مردی که سنگ گور خودش بود
جلال در زندگی 46 ساله خود فراز و نشیبهای فراوانی را تجربه کرد. به حج، سرزمینهای اشغالی، اتحاد جماهیر شوروی و آمریکا سفر کرد و از هر یک از این سفرها برای خود توشهای فراهم ساخت. او برخلاف بسیاری از روشنفکران در دیدار خود از کشورهای غربی از خود بیخود نشد و لب به تمجید از غرب و دستاوردهای مدنیته باز نکرد بلکه از نقد آنها لحظهای فرو گذار نشد و بعدها «غربزدگی» را برای غرب و ستایشگران غرب نوشت.
فارس: جلال درد زندگی در دنیای مدرن را داشت و در این راه گام هایی برداشت که خالی از شتابزدگی نبودند و اشتباهاتی کرد که قابل نقد هستند اما مهم این بود که جرات اندیشیدن و کشف راههای نرفته را داشت. جلال آلاحمد از جمله چهرههایی است که قبل و بعد از انقلاب محل منازعه حریفان بوده است؛ طیفی او را به سوی خود میکشیدند و طیفی دیگر در برابر او سینه سپر میکردند، گروهی به تقلید از وی برخاستند و گروهی دیگر کمر به شکستن تابوی جلال بربستند، برخی «غربزدگی» را بر بیرق خود آویختند و برخی «سنگی بر گوری» را برافراشتند و مانیفست وی معرفی کردند و... بخشی از این مهم به زمینه و زمانه این نویسنده مربوط میشود که در روزگار او «بادها» از شرق و غرب وزیدن آغاز کرده بودند و کسی را یارای گریز از آن نبود. اما برخورد جلال با حوادث و رویدادهای تاریخی از نوعی نبود که همعصران وی آن را دنبال کنند یا آن را الگو سرمشق راه خود قرار دهند و همین امر حساب وی را از دیگران جدا میکرد. جلال در خانواده مذهبی متولد شد و سایه پدر تا اوایل دوران جوانی بر زندگی وی سایه انداخته بود اما در جوانی از مذهب گسست و جذب عقاید چپ شد. در میان چپها نیز چندان دوام نیاورد و پس از کودتای 28 مرداد و سقوط دولت مصدق از چپها جدا شد و به همراه خلیل ملکی جریان موسوم به «نیروی سوم» را پایهگذاری کردند. جلال در این سنگر هم چندان پایبند نشد و پس از مدتی از حزب کنارهگیری کرد و عطای سیاست را به لقای آن بخشید. جلال در وادی نویسندگی راههایی را پیمود که تا پیش از آن کمتر به آنها توجه شده بود. او سفرنامهنویسی را احیا کرد و با نوشتن «سنگی بر گوری» نمونه اصیل یک بیوگرافیست شد. در شناساندن نویسندگان غربی نیز غافل نشد و اولین کسی بود که به «لویی فردیناند سلین» فرانسوی را به مخاطبان فارسی زبان شناساند و به ترجمه آثار نویسندگان دیگر پرداخت. قلم وی نیز تحولی در عرصه نوشتن ایجاد کرد و او را سرمشق دیگران قرار داد. او در پیرامون خود گروهی را جمع کرد و هر یک را به کاری گمارد و به مانند «مدیر مدرسه»ای منضبط از شاگردان خود کار میخواست و آنها را مورد بازخواست قرار میداد. جلال در زندگی 46 ساله خود فراز و نشیبهای فراوانی را تجربه کرد. به حج، سرزمینهای اشغالی، اتحاد جماهیر شوروی و آمریکا سفر کرد و از هر یک از این سفرها برای خود توشهای فراهم ساخت. او برخلاف بسیاری از روشنفکران در دیدار خود از کشورهای غربی از خود بیخود نشد و لب به تمجید از غرب و دستاوردهای مدنیته باز نکرد بلکه از نقد آنها لحظهای فرو گذار نشد و بعدها «غربزدگی» را برای غرب و ستایشگران غرب نوشت. جلال جمع اضداد بود و این مهم او را از دیگران جدا میکرد؛ در حالی که داعیه روشنفکری داشت خود منتقد روشنفکران بود و «در خدمت و خیانت روشنفکران» را برای این گروه نوشت، با سیاسون حشر و نشر داشت اما با آنها در یک صف نمیایستاد، به محافل روشنفکری رفت و آمد داشت اما از نقد آنها غافل نمیشد و .... همه این ویژگیها موجب شد به جای تقلید و تکرار سخنان دیگران، سخن خودش را بگوید و در پی کشف راههای نرفته باشد و به سخنی بهتر سنگ گور خودش باشد و سنگ این و آن را به سینه نزند. جلال درد زندگی در دنیای مدرن را داشت و در این راه گامهایی برداشت که خالی از شتابزدگی نبودند و اشتباهاتی کرد که قابل نقد هستند اما مهم این بود که جرات اندیشیدن و کشف راههای نرفته را داشت. این در زمانهای رخ داد که هر یک از روشنفکران و مسئولان مملکت به رنگی درآمده بودند و زیر بیرق کسی رفته بودند،اما جلال یک تنه ایستاد و در نقد آنها قلم زد.
دیدگاه تان را بنویسید