روایتی خواندنی یک نویسنده از اصفهان

کد خبر: 161628

«در میدان [نقش‌جهان] به هنگام عصر حقه‌بازان، خیمه‌شب‌بازان، ‌تردستان، معرکه‌گیران و بندبازان جمع می‌شوند و تا ساعت‌ها از شب گذشته تماشاگران و مشتاقان را سرگرم می‌کنند.

همشهری سرزمین من: وقتی شاه عباس صفوی، اصفهان را به پایتختی برگزید، ستاره اقبال اصفهان درخشیدن گرفت و چه درخششی. شهری تازه بنا نهاده شد؛ شهری با پل ها و کاخ ها و مسجدهای تازه. در این میان پرشکوه‌ترین و زیباترین بناها؛ یعنی میدان نقش‌جهان طالع فروزان‌تری داشت، آن‌چنان که در تاریخ، بسیاری از نقش‌جهان به عنوان زیباترین، بزرگ‌ترین، شلوغ‌ترین، خیال‌انگیزترین و گرانبهاترین جواهر هنری جهان یاد کرده‌اند. همه اینها را کنار می‌گذاریم، اصفهان است و میدان نقش‌جهان؛ نقش‌جهانی که بسیاری از هنرمندان و پرآوازگان جهان خواسته‌اند با آن عکسی بگیرند؛ سیاحان و گردشگران بسیاری که در خاطراتشان نوشته‌اند: «نقش‌جهان را دیدم.» و بعد بسته به حال افزوده‌اند: «به بازار رفتیم.» یا «گز خریدیم و عالی‌قاپو و شیخ‌لطف‌الله را دیدیم.» یا «کنار مسجد شاه‌عباس ایستادیم و به طاووس‌های بالای در خیره شدیم، خرید کردیم و چه روز خوبی بود در این میدان.» اینها همه در این میدان است که از بزرگ‌ترین میدان‌های دنیاست همچنان. 400 سال است که این میدان همچنان حسرت بر می‌انگیزد. گویی کسی که اینجا را ندیده است، نیمی از جهان را ندیده. گشتی میانه میدانم آرزوست چطور از صبح تا غروب در گوشه​های پیدا و ناپیدای نقش جهان بگردیم اینکه این بار از میدان نقش جهان می‌نویسم به خاطر زیباییش در این فصل است. هوا رو به خنکی می‌رود. من و شما ساعت‌ها در این میدان می‌توانیم قدم بزنیم. کنار عمارت‌ها بایستیم، به مغازه‌ها نگاه کنیم، به تنوع صنایع‌دستی و بازارهای گوناگون کنار میدان. در خاطراتم نوشته‌ام: در پشتی مغازه‌های رو به میدان، به راهروهای بازار که در چهار جهت نقش‌جهان حضور دارند گشوده می‌شود. چشم‌هایم کالاها را تماشا می‌کند: قلیان، چراغ، کاسه، آباژور. تسبیح با سنگ‌های یشم، فیروزه‌ای، سبز، قرمز، بنفش، قهوه‌ای، زرد، کهربایی، مشکی. گردن‌آویزهای سنگی، زنجیر، علامت‌هایی با کنده‌کاری از اسم‌های گوناگون، قلمکار، قالی، زیلو، گلیم، گبه، زیرانداز، خورجین، نمد، جاجیم، پادری، سفره رومیزی، رومیزی چهارگوش، شش‌گوش، هشت نفره، 12 نفره، بشقاب، میناکاری، جعبه خاتم‌کاری، سماور، قوری، استکان، شمعدان تک شاخه، چند شاخه، زرشک، زردچوبه، هفت ادویه، سوسنبر، عناب، سنجد، کشمش، دارچین و... . به چند سطر از خاطراتم اکتفا کردم تا تنوع مغازه‌های میدان را به شما نشان دهم. در واقع این میدان برای خودش شهری است که میدان تفریحگاه و تفرجگاه آن است. دوست گرامی و قدیمی ما یعنی آقای شاردَن که در زمان صفویه این شهر را جزء به جزء و مَنقاش به مَنقاش دیده و می‌شناخته، نوشته است: «در میدان [نقش‌جهان] به هنگام عصر حقه‌بازان، خیمه‌شب‌بازان، ‌تردستان، معرکه‌گیران و بندبازان جمع می‌شوند و تا ساعت‌ها از شب گذشته تماشاگران و مشتاقان را سرگرم می‌کنند. در آنجا معرکه‌گیران شعر می‌خوانند و افسانه می‌سرایند. نوازندگان می‌نوازند و تردستان ناپدید را پیدا و پیدا را ناپدید می‌کنند.» این وصف نقل به مضمون از این میدان را می‌سپارم به نقل دیگری و آن مهمانی شاه‌عباس است در سال 1028 هجری در این میدان به افتخار سفرای هند و عثمانی و روسیه و نیز «دن‌گارسیا دوسیلوا فیگروا» سفیر پادشاه اسپانیا در ایران: «او با تشریفات بسیار از آنان استقبال کرد و پس از آن چندین شب و روز مهمانان خود را به تماشای آتش‌بازی و چوگان در این میدان دعوت کرد.» ببینیم جناب «پیترو دلاواله» جهانگرد ایتالیایی درباره این مهمانی چه گفته است: «روز چهارشنبه ششم رجب سال 1028 هجری، شاه‌عباس سفیران هندوستان و اسپانیا و روسیه و عثمانی و انگلستان و سفیر ازبک و برادرزاده شریف مکه را که در اصفهان بودند و همراهان را به تماشای چراغانی شهر دعوت کرد. همگی نزدیک غروب در میدان نقش‌جهان گرد آمدند. شاه‌عباس نیز سوار بر اسب در میدان حاضر بود. پس از آنکه ساعتی به صحبت و گردش گذشت و چراغ‌های میدان و بازار روشن شد، شاه مهمانان خود را به درون بازار برده و در آنجا همگی از اسب به زیر آمدند و همراه شاه به قهوه‌خانه‌ای رفتند. قهوه‌خانه وسیع بود و دیوارهایی به سفیدی برف داشت. چراغ‌ها و مشعل‌های بسیاری از هر سوی قهوه‌خانه می‌درخشید؛ چراغ‌هایی که از سقف گنبدی‌شکل آنجا فرو آویخته بود و مانند ستارگان آسمانی به نظر می‌رسید.» ما به دیدار تو آمده‌ایم صبحی دلپذیر با آسمان آبی. «آندره مالرو» رنگ اصفهان را اینجا کشف کرد. شما هم رنگ‌ها را می‌بینید و مبهوت می‌شوید، مثل من که هر روز در کنار این همه آسمان و رنگ اینجا مات می‌شوم؛ عالی‌قاپوی قهوه‌ای، مسجد امام آبی و سبز و نیلی و شیخ لطف‌الله اُخرایی. از کدام یکی عکس بگیریم؟ کدام یک را کنار آن دیگری قرار دهیم؟ فواره‌ها بازند با قطره‌های آبی که با نسیم تک و توک به صورت می‌خورد. آه قطره‌های آب که افشره رنگ‌های دنیایید! این همه افشره به روی شما می‌پاشد. صبر کنید. حالا کنار استخر بزرگ میدان می‌نشینیم. وه که چقدر مغازه باید تماشا کنیم. دیوارها تمام میدان را گرفته‌اند؛ دو طبقه. بالایی‌ها بیشتر به غرفه می‌مانند و دیدنی​اند مثل اینکه در دکور عظیمی محصور شده‌ایم؛ دکوری که با جهان بیرون متفاوت است و چقدر عمارت که کنارش بایستیم و بگوییم: عالی‌قاپو ما به دیدار تو آمده‌ایم. برویم از پله‌های پیچاپیچش بالا و از ایوان، شهر را تماشا کنیم. اصفهان قدیم و جدید را، کوه صفه و درختان کاج بلند سبز آمیخته به قهوه‌ای کاهگل‌های خانه‌های دوردست؛ سمت مسجد جامع. خورشید از بالا سر شیخ‌لطف‌الله نور می‌پاشد. بیایید تا برویم آن سوی میدان. از پله‌ها بالا برویم. از همین چهار، پنج پله و برویم در سکوت و بازی نور شیخ‌لطف‌الله. درنگ کنیم در میان اسلیمی‌ها و رگه‌های نور. فرصت است تا به خود شویم و از خود بیخود. وه که این همه مزه‌ مزه کردن وجود؛ انگار اینجا دعوت به درون است برای پرواز و سبک شدن. خسته شدید؟ بیایید از این راهروها، ‌از این بازار پنهان بگذریم و در بوی لاک و رنگ و شکل‌های گوناگون قلم‌موها دنبال تصویر شاهزاده جوان سوار بر اسب بگردیم. می‌بینید، قلم‌مو را دوباره در رنگ فرو برد. شاهزاده دنبال گورخری است که هیکل مدادیش حالا رنگ می‌شود. کمند را ببینید، حالا پرتاب می‌شود. در این نقاشی‌ها همه به دام می‌افتند؛ شاهزاده و اسب و گورخر یا آن کسی که آن سوی نقاشی زیر درختی با گُلی زنبق در دست در انتظار است. همین اطراف دو سه مغازه فرنی‌فروشی است. فرنی را اصفهانی‌ها سرد و بدون شکر می‌خورند اما بوی برنج وای که دیوانه می‌کند، مثل بازارهای برنج شمال برای فرد غریبه. فرنی اصفهانی همیشه با شیره انگور می‌آمیزد. این طعم را امتحان کنید. آن طرف هم شربت می‌فروشند؛ سکنجبین با خیار رنده شده، لیمو یا بهار نارنج. به قیصریه خوش آمدید عصر که بشود به دیدن مسجد امام می‌رویم ولی حالا که از بازار و راهروهایش گذشته‌ایم بر سردرِ قیصریه ایستاده‌ایم. بیایید بر بلندی ورود قیصریه جنگ شاه‌عباس با ازبکان را تماشا کنیم. رنگ‌ها رفته‌اند، روها پیدا نیست. بعضی‌ها را حدس می‌زنیم بر این دیوار، چقدر در اینجا باران باریده و همچنان در سرما و گرما و برف، شاه‌عباس دلاورانه با ازبکان می‌جنگد. زمانه نقش او را می‌شوید و می‌برد و این برج قوس که تاریخ تولد اصفهان را به ما می‌گوید آذرماه. همچنان تیر در کمان است. ـ «ببین آقا اینا رو.» ـ «ببین خانم اینا اصل اصله. برای انگشتر. گردنبند.» دعوت می‌شویم به بازار، سکوهای ورودی. ‌آنها صبح زود می‌آیند با جعبه‌های عقیق، کهربا، شمش، یاقوت و فیروزه، با سکه‌های قدیمی. به قیصریه خوش آمدید. چه زمان کوتاهی داریم و چه بازار بلندی؛ سراها، تیمچه‌ها، کاروانسراها، سقاخانه‌ها، مساجد، مدرسه‌ها و در کنار همه اینها بوی ادویه. بساط‌های کوچک پهن شده بر زمین. فندق تازه، پسته در پوست... و اجناس رنگارنگ و الوان؛ لاله‌ها، لیوان‌های کودکی ما، بشقاب‌های دوران مادربزرگ، بشقاب‌های سِور، قاشق و چنگال‌های «نوروبلین»، دبه‌ها و چراغ‌های عهد نیاکان​مان. اینجا در تاریخ و کودکی​مان گم می‌شویم. صندوقخانه مادربزرگ هم همین جاست؟ بوی پلو زعفرانی، نه بوی آبگوشت، نه بوی کباب، نه بوی حلیم بادمجان، نه، همه آنهاست. گرسنه شدید. اینجا پر از غذاخوری‌های گوناگون است. از یک میز و صندلی آهنی کوچک که نان و تخم‌مرغ پخته دارد، تخم‌مرغ را روی بشقاب روی میز آهنی می‌زنید بعد پوست می‌گیرید، لای نان می‌گذارید. کمی خیارشور. اینجا پیاز می‌دهند و نمک و فلفل. بپاشید روی این لقمه. سس گوجه‌فرنگی هم هست. اگر دوست ندارید، بریانی، کباب، آش، جگر، ماست و اسفناج، سیرابی و شیردان، حاضری هم هست. هر کدام را که بخواهید بسته به جیب​تان. قیمه و قورمه‌سبزی و حلیم بادمجان. برای شما که مهمانید، خورشت ماست هم حاضر است. برای چای هم می‌رویم قهوه‌خانه چاه «حَج میرزا» که برای خودش قصه‌هایی دارد. چای با پولکی رُسی بنوشید. تا غروب مس در این بعدازظهر نه‌چندان گرم باهم به مسجد امام(ره) می‌رویم. شاید ایراد بگیرید اینجا کجای میدان است؟ شمال است یا جنوب؟ مسجد امام جنوب میدان است و بازار قیصریه شمال. عالی‌قاپو غرب است و شیخ‌لطف‌الله شرق. اما چه فایده دارد اینها. در قطب که نیستیم، در میدان نقش‌جهانیم. اینجا دلمان می‌گوید در کدام سمت بهشتیم. از میان چهار باب مسجد، از میان غرفه‌های بهشتی می‌گذریم. حیران از این همه رنگ ایستاده‌ایم زیر نشان طوبی که زیر گنبد مسجد است. دست‌ها را به‌هم می‌زنیم و صدا می‌کنیم: نقش‌جهان! تو زیبایی، تو زیبایی، تو تو تو زیبایی و این‌گونه است که در کنار حوض بزرگ مسجد، آسمان را در آب تماشا می‌کنیم و به میدان باز می‌گردیم و درود می‌فرستیم به علی‌اکبرخان اصفهانی - معمار بزرگ صفوی ـ به دنبال آن خطاطان، نقاشان، کاشی‌کاران و... آن عصر. از بازار خرید کرده‌ایم و در کنار حوض بزرگ میدان نشسته‌ایم. صدای راسته مسگرها می‌آید. در بازار مسگرها پتک و چکش می‌کوبند. این صدای قلم است که می‌گردد بر صفحه مس. این صدای تابیدن مس است. این صدای بر مس است تا مس، رنگ خورشیدی شود که حالا از میدان می‌رود که برود. ماییم و میدان. کفش از پا بیرون می‌آوریم و بر چمن‌های خنک می‌گذاریم و بعد در میان همهمه جمعیتی که عصر و شب را در میدان می‌گذرانند، گم می‌شویم. جهان جهان رؤیا وقتی که پارک‌های اصفهان مثل حالا زیاد نبود اصفهانی‌ها می‌آمدند میدان، با بچه‌ها، با سفره، با غذا. حالا دیگر با بطری‌های آب می‌آیند. قدیم‌ترها همه کلمن‌های آب یخ داشتند. زیرانداز می‌اندازند، گپ می‌زنند، دراز می‌کشند و غرفه‌های میدان را که دربرشان گرفته، تماشا می‌کنند. صدای دویدن بچه‌ها می‌آید. صدای توپ بازی، تلفن همراه،‌ ندو! بشین! بیا! ‌بخور! آروم بگیر! صدای درشکه‌ها که کم‌کم میدان را ترک می‌کنند. اسب‌ها خسته شده‌اند و چراغ‌ها که روشن می‌شوند یکی‌یکی با هم. همه. صف خرید بستنی و فالوده و هویج‌بستنی، بادکنک‌های رنگی. کنار درختچه‌های کوچک میدان که کنارشان زوج‌های جوان تازه‌ عقد کرده نشسته‌اند و قصه می‌گویند و ردیف ماشین‌هایی که یکی یکی از ورودی‌های میدان بیرون می‌روند. درهای قیصریه بسته می‌شود. امشب شاه‌عباس زود می‌خوابد یا می‌آید با لباس مبدل تا به قهوه‌خانه بابافراش، قهوه‌خانه توفان یا قهوه‌خانه باباشمس کاشی برود. سفره‌ها را جمع می‌کنند. معرکه‌گیر شاردَن مار را در کیسه می‌گذارد و به افعی می‌گوید لالا لالایی. چادرهای تردستان خاموش می‌شود آقا شاردَن هم می‌خوابد. همه می‌روند که بخوابند. خوابیده‌اند و خواب می‌بینند. کفشتان را بپوشید. این نم چمن‌ها پیراهن شما را مرطوب کرده. تنها شمایید در این میدان. دوباره نگاه کنید در این سکوت شب. میان نورِ نورافکن‌ها پشه‌ها را بینید؛ می‌ در برقصند. سبک شده‌اید. پرتاب کنید خودتان را به ایوان عالی‌قاپو. بگذرید از راهرو شیخ‌لطف‌الله. لختی درنگ کنید، ببینید طاووس‌های مسجد امام چتر بال خود را گشوده‌اند. از این غرفه پرواز کنید. بگذرید از کوچه‌های قیصریه و ببینید چقدر در رؤیا بودید امروز در این میدان. می‌توانید خواب ببینید. مال شماست، انتخاب کنید؛ هر غرفه‌ای در تمام این میدان. از آنجا سقف همه بازار پیداست. آن یکی را ببین روبه‌روی عالی‌قاپوست. می‌توانید در این تاریکی شب بگویید: نقش‌ جهان! و ببینید چگونه زیبا و رعنا شده‌اید. عکس های جذاب اصفهان و شرح آنها در شماره 25 سرزمین من منتشر شده است.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت