او مصاحبه کرد. یا در مرز کره شمالی که با مردم دور افتاده و قحطی زده بطور پنهان و غیر قانونی حرف زد. یا در اتاقی در مسکو که با خوف انگیز ترین سوداگر روسی درباره قرار داد کشتن کسی، به بحث پرداخت. آن لِس لی در تمام این ماموریت ها حضور داشت...

با نام آورانی هم مصاحبه کرد: ایندیرا گاندی نخست وزیر هند، گورباچف، خولیو ایگلِسیاس، مارگاری تاچر، شرلی مک لین، دو رئیس جمهور آمریکا، تنیس بازان سوئدی، یک قهرمان سنگین وزن مشت زنی، مدل های لباس مرد تراز اول، شاهزادگان عرب، بی شماری از تروریست ها و بیماران خود بزرگ بین. موضوع مجموع کارهای او در دهه های آخر قرن بیستم، چهره هایی نامدار... در این دوران کمتر روزنامه نگاری چون لس مصاحبه با چنین فهرستی از چهره ها را در پرونده کاری خود دارد. در طول بیش از چهار دهه، او از بیش از هفتاد کشور گزارش تهیه کرده است؛ آن هم در زمینه هایی ناهمگون.

عجیب نیست که زنی بخش بزرگی از زندگی خود را در نامطلوب ترین نقطه های سیاره در گیر کند و عادت ها و رسم های عجیب مردم آن مناطق را بکاود. او از قضا نواده مری مارتین نخستین مهندس بهداشت دنیا است. او زنی پیشتاز بود که در جوانی همواره به حاشیه شرقی لندن می رفت، اما بیشتر باقی عمر خود را در سرزمین چین زیست. تا آنجا که با آداب و فرهنگ چینیان درآمیخت که به او لقب «مادربزرگ میگ» داده بودند. پدر و مادر خود لس لی به این اندازه عجیب و غریب نبودند. او فرزند مردی بود که در جایی که امروزه پاکستان است و در سال 1941 در خاک هندوستنان قرار داشت، به کار بازرگانی روغن می پرداخت. کودکی نا معمول او با مادری بدخو گذشت. لس لی او را چنین وصف کرده است: «زنی با زیبایی باورنکردنی». مادرش دوست داشت وجود دخترش را از اساس نادیده بگیرد. در چنین وضعی با نبود امکان ارتباط، تنها کسی که لس لی نوجوان می توانست به او تکیه کند، مستخدم پدرش بود. هر زمانی که نیاز به آرامش داشت، وقت خود را نزد این مسلمان بی سواد می گذراند که «نیرویی بی اندازه» داشت. احساس آن دو نسبت به هم دو جانبه بود. در درگیری گسترده سال 1964 که به کشتار بزرگ کلکته معروف شد، و هندوان و مسلمان ها در خیابان ها با خشونت یکدیگر را قصابی کردند، محمد با به خطر انداختن جان خود شهر را زیر پا گذاشت، لس لی را یافت، او را به دوش گرفت و از میان کشتار و از کنار خیابان های متروک و پس کوچه های پر خطر، به خانه رساند.

شهامت محمد چشمگیر بود. به هر حال از نظر جدایی طلبان، او بیشتر در معرض خطر قرار داشت تا لس لی. 50 سال بعد، سفر سال 1947 به همراه مادرش را چنین وصف کرد:

قطار دراز هندی، که تلق تلق کنان پیش می رفت با صدای گوش خراش ترمز، در جایی در وسط ناکجا آباد ایستاد. سکوتی نا منتظر همه جا را فرا گرفت. سپس فریادها بلند شد. مادرم من را به سوی خود کشاند، چشم های من را بست و به من گفت: «نترس! چیزی نیست که تو را نگران کند». در واقع هم چیزی دست کم برای نگرانی ما وجود نداشت؛ آن هم در کوپه های آشفته درجه یک، در قطاری که قرار بود یکی از چند «قطار مرگ بار» نامیده شود. در جشنواره خونی که جدایی طلبان به پا کردند، نزدیک به یک ملیون نفر کشته شدند و دست کم چهارده ملیون نفر مجبور به مهاجرت شدند. چطور در آن بعد از ظهر ترس آور تابستانی من و مادرم کشته نشدیم؟ جواب خیلی ساده است: به ما، "این استعمار گران ستمکار" دیگر اهمیتی نمی دادند. اکنون ما هدف سیک های مسلح سازمان یافته نبودیم که به قطار حمله بردند. هدف، مسلمانان بودند. سال ها بعد مادرم به من گفت که چگونه وقتی قطار دوباره راه افتاد، از خون و جسد پوشیده بود: زنان، مردان و کودکان، با گلوی دریده شده. جسد های دیگری هم در دو سوی قطار بر روی خاک، خونین رها کرده بودند. در آن زمان، خبرنگار خارجی آینده، فقط شش سال داشت...»

انتشارات همشهری این کتاب را با قیمت 9500 تومان به بازار کتاب عرضه کرد.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت