اسرار مرگ و معنای زندگی

کد خبر: 220347

يکي از بنيادي ترين مسائل ديرپاي بشر در حوزه انديشه، مساله رازآلود مرگ بوده است. اينکه ماهيت مرگ چيست، آيا توقف حيات به معناي مردن است، انفکاک روح از بدن را مي توان مرگ دانست، راز مرگ کدام است، مرگ شري است که بايد از آن پرهيز کرد و هراسيد، امکاني براي نجات از مرگ وجود دارد، و مرگ چگونه با معناي زندگي پيوند دارد، مجموعه مسائلي است که نوشتار حاضر در حد توان مي کوشد بدانها بپردازد.

سایت اطلاعات حکمت و معرفت: فرد فلدمان در نوشتاری پیرامون موضوع مرگ و زندگی نوشت: تامل در باب مرگ، طيفي از پرسش هاي فلسفي را پديد مي آورد. يکي از عميق ترين اين پرسش ها مربوط به ماهيت مرگ است. فيلسوفان نوعا اين پرسش را به مثابه فراخواني براي تحليل يا تعريف مفهوم مرگ تفسير مي کنند. به عنوان مثال، افلاطون مرگ را جدايي نفس از بدن تعريف مي کند. اما اين تعريف براي کساني که منکر وجود نفس هستند قابل قبول نيست. بعلاوه، اين تعريف را کساني که مي پندارند گياهان و حيوانات صاحب نفس (روح) نيستند( و در عين حال مي توانند بميرند) نيز نمي پذيرند. ديگران مرگ را تنها توقف يا قطع حيات تعريف مي کنند. اين تعريف مشکل آفرين است زيرا موجود زنده اي که وارد نوعي تحرّک تعليق شده مي شود، حياتش متوقف مي شود اما ممکن است واقعا نميرد. مرگ امري اسرارآميز توصيف مي شود اما دقيقا مشخص نيست که اين اسرارآميز بودن به چه معناست. فرض کنيد که ما نمي توانيم تحليلي رضايتبخش از مفهوم مرگ ارائه دهيم: از اين جهت، مرگ اسرارآميز خواهد بود اما نه به اندازه هر مفهوم ديگري که تحليل پذير نباشد. برخي معتقدند که آنچه مرگ را اسرارآميز و وحشتناک مي کند اين واقعيت است که ما نمي دانيم مرگ شبيه چيست. مرگ نوعا شرّي عظيم درنظر گرفته مي شود خاصه اگر بسيار زود و عاجل به سراغ شخص بيايد. اما اپيکوروس و ديگران بر اين باور بودند که مرگ نمي تواند به کساني که مي ميرند آسيب برساند زيرا زماني که افراد مي ميرند، از وجود خارج مي شوند و زماني که وجود ندارند، ديگر آسيبي به آنها نمي رسد. برخي ديگر گفته اند که بديِ مرگ در اين واقعيت نهفته است که مرگ ما را از لذت هايي که در دوران حيات از آنها بهرمند هستيم، محروم مي کند. از اين منظر، مرگ براي شخص شرّي عظيم خواهد بود حتي اگر اين لذت ها در هنگام مرگ متوقف شوند. فيلسوفان نيز اين پرسش را مطرح کرده اند که آيا افراد مي توانند از مرگ نجات يابند؟ اين بحث بسته به فهمي که ما از افراد داريم و نوع تلقي مان از نجات(بقاء)، به انحاء مختلف تفسير مي شود. مادي گرايان سنتي هر شخص را يک شيء کاملا مادي محض مي دانستند: يک جسم انساني. از آنجا که اجسام انساني در کل بعد از مرگ باقي مي ماند، اين مادي گرايان قطعا بايد بگويند که ما به طور کلي از مرگ نجات مي يابيم( باقي مي مانيم). اما اين بقاء ارزش چنداني براي شخص متوفي ندارد زيرا ماده باقي مانده، فقط لاشه اي بي جان است. ثنويت گرايان مي گويند که شخص واجد يک روح و يک جسم است. قائلان به ثنويت بر اين باورند که به هنگام مرگ، روح از بدن جدا مي شود، و با اين کار همچنان از تجارب پس از مرگِ جسم لذت مي برد ( يا رنجور مي گردد). برخي که به بقاء باور دارند تصور مي کنند که زندگي ابدي روح پس از مرگ جسم، چيز خوبي است که قابل مقايسه با چيز ديگري نيست. اما برنارد ويليام گفته است زندگي ابدي و جاوداني جذابيت چندان زيادي ندارد. اگر ما دائما خود را در يک سن خاص تصور کنيم دچار اين ترس خواهيم شد که زندگي ابدي در نهايت کسل کننده و ملال آور شود. از سوي ديگر اگر تصور کنيم که در حال تجربه کردن سلسله اي بي پايان از حيات هاي مختلف هستيم که هيچکدام ربطي به هم ندارند در اينصورت بايد پرسيد که آيا در واقع اين "يک شخص" است که تا ابد زندگي مي کند(؟). تحليل مرگ در برابر معيار مرگ بنيادي ترين پرسش فلسفي در باب مرگ، پرسش مربوط به ماهيت يا ذات مرگ است: مرگ چيست؟ زمانيکه فيلسوفان به اين پرسش پاسخ مي دهند در واقع درمقام تعريف مرگ هستند. مهم است بدانيم که دو پروژه مجزا را مي توان ذيل يک نام واحد، "تعريف مرگ"، گنجاند. پروژه نخست، تحليل مفهومي است که مي کوشد گزارشي از ماهيت مرگ ارائه دهد. ازآنجا که مرگ رويدادي است که به هنگام مردن(جان دادنِ) يک موجود زنده اتفاق مي افتد، يکي از راه هاي توضيح ماهيت مرگ عبارت است از اين فرمول: X در t مي ميرد. اگر اين درست باشد، اين تعريف به ما مي گويد که وقتي مي گوييم که چيزي مي ميرد، منظورمان چيست، و در نتيجه، ماهيت مرگ بر ما آشکار مي شود. يکي از مشهورترين فرمول ها در اين باره، اين فرمول است: (D1) x در t مي ميرد = x ديگر در t زنده نيست. تعريفي از اين دست نتيجه بخش است(البته) اگر درست باشد. يکي از تعاريف دقيق مرگ مي تواند ساختار مفهوم مرگ را نشان دهد. پروژه دوم (پروژه معياري) يک سياست کلي و عام است. از بسياري جهات عملي، توافق بر سر اين مساله که يک شخص مرده يا زنده است ضروري است. افزون بر اين، از جهات عملي، مهم است که بر سر زمان مرگ توافق حاصل شود. حتي اگر بپذيريم که (D1) درست است، همچنان بر سر اينکه برخي افراد مرده اند، ترديد داريم. به عنوان مثال، شخصي را درنظر بگيريد که مغزش در يک تصادف به نحو علاج ناپذيري صدمه ديده اما خون وي اکسيژن دارد و توسط اندام هاي حياتبخش در گردش است. از آنجا که مشخص نيست که افرادي از اين دست حياتشان متوقف شده است، مرگ آنها هم مشخص نيست. کساني که در پروژه دوم دست دارند مي کوشند معياري براي مرگ انسان تدوين کنند که بکارگيري آن تقريبا آسان باشد. اين معيار، تغيير قابل ملاحظه اي را به دست مي دهد که در زماني اتفاق مي افتد که اغلب بر سر اينکه انسان مرده است(يا خير) توافق مي کنند. بنابراين، اين طرح به اين صورت خواهد بود که اين تغيير( به عنوان مثال، توقف فعاليت هيجاني در مغز، توقف تنفس، توقف ضربان قلب و ...) را بايد نشانه موجّهي براي مرگ در نظر گرفت. اگر اين طرح پذيرفته شود، در اينصورت دست اندرکاران و پرسنل پزشکي، اين معيار را به عنوان تعريفي موجه خواهند پذيرفت. تحليل مفهومي حقيقتي اجتناب ناپذير را در مورد ساختار مفهوم مرگ بدست مي دهد. جستجوي چنين تحليل هايي مطابق با سنتي فلسفي است که به زمان افلاطون و ارسطو باز مي گردد. اين کار شبيه تلاش براي تحليل مفاهيمي نظير معرفت، عليّت، خير، و حقيقت است، از اين رو، پروژه تحليلي ،پروژه اي فلسفي است. اين پروژه معياري اگر ثمر بخش باشد، منجر به يک معيار موثر و تعيين کننده براي مرگ انسان خواهد شد. و اگر از سوي محاکم و دادگاه ها پذيرفته شود، مي تواند تا چندين دهه مورد استفاده باشد. اما در بهترين وضعيت، مي تواند يک اصل احتمالي باشد که واجد ارزشي موقتي و عملي است. اين پروژه به خودي خود مستلزم شناخت جزئيات پزشکي و احکام حقوقي است، اما به نظر نمي رسد پروژه اي باشد که فيلسوفان براي آن به طور خاص صلاحيت داشته باشند. مرگ به مثابه جدايي بدن از روح افلاطون در فائدون به نقل از سقراط مي گويد: آيا مرگ جدايي روح از بدن نيست؟ و مرده، تکميل اين امر نيست؛ زمانيکه روح در خود موجود باشد، و از بدن رها شود و بدن از روح، اين غير از مرگ چه چيزي تواند بود؟ اين مطلب نشانگر ديدگاهي درباره ماهيت مرگ است: (D2)X در t مي ميرد= روحِ X از بدنِ X در t جدا مي شود. اين قضيه مساله آفرين است، مشکل اين است که (D2) مستلزم آن است که اگر يک چيز بميرد، بايد يک روح داشته باشد. باوجود اين، بسياري نمي توانند قبول کنند که گياهان (که مشخصا مي توانند بميرند)صاحب روح هستند. همچنين، باور اين قضيه براي بسياري دشوار است که هر سلول زنده يک روح دارد و در عين حال، سلول ها مي توانند بميرند. بسياري از فلاسفه تلقيِ ماده گرايانه اي نسبت به افراد دارند. آنها مي پندارند که افراد اشياء مادي هستند. مادي گراياني از اين دست تصور مي کنند که افراد روح ندارند، در عين حال، آنها مي خواهند بگويند که افراد هرگز نمي ميرند، گزاره (D2) به طور مشخص براي اين مادي گرايان غير قابل قبول است. مرگ به مثابه توقّف حيات مشهور ترين تحليل از مفهوم مرگ در گزاره (D1) بيان شده است. اما يکي از مشکلات اين گزاره، ابهام آن است. مشاجرات قابل ملاحظه اي در مورد مفهوم حيات وجود دارد. برخي مدعي اند که زنده بودن به معناي توانايي درگير شدن در فرايندهاي حيات مانند تغذيه، تنفس، و توليد مثل است. برخي ديگر بر اين باورند که حيات مستلزم وجود روح يا يک جوهر جاندار است. باوجود اين، برخي ديگر حيات را اينگونه تعريف مي کنند که موجودات زنده بتوانند در برابر نيروي آنتروپي مقاومت کنند. برخي گزارش هاي متضاد در مورد ماهيت حيات نيز مطرح شده اند اما هيچ يک مجال پذيرش عام نيافته اند. از اين رو، کاملا مشخص نيست که ما دقيقا بدانيم وقتي مي گوييم چيزي زنده است، منظورمان چيست. از آنجا که در (D1) مرگ با توجه به مفهوم حيات تعريف مي شود، (D1) وارثِ ابهام مفهوم حيات است. افزون براين، (D1) با برخي واقعيت هاي تجربي ناسازگار است. يکي از اين واقعيات به تحرک تعليق شده مربوط مي شود. انجماد، خشک کردن و برخي شيوه هاي ديگر، را مي توان براي متوقف کردن کارکردهاي حياتي موجودات زنده پيشين بکار برد. ويروس ها، باکتري ها و موجودات ريز ديگر در آزمايشگاه ها به صورت تحرک تعليق شده نگهداري مي شوند. اسپرم، تخمک ، نطفه اسب ها وگاوها و حتي انسان ها را مي توان ماه ها و سال ها در اين شرايط نگهداري کرد. از آنجا که تمام کارکردهاي حياتي اين موجودات تعليق شده است، به نظر مي رسد حيات آنها متوقف شده است. اما از آنجا که آنها مي توانند دوباره به حيات بازگردند، نمرده اند. بنابراين، گزاره (D1) نادرست است، زيرا اين گزاره حاکي از آن است که وقتي اين موجودات به حالت تحرک تعليق شده در مي آيند، مي ميرند. درسايه اين مشکلِ تحرک تعليق شده، به نظر مي ر سد که بهتر باشد مرگ را نه صرف توقف حيات، بلکه توقف دائمِ حيات تعريف کنيم: (D3) x در t مي ميرد = x در t به طور دائم حياتش متوقف مي شود. اگر يک موجود زنده به حالت تحرک تعليق شده درآيد اما دوباره به حيات بازگردد،(D3) بيان مي کند که اين موجود نمرده چون به طور دائم حيات خود را از دست نداده است. فرض کنيد که موجودي در آينده به حيات بازگردد اما موجود ديگر باز نگردد. در اينصورت، طي اين دوره که هر دو موجود در حالت تعليق هستند موجود اول نمرده است( چون حياتش به طور دائم متوقف نشده است) اما دومي مرده است( چون حياتش به طور دائم متوقف شده است). اين مطلب عجيب به نظر مي رسد چرا که دو موجود زنده ممکن است در زمان حالتِ تحرّکِ تعليق شده عين هم باشند در عين حال، بر طبق گزاره (D3) يکي پيشتر مرده ولي ديگري نمرده است. اين مطلب نشان مي دهد که (D3) با اين مفهوم شهوديِ معقول که زندگي و مرگِ يک موجود زنده به خصلت ذاتيِ يک موجود زنده بستگي دارد، در تضاد است. بنابراين، هيچ يک از تحليل هاي سنتي در مورد مفهوم مرگ مسلما درست نيستند. پرسش بنيادي مربوط به مرگ همچنان بي پاسخ مانده است: ما نمي دانيم که مرگ دقيقا چيست. راز مرگ موضوع تکرارشونده در باره مرگ در تفکر عامه ( و نيز در برخي محافل فلسفي) اين ايده است که مرگ امري اسرارآميز است. همانگونه که ملاحظه شد ارائه يک تحليل فلسفي رضايتبخش از مفهوم مرگ امري دشوار است. اگر نتوان مفهوم مرگ را تحليل کرد در اينصورت نمي توان دقيقا توضيح داد که مراد از اينکه مي گوييم چيزي مرده است چيست. بنابراين، مي توان گفت که به همين خاطر، مرگ امري اسرارآميز است. البته مرگ به طور خاص اسرارآميز نيست؛ تمام مفاهيم تحليل ناپذير به همين منوال مي توانند اسرارآميز باشند. باوجود اين، تفکر غالب آن است که مرگ به طور خاص امري رازآلود است. از نگاه برخي راز مرگ، آن است که ما نتوانيم بدانيم که مردن شبيه چه چيز خواهد بود. اين مساله مي تواند تابع اين واقعيت باشد که اغلب ما که زنده هستيم هيچ خاطره يا ذهنيتي از مرده بودن نداريم و بنابراين تجربه دست اولي از اينکه مرگ شبيه چيست نداريم. افزون براين، از آنجا که ترديدهاي بسياري در مورد صدق گواهي معدود افرادي که مدعي اند مرده بودن را به خاطر مي آورند وجود دارد، هيچ يک از ما گزارش معتبر دست دومي از اينکه مرگ شبيه چيست در اختيار ندارد. دليل متقن براي اينکه انديشيدن در مورد مرگ دشوار است زماني مشخص مي شود که تصور کنيم که مرده مطلقا هيچ تجربه اي ندارد( مرگ يک خلاء تجربي است). اين مدعا وجود دارد که مردن، را نمي توان به شکل مفهوم بيان کرد زيرا مردن شبيه اين است. اما بايد پذيرفت که ارائه يک مفهوم روشن از اينکه يک خلاء تجربي چه حسّي دارد، بسيار دشوار است، در عين حال، اين امر امري جعلي خواهد بود. شايد تصور اين حس دشوار باشد البته نه به دليل اينکه اسرار آميز يا پنهان است بلکه به اين دليل که چنين حسي وجود ندارد. اگر مرده هيچ تجربه اي ندارد پس هيچ شگفتي يا رازي وجود ندارد که نتوانيم تصور کنيم که تجارب مرده چه حسي دارد. شرِّ مرگ اگر تجارب ما در زمان مرگ متوقف شوند در اينصورت نمي توانيم درد يا هر نوع مصيبتي را زماني که مرده ايم تجربه کنيم. پس مرگ چگونه مي تواند به ما آسيب برساند؟ و اگر مرگ نتواند به ما آسيب برساند آيا معقول است که از مرگ بترسيم؟ لوکريتوس مدعي بود که معقول تر براي ما آن است که مرگ را با همان بي تفاوتي آرامي بنگريم که با آن گستره نامتناهيِ زمان را در پيش از خلقتمان مي نگريم. اينها پرسش هايي ديرين هستند: افلاطون و اپيکوروس و پيروان ايشان در مورد اين موضوعات بحث مي کردند دقيقا همانگونه که امروزه از آنها بحث مي شود. ثنويت گراهايي که معتقد بودند ارواح ما پس از مرگِ ابدانِ مان همچنان زنده مي مانند، پاسخي آسان به اين پرسش ها دارند. آنها مي توانند بگويند تجارب ما به هنگام مرگ متوقف نمي شود. اگر ما به دوزخ برويم تا ابد گرفتار عذاب خواهيم شد. لذا مرگ مي تواند به ما آسيب برساند و اگر ما بد باشيم ترس ما از مرگ کاملا معقول خواهد بود. مرگ ما نشانه آغاز بدترين و طولاني ترين دوره مصيبتي است که تا آن زمان تجربه خواهيم کرد. پرسش هاي مربوط به شرّ مرگ براي ماده گرايان و کساني که قائل به اين هستند که مرده نمي تواند درد و مصيبت را تجربه کند، اسرارآميز ترند. چگونه چنين شخصي مي تواند شر مرگ را توضيح دهد؟ برخي مانند توماس نيگل اين اصل که چيزي که ما تجربه نمي کنيم بتواند به ما آسيب برساند، را رد مي کنند. آنها مضرات محروميت را ذکر مي کنند: فرض کنيد که شخصي از صدمه مغزي رنج مي برد و يا توانايي کسي تا حد توان ذهني يک کودک تقليل يافته است؛ اين دو ممکن است هيچ دردي را تجربه نکنند و از هيچ مصيبتي آگاه نگردند با وجود اين، آنها از حيث محروميت از توانايي هاي ذهني خود آسيب ديده اند. بر طبق يک ديدگاه افراطي تر، يک شخص مي تواند از طريق سقوط در عدم آسيب ببيند. دختري را در نظر بگيريد که در جواني بدون درد مي ميرد. فرض کنيد که اگر او زنده بود، مي توانست کاملا خوشحال باشد. بنابراين، مرگ او، او را از يک زندگيِ لذت بخش محروم کرده است. برخي مانند مک ماهان اين امر را يک آسيب جدي و سهمگين مي دانند و البته آسيبي که قرباني در مورد آن هيچ گونه تجربه آگاهانه اي نداشته است. اين فيلسوفان مدعي اند که معقول آن است که ما مرگ را شرّي عظيم بدانيم حتي اگر به هنگام مرگ هيچ گونه تجربه اي نداشته باشيم. به نظر مي رسد ترس از مرگ کاملا غير عقلاني نيست. نجات از مرگ بسياري به دلايل مختلف از اين پرسش که آيا ما از مرگ نجات خواهيم يافت( يا خير) به درد سر افتاده اند. تفاسير مختلفي از اين پرسش به عمل آمده است.اين تفاسير برخاسته از تلقي هاي متفاوت از متافيزيک اشخاص و تلقي هاي مختلف از مرگ و نجات است. ماده گرايان سنتي معتقدند که افراد فقط اشياء مادي هستند. بر اساس اين ديدگاه، هيچ روحي وجود ندارد. ويژگي هاي روانشناختي افراد تنها به اين دليل است که مغزشان درست کار مي کند. ماده گراياني از اين دست پرسش مربوط به نجات را ممکن است چنين در نظر بگيرند که : آيا من( بدن من) بعد از آنکه مُردم همچنان زنده است؟ بر اساس اين تفسير، اين شخص جسم انساني در نظر گرفته مي شود که بقاي(نجات) آن وجودي دائمي خواهد بود. اگر اين پرسش را به اينگونه تفسير کنيم، پاسخ کاملا مشخص خواهد بود. در اغلب موارد، بدن انسان دست کم چند ماه پس از مرگ همچنان موجود است. اما ازآنجا که مغز ديگر کار نمي کند قدر مسلّم هيچ تجربه اي هم وجود نخواهد داشت. اين ماده گراها پرسش مزبور را از نو چنين تفسير مي کنند که معنايش اين مي شود: آيا پس از آنکه مُردم همچنان زنده خواهم بود؟ . تقريبا به طور قطع، پاسخ به اين پرسش منفي است. اگر شما صرفا بدنِ تان بوديد و بدن تان مي مُرد و درهنگام مرگ ، براي هميشه حياتش متوقف مي شد، در آن صورت شما مي مرديد و در زمان مرگ حيات شما براي هميشه متوقف مي شد. ثنويت گرايان معتقدند که هر شخص از يک بدن و يک روح برخوردار است. در اشکال کلاسيک ثنويت گرايي، روح عنصري غير مادي( يعني از اتم يا ملکول تشکيل نشده است) در نظر گرفته مي شود. در طول دوران حيات، روح و بدن بسيار به هم نزديکند. برخي معتقدند که در طول حيات، روح، بدن را به حرکت در مي آورد. ثنويت گرايان متعلق به يک سنت هر شخص را مجموعه اي يکپارچه از روح و بدن مي دانند. دکارت بعضا ظاهرا اين ديدگاه نسبت به اشخاص( من صرفا بمانندِ يک ملوان در کشتي، در بدن جاي نگرفته ام بلکه بسيار به آن نزديکم و گويا با آن درآميخته ام و با آن يک کلِّ يکپارچه را تشکيل داده ام ) را تاييد مي کند .( تاملات دکارت، VI ص 29). براي يک ثنويت گرا، اين مساله طبيعي است که تلقي افلاطوني را بپذيرد و مرگ را جدايي روح از بدن بداند. براي چنين فيلسوفي پرسش مربوط به نجات(بقاء) اينگونه مطرح مي شود: آيا من (يعني ترکيب روح و بدن) پس از آنکه من در اثر مرگ متلاشي شدم و اجزاي پيکرم تجزيه شدند، همچنان وجود خواهند داشت؟ اگه فرضيات متافيزيکيِ اين گونه از ثنويت گرايي را بپذيريم، پاسخ به اين پرسش منفي خواهد بود. اگر شخص ترکيبي از روح و بدن باشد و اين ترکيب به هنگام مرگ از ميان برود پس شخص با مرگ از ميان خواهد رفت. گرچه اعضاي بدن ممکن است باقي بمانند وجود اين ترکيب بايد در ذات خود متوقف شود و در هنگام مرگ از حيات بايستد. ثنويت گرايان سنت ديگر، اشخاص را ارواحِ متجسّد مي دانند. بر اساس اين ديدگاه هر شخص زنده روحي است که به يک بدن مي چسبد. دکارت در فقره اي ديگر اين ديدگاه نسبت به اشخاص را تاييد مي کند( من بدني دارم که به آن بسيار نزديکم در عين حال، من واقعا از بدنم مجزا هستم و مي توانم بدون آن وجود داشته باشم. تاملات، VI، ص 239). فيلسوفي که اين تلقي فلسفي از اشخاص را مي پذيرد ممکن است پرسش مربوط به بقاء را بدين نمط درک کند: آيا من (روح من) پس از مرگ بدن، همچنان تجربه خواهد داشت؟ گرچه برخي اين مطلب را رد مي کنند اما پاسخ درست به اين پرسش، آري است، و تا حدي نيز فهم اين نکته آسان تر است که چرا شخصي که اين تلقي فلسفي را مي پذيرد به اين گونه از بقاء علاقمند باشد. شايان ذکر است که در مورد تلقي ثنويت گرايانه دوم، کاملا مشخص نيست که افراد در عمل مي ميرند. البته ابدان انساني مي ميرند. اما در مورد ديدگاه مورد بحث، هيچ شخصي بدن انساني نيست. هر شخص زنده اي صرفا روح است ولو روحي که در بدنِ فاني جا خوش کرده باشد. آنچه که همچنان پس از مرگ بدن زنده است چيزي است که نمي ميرد: روح . آنچه مي ميرد و بعد از مرگ در نهايت متلاشي شده و از دايره وجود خارج مي گردد چيزي جز بدن نيست. مرگ و معناي زندگي برخي متفکران گفته اند که ارتباط مهمي بين مرگ و معناي زندگي وجود دارد. شخصي که مي پندارد پس از مرگ حيات اخروي وجود ندارد ممکن است چنين بينديشد که مرگ، زندگي را بي معني مي کند. شوپنهاور ظاهرا اين ديدگاه را مطرح کرده است. برخي ديگر نيز که به خدا و جاودانگي باور دارند اين مطلب را به اين صورت مي فهمند: خداوند ما را در اينجا روي زمين به گونه اي قرار داده که مي توانيم گناه کنيم يا به نجات دست يابيم. اگر گناه کنيم با عقاب ابدي مجازات مي شويم. اگر نجات يابيم پاداشمان خير ابدي خواهد بود. شخصي که اين تصوير را مي پذيرد، ممکن است بگويد که اگر خدا و آخرتي نباشد که در آن پاداش و عقابي باشد در اينصورت حيات ( به قول شکسپير) داستاني است که ابلهي نقل کرده، پر از قيل و قال که هيچ دلالتي ندارد. به سخن ديگر، اگر خدا و آخرتي نباشد زندگي ما اجزاي يک طرح هدفمند و وسيع تر نخواهد بود، ما چند صباحي زندگي مي کنيم و مي ميريم. از نگاه بسياري، اگر اينچنين باشد زندگي بي معنا خواهد بود. آنها که به حيات بعد از مرگ باور دارند ممکن است به اين باور دلخوش باشند و تصور کنند که وجود اين موضوع به زندگي عادي در روي زمين معنا مي بخشد. با وجود اين، به نظر مي رسد که اين ايده مفهوم تر است که گفته شود زندگي معنا دار است حتي اگر با مرگ پايان پذيرد. اگر افراد اهداف ارزشمندي داشته باشند و خود را وقف رسيدن به آنها کنند مي توانند از روند رسيدن و دستيابي به اين اهداف لذت ببرند و همين مساله زندگي را برايشان معنادار مي کند. اين همان چيزي است که پل ادواردز آن را معناي دنيوي( اين جهاني) مي نامد. البته مرگ مي تواند به اين بي معنايي پايان دهد اما اينکه آنها روزي خواهند مرد ظاهرا نمي تواند حيات معنادارِ افراد را هنگامي که زنده اند، خدشه دار کند. حتي بر طبق يک ديدگاه افراطي تر نيز زندگي با بازشناسي اينکه زندگي يا مرگ پايان مي يابد، معنادارتر مي شود. بر طبق اين ديدگاه، ما وقتي کاملا دريابيم که روزي خواهيم مرد و پس از آن هيچ نخواهيم داشت، قدر رضايت مندي ها و خرسندي هاي ناشي از تجارب روزمرده خود را بيشتر و بيشتر خواهيم دانست. ارزش زندگي در شرِ مرگ دو پيش فرض وجود دارد: يکي اينکه زندگي ارزشمند است و ما را به سمت توجيه اين ارزشمندي سوق مي دهد و ديگري اينکه ما بين انواع ارزش هاي مختلف روزمره تمايز قائل مي شويم. حتي غذاي گياهخواران موجب مرگ زودرس موجودات زنده مي شود. و گياهخواران معمولا اولويت هاي بين حيوانات مختلف و انسان هاي مختلف را در مراحل مختلف رشد مي پذيرند. اگر بيمارستاني آتش گرفته باشد آيا ما بايد بکوشيم بيماران را پيش از آنکه بيمارستان ويران شود نجات دهيم و برخي از بيماران را پيش از ديگر بيماران نجات دهيم؟ تنها يک گزارش از زندگي به ما خواهد گفت که چرا زندگي بايد حفظ شود و تا چه اندازه گزينش بين حيات ها (يِ افراد) مشروع و مجاز است. تلاش هاي عمده اخير براي ارائه نظريه در مورد ارزش حيات در پي شناسايي ويژگي هاي ارزشمندترين مخلوقاتي( انسان ها) است که ارزش خاص آنها را توضيح مي دهد. عمده نظريه ها آزادي، خودآگاهي و هوشمندي را به عنوان ويژگي هاي مرتبط با هم با يکديگر ترکيب مي کنند. موجوداتي با اين ظرفيت ها اغلب شخص ناميده مي شوند. گزارش هاي کاملا متفاوتي درمورد نحوه بکار گيري معيارهاي شخص بودن بوجود آمده اند. فيلسوفاني که جهت گيري هاي نتيجه گرايانه دارند مدعي اند که تنها موجوداتي که در عمل واجد خصلت هاي مربوطه هستند، شخص ناميده مي شوند. مشکل عمده اين گزارش ها نتيجه ضد شهودي آنهاست: موجوداتي که اغلب افراد آنها را ارزشمند مي دانند، يا به دليل ويژگي هاي ذاتيِ شان ارزشمندند يا تنها به دليل منفعت و سودي که در آينده از آنها انتظار مي رود. برخي ديگر ضمن پذيرش اين معيارِ شخص بودن، گفته اند که موجوداتي که از حيث ساختاري واجد اين ظرفيت ها هستند يا اعضاي يک گونه طبيعي که نوعا واجد اين ظرفيت ها هستند ارزشمندند، خواه افراد خاص عملا واجد آنها باشند يا نباشند. رويکرد ديگر مي گويد که انسان ها فقط به دليل نوعشان ارزشمندتر از بقيه موجوداتند. نظريه هاي مربوط به نوع طبيعي، نمي تواند تمايزاتي که افراد بين اهميت اخلاقيِ مثلا جنين ها و ديگر اعضاي همين نوع طبيعي قائل مي شوند را توجيه کند. اگر زندگي يک مادر و جنينش در خطر باشد و هر دو را نتوان نجات داد، اغلب ترجيح درست را اين مي دانند که مادر را نجات دهند. فيلسوفاني که با انواع مسائلي از اين دست مواجه مي شوند اغلب دست به اصلاحات موقتي و يا بيدرنگ در نظريات کلي خود مي زنند تا بر مشکلاتشان در موارد دشوار فائق آيند. به عنوان مثال، نظريه پردازانِ نوع طبيعي اغلب درجه اي از وابستگي به نوع طبيعي را مي پذيرند و براي توجيه تفاوت ويژگي هاي جنين و بزرگسالان از اصطلاحاتي نظير انسان هاي مستعد استفاده مي کنند. رونالد دورکين در گزارشي تازه از ارزش زندگي گفته است: تقدس حيات را بايد به حسب صرف سرمايه در زندگي درک کرد. دورکين(1993) بين دو جنبه از سرمايه گذاري که با مرگ از بين مي رود تمايز مي گذارد: طبيعي و انساني. سرمايه گذاري طبيعي حاکي از آن است که طبيعت در ذات سرمايه را بر حسب زمان، کار و منابع طبيعي مي سازد و وقتي زندگي بوجود آمد، سرمايه به صورت خطي به موازات تداوم زندگي افزايش مي يابد. در مورد سرمايه گذاري انساني هم سرمايه گذاريِ انساني وجود دارد که حيات اوست و هم حيات افراد ديگر که زمان و انرژي مي گذارند تا آن حيات را بوجود آورند و حفظ کنند. بر اساس اين ديدگاه، مشکلي که مرگ زودرس ايجاد مي کند، از بين بردن اين سرمايه گذاري انساني و طبيعي است.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت