با خاطرات يك آزاده از اسارت تا آزادی
رفتم زير پتو و شروع كردم به استخراج لغات انگليسي. سه تا لغت پيدا كرده بودم كه نگهبان متوجه شد و به عربي به من گفت:«حقه باز چرا نخوابيدي»، كتاب را روي صورتم خواباندم و پتو را هم به رويش كشيدم و خوابيدم. در نهايت به خاطر استخراج چهار لغت 90 ضربه كابل خوردم.
ایسنا: سيدحسن خاموشي يكي از هزاران اسوه صبر و ايثار است. وي پس از چند ماه حضور در جبهه به اسارت دشمن درآمد. خاموشي بعد از 10 سال اسارت روز سوم شهريورماه 69 قدم به خاك ميهن اسلامي گذاشت. در اردوگاههاي «الانبار،«موصل» و «تكريت» روزهاي سختي گذرانده و در يكي از روزها در تلاش براي يافتن چهار لغت انگليسي از يك ديكشنري،90 ضربه كابل مأموران بعثي عراق را تحمل كرده و قد خميدهاش حكايت همان 90 ضربه كابل است. نفر اول كنكور كارشناسي ارشد بوده و در حال حاضر كارشناس ارشد گفتاردرماني است. مدرسي در دانشگاه و مراكز مشاوره و چاپ مقالاتي در رشته گفتاردرماني از جمله فعاليتهاي وي بوده است. سيدحسن خاموشي از اسارت تا آزادي و حوادث بعد از آن گفت. تجاوز 11 عراقي به دختر 10 ساله در روزهاي اول جنگ تحميلي در شهر «كرند غرب» سر جاده ميايستاديم تا به رزمندهها كمك كنيم. در يكي از اين روزها ديديم مرد ميانسالي به ما نزديك ميشود. از دور چيزي شبيه به چوب در آغوشش بود. تشنه و گرشنه و خاكآلود بود. از يكي از روستاهاي قصرشيرين ميآمد. اما چيزي كه در آغوشش بود نه چوب، بلكه جنازه دخترش بود كه 9 يا 10 ساله ميآمد. پيشاني دخترش سوراخ بود. تا پرسيديم كجا ميروي؟ گفت: قبرستان كجاست؟ ميخواهم دخترم را دفن كنم. وضعيت روحي و جسمي مناسبي نداشت و به نوعي عصباني به نظر ميرسيد. نميشد از او سوالي كرد.بعد از دفن دخترش و پذيرايي به خودم جرأت كردم و پرسيدم چه اتفاقي افتاده است؟. گفت: اين دخترم است. خودم كشتهام. نيروهاي عراقي وقتي وارد روستايمان شدند مرا به درختي بستند و 11 نفرشان در مقابل چشمانم به دخترم تجاوز كردند. هرچقدر التماس كردم توجه نكردند.به يكي از فرماندهان عراقي گفتم يك اسلحه به من بدهيد. خنديدند و پرسيدند اسلحه براي چه؟ خيلي التماس كردم. فرمانده عراقي گفت:يك اسلحه به او بدهيد. نميدانستند چه كار ميخواهم بكنم. در حالي كه چند نفرشان مواظب بودند تا به طرفشان شليك نكنم پيشاني دخترم را نشانه گرفتم و او را كشتم. با خودم گفتم اگر دخترم زنده بماند با اين وضعيت چه آيندهاي در انتظارش خواهد بود؟. شب آن روز از شدت ناراحتي خوابم نبرد. از فردا هر كسي از نيروهاي سپاه و ارتش را ميديدم التماس ميكردم يك اسلحه بدهند تا جلوي دشمن بايستيم. گفتند نداريم و واقعا هم نداشتند. سربازي بعد از شنيدن و ديدن ماجراي اين مرد و دخترش،به همراه سه نفر از دوستانمان كه شهيد شدهاند خودمان را براي اعزام به سربازي معرفي كرديم. چون خيلي دوست داشتم اسلحه به دست بگيرم و به جنگ بعثيها بروم. پس از طي دوره آموزشي در تهران، اوايل اسفندماه 59 عازم خط مقدم شديم. در برگشت از تهران از شهر خودمان عبور كرديم اما هرچه التماس كردم اجازه ندادند با خانوادهام خداحافظي كنم.هرچند حتي دو برادرم را هم ديدم اما هرچه در اتوبوس صدايشان زدم نشنيدند. بعد از بازگشت متوجه شدم هر دوي آنها شهيد شدهاند. شهادت شهيد شيرودي و اسارت من من تا عيد سال 60 در جبهه حضور داشتم و در دو عمليات بازيدراز و كله قندي جنگيدم و همان روزي كه خلبان علياكبر شيرودي شهيد شد من هم اسير شدم. حتي سقوط هليكوپتر شهيد شيرودي را ديدم. اعدام صوري و شهادت با لبان تشنه عراقيها حدود 20 نفر از رزمندگان ما را كه در جاهاي مختلف اسير شده بودند داخل يك وانت جمع كرده و از طريق قصرشيرين و خسروي به سمت شهر خانقين عراق بردند. آنجا يك اعدام صوري براي ما تشكيل دادند كه عكساش هم موجود است و در يكي از روزنامههاي عراق چاپ شده است. ما را در يكي از اردوگاهها يا پادگان زنداني كردند. و در حالي كه آب از يك شيلنگ شر شر به زمين ميريخت التماس يكي از بچهها براي آب به جايي نرسيد و او در نهايت مظلوميت و با لبان تشنه شهيد شد. 90 ضربه كابل به خاطر چهار لغت انگليسي براي 110 نفر يك ديكشنري داشتيم و اين ديكشنري تا ساعت 9 شب كه زمان خاموشي بود بين اسرا تقسيم ميشد. من گفتم در هفت دقيقه نميتوان چيزي ياد گرفت چون استخراج لغات زمانبر است. گفتم ساعت 9 شب به بعد با مسووليت خودم ديكشنري را به من بدهيد. خاموشي زدند. رفتم زير پتو و شروع كردم به استخراج لغات انگليسي. سه تا لغت پيدا كرده بودم كه نگهبان متوجه شد و به عربي به من گفت:«حقه باز چرا نخوابيدي»، كتاب را روي صورتم خواباندم و پتو را هم به رويش كشيدم و خوابيدم. در نهايت به خاطر استخراج چهار لغت 90 ضربه كابل خوردم. عرقمان را به جاي آب خورديم در يكي از جابجاييها،ما را از اردوگاه« الانبار» به «تكريت» ميبردند. اسرا را به صورت دولا سوار اتوبوس كرده بودند به طوري كه كف اتوبوس را ميديديم. عراقيها هم مدام اتوبوس را نگه ميداشتند و يا كند ميرفتند تا ما بيشتر اذيت شويم و در حالي كه از تشنگي هلاك ميشديم نگهبانان عراقي هندوانه ميخوردند و پوست آن را به سمت اسرا پرت ميكردند. از فرط گرما آن قدر عرق كرده بوديم كه آب جمع شده ناشي از عرق اسرا در فرو رفتگيهاي كف اتوبوس بالا و پايين ميشد حتي بعضي از اسرا از همين آب ميخوردند چون تشنگي واقعا كشنده بود. وقتي به ايران برگشتيم در يكي از خيابانهاي تهران در حال تردد از كنار يك بازار ميوه بوديم. به يك مردي كه ظاهرا فروشنده بود گفتم:اينها چي هستند؟ گفت: هندوانه. گفتم چه جالب!، اينها هندوانه هستند در مورد انگور هم همين سوالها را كردم. آن فروشنده آنقدر انگور و هندوانه داخل اتوبوس ريخت كه حساب نداشت. يار گيري ابريشمچي در اردوگاه ما را به اردوگاه تكريت بردند. ابريشمچي (از سران منافقان) آمد پشت سيمخاردارها و سخنراني كرد. چون جرأت نداشت داخل اردوگاه بيايد. در حالي كه اگر منظور بخشي از فيلم اخراجيها همين صحنه بود، اشتباه است چون ابريشمچي داخل اروگاه نيامد. گفت: هر كسي بخواهد ميتواند به ما ملحق شود. تكرار تاريخ براي يك شهيد ما را با قطار وحشت به موصل بردند و پس از پذيرايي با كابل و عبور از تونل وحشت زنداني شديم. غروب بود. از آن طرف اردوگاه صداي تيراندازي شنيده ميشد. ظاهر بين اسرا و عراقيها درگيري شده بود. «محمد سوري» از اسراي اردوگاه از كنار من رد شد. صليب سرخ قبلا كتابي به ما داده بود. محمد گفت: خاموشي! كتاب خوبي است بيا با هم بخوانيم. گفتم اول بايد ببينم چه خبر است. اما محمد همين كه حرفش تمام شد تيرخورد و افتاد. همه رفته بودند بيخ ديوار. سر محمد سوري را گذاشتم بر روي پاهايم و گفتم: چيزي نيست. خوب ميشوي. اما يك دفعه خون از سرش بيرون زد. او شهيد شده بود. خون محمد به صورتم و زيرپيراهنم پاشيد. اين زيرپيراهن را تا هشت سال نگه داشتم تا اگر برگشتم به خانوادهاش بدهم اما وقتي ما را به تكريت بردند همه چيزمان را گرفتند. چند سال پس از بازگشت براي امرار معاش تدريس خصوصي زبان انگليسي ميكردم. يكي از شاگردانم بازي گوش بود اما به بازيهاي اكشن و جنگي علاقه داشت. يك بار به او گفتم ميداني من اسير بودم؟ گفت: برايم از جنگ بگو. شرط گذاشتم به ازاي هر يك خاطره بايد يك ساعت به درس توجه كند. در يكي از روزها كه مشغول درس دادن به اين شاگردم بودم. مادرش وارد اتاق شد و گفت: تعدادي از فاميلهايمان از شهرستان آمدهاند و پسرشان مفقودالاثر است. ميخواهند بدانند احتمالا شما اطلاعاتي از پسرشان داريد؟ نام و مشخصات پسرشان را پرسيدم. مادرش گفت:«محمد سوري». با شنيدم نام سوري، ناخودآگاه سرم را به زير انداختم و گريه كردم. فهميدند چيزهايي ميدانم. گفتم محمد بر روي پاهاي من شهيد شد. آن زمان پيكرهاي شهدا مبادله نشده بود. آن جا بود كه فهميدم دنيا خيلي كوچك است. پيشبيني آزادي در 30 روز نهمين سال اسارتم بود كه از طرف حاجآقا ابوترابي به من گفتند به يكي از اسرا درس بدهم.او بعضي اوقات جاسوسي ميكرد. همه او را ميشناختند. رفتم خدمت حاجآقا ابوترابي گفتم: حاجي، شما بگو سرت را زير تانك بگذار، اين كار را ميكنم. اما اگر من به اين آدم درس بدهم از فردا همه اردوگاه به من يك جور ديگر نگاه ميكنند. حاجي به حرفهاي من خوب گوش كرد و گفت: خاموشي، تو مگر حضرت علي(ع) را دوست نداري؟ ؟ گفتم چرا كه نه. روايتي از آن حضرت براي من نقل كرد. وقتي صحبتهاي حاجي تمام شد ياد حرفهاي سه شب پيش يكي از اسرا به نام عظيم نوايي افتادم. آن شب ميگفت: من چند سال است ميگويم دعا كنيد آزاد شويم ولي نميشويم. شايد كسي هست كه دعا نميكند يا نشنيده است. امشب از شما ميخواهم دعا كنيد آزاد شويم. راستش آن شب به صحبتهاي عظيم نوايي خنديدم و با خودم گفت: در حالي كه دو كشور در حال جنگ هستند هرگز چنين اتفاقي نميافتد يعني با شرايط جور درنميآيد. بايد شرايطش باشد يا نه؟. آن روز گذشت. به هر طريق ممكن خودم را به آن فردي كه قرار بود درس بدهم، نزيك كردم و از همان لحظه نظرها نسبت به من برگشت. چون اين را به خوبي درك ميكردم. او خيلي باهوش بود. چون همان اول گفت: تو را فرستادند تا به من درس بدهي. اما من شرط دارم. مرا آزاد كن تا هر كاري بگويي انجام بدهم. در حالي كه فكر ميكردم سيگار يا چيز ديگري از من خواهد خواس. گفتم: خدايا من چه قولي به اين اسير بدهم تا به حرفهايم گوش كند. نميدانم خواب بودم يا بيدار كه ديدم صبح شده است. عراقي براي آمارگيري آمده بودند. در اين حين ديدم دفتري كه از صليب سرخ گرفته و در جايي مخفي كرده بودم همان جايي افتاده كه من خوابيده بودم. تعجب كردم اين دفتر اينجا چه ميكند. اگر عراقيها ميديدند شديدا شكنجه ميشدم. به هر وسيله ممكن دفتر را زير بالش هل داديم. بعد از آمارگيري و رفتن عراقيها، صفحه اول دفترچه را باز كردم و ديدم با خط خودم نوشته شده است: فلاني من آزادي شما را در 30 روز تضمين ميكنم به شرطي كه قول بدهي در اين مدت هر چيزي تدريس ميكنم بنويسي. در اين گير و دار يادم آمد قبل از خواب خيلي سعي كردم راه حل منطقي براي اين كار پيدا كنم. شايد در همين لحظات خوابم برده بود. اما اين را ميدانم كه قبل از خواب خيلي از خدا خواستم كمكم كند. گفتم خدايا تو توانايي و از تو ميخواهم كمكم كني. اين نوشته را به همان كسي نشان دادم كه قرار بود به او درس بدهم. قهقههاي زد و گفت: ما كه اين همه سال تحمل كرديم اين يك ماه هم رويش. و به اين ترتيب كار ما شروع شد. در حين درس خواندن سعي كردم سوالاتي از زندگي شخصياش بپرسم تا بيشتر احساس دوستي كند. روزها همينطور ميگذشت. همه هم ميدانستند چه قولي به اين اسير دادهام. اين را هم بگويم كه تا آن زمان مسايلي از اين قبيل زياد رخ داده بود مثلا يكي خواب ديده بود شش ماه ديگر آزاد ميشود و ... . پنج يا شش روز از اين ماجرا ميگذشت كه حاج آقا ابوترابي گفت: خاموشي! شنيدم گفتي اسرا يك ماه ديگر آزاد ميشوند؟ گفتم: بله، گفت: برو شايعه كن بگو اشتباه كردهام. چون اين آزادي ممكن نيست. جالب اين است كه تعدادي از اسرا بر سر يك ضبط صوت يا مرغ و خروس و حتي تسبيح شرط بندي كرده بودند كه در صورت آزادي مال من باشد و اگر اسيري حرفي ميزد كه نميتوانست به آن عمل كند ساير اسرا به شوخي از خجالتش درميآمدند. به روزهاي بيست و هفتم و بيست و هشتم رسيده بوديم كه حاجآقا ابوترابي گفت: فلاني چه دليلي براي اين قولي كه دادي،داري؟ روز سيام هم رسيد. هر يك اسرا با طعنه ميگفتند: فلاني ديدي. اين هم از يك ماه، پس چرا آزاد نشديم. گفتم تا ساعت 12 شب فرصت دارم. در حال قدم زدن در محوطه اردوگاه بوديم كه راديو عراق اعلام كرد:«توجه، توجه،تا لحظاتي ديگر رئيسجمهور صحبت مهمي با مردم خواهد داشت». اينگونه سخنراني معمولا هفتهاي سه بار پخش ميشد. نشستم پاي سيم خاردار. صدام يك ساعت حرف زد. يكي از اسرا گفت:خاموشي،خبري نيست. بلند شو بيا. اما بالاخره صدام در پايان سخنانش گفت: من به عنوان سردار قادسيه اعلام ميكنم از فردا مبادله اسرا آغاز ميشود. اين جمله آخرش بود. همه اسرا مبهوت مانده بودند. يك عده گريه ميكردند،يك عده خوشحالي. در اين حين كسي كه من به او درس ميدادم از ميان اسرا بيرون آمد. ديدم دودستي دفترچه را چسبيده. خيلي جدي به من گفت: فلاني ورق بزن ببين 30 روز شده است يا نه؟ ديدم صفحه آخرش سفيد است. گفتم اين صفحه چرا سفيد است؟ گفت: هرچه شما بگويي در اين صفحه مينويسم. گفتم بنويس به اميد خدا، و سربلند پيش خانوادهام برميگردم. گفت: از كجا ميدانستي آزاد ميشويم؟. گفتم تو بنده خوب خدايي نه من. خداحافظي كرديم و اين خداحافظي تا كنون ادامه دارد من نتوانستهام او را ببينم. اما اين اتفاق زندگي مرا عوض كرد. ميخواستم بچه را بكشم در ميان جمعيت استقبال كننده از اسرا در يكي از خيابانهاي تهران خانمي همراه بچهاش ايستاده بود و به آزادگان دست تكان ميداد. با خودم فكر كردم كه يعني ممكن است دست يك بچه اين قدر كوچك باشد؟ به آن خانم گفتم ممكن است بچهات را به من بدهي؟ گفت: مال خودت. بچه را كه گرفتم دستهايش را فشار ميدادم و صورتش را چنگ ميزدم. دست خودم نبود. در همين حال راننده اتوبوس چند مشت به من زد و بچه را گرفت. گويا با اين حركات بچه را ميكشتم. اما به خير گذشت. مصائب دوران دانشجويي در دوران دانشجويي زيرزميني نمانده بود كه در شهرك ژاندارمري اجاره نكرده باشم، در آن زمان همسرم هم دانشجو بود. صاحبخانهام ما را از خانهاش بيرون كرد و مجبور شديم يك شب تا صبح در پارك بخوابيم . يك هفته بعد منزلي را اجاره كرديم. در يكي از همان روزها بعد از بازگشت از دانشگاه ديدم اثري از همسرم در منزل نيست. ديدم خوني بر روي زمين ريخته شده است. ابتدا فكر كردم همسرم را كشتهاند. اما پرس و جو كردم گفتند همسرم را به بيمارستان بردهاند. همسرم حامله بود. ظاهرا حسين گيل كه در يكي از ساختمانهاي اطراف مشغول ساخت فيلم روايت فتح بود از يكي خواسته بود همسرم را كه حالش به هم خورده بود به بيمارستان ببرد اما يادم هست سه روزي ميشد يك غذاي خوب نخورده بوديم. در اثر اين حادثه بچهمان را از دست داديم و حتي نزديك بود همسرم هم از بين برود. همان سال نفر اول كنكور كارشناسي ارشد ايران در رشته خودم شدم. يك سال قبل از آن هم دانشجوي نمونه شده بودم. من براي اين موفقيت خيلي زحمت كشيده بودم چون روز اولي كه به ديدار مقام معظم رهبري رفتيم، ايشان فرمودند: «برويد درس بخوانيد. آينده كشور مال شماست». بازگشت به كار با اعمال شاقه سال 82 خودم را بازنشسته كردم. اما پس از چهار پنج سال خانهنشيني، بخشنامهاي آمد كه بر اساس آن آزادگان و جانبازاني كه خدمت طبيعي خود را انجام ندادهاند ميتوانند به سر كارشان برگردند در آن زمان من نامهاي به رئيس دانشگاه علوم پزشكي تهران نوشتم و او موافقت كرد. اما يك سال مرا دواندند. در دانشكده توانبخشي با اين بهانه كه پست نداريم مرا به بيمارستان ضيائيان تهران فرستادند. آنجا هم گفتند جا نداريم. بعد مرا به بيمارستان شريعتي فرستادند. رييس بيمارستان گفت: خاموشي بايد تحمل كني تا حالت اشتغالت را بگيري. گفتم اما من آمدهام كار كنم. اينجا بود كه يك سال پاركينگ نشيني من آغاز شد. پاركينگ استادان پذيراي من شد پاركينگ اساتيد دانشگاه شده بود محل استقرار من. در تابستان كولر ماشينم روشن بود در زمستان بخاري آن. به هر حال مجبور بودم چون گفته بودند بايد حضور فيزيكي داشته باشي. اين در حالي است كه من در دانشكده توانبخشي مدير گروه بودم و بايد به سر كارم باز ميگشتم. مردم فكر ميكنند خورديم و برديم آنقدر گفتند فلان خدمت را به ايثارگران ميدهيم و البته به خيليهايش عمل نشد كه مردم فكر ميكنند ما خورديم و برديم. همين دو سال قبل طي بخشنامهاي اعلام شد هر جانبازي ميتواند يك خودرو بدون پرداخت حق گمركي از خارج وارد كند اما اين بخشنامه عملي نشد. يا اين كه من در دانشگاه مدير گروه بودم و واكنش ديگران نسبت به خودم را به خوبي درك ميكردم. همه فكر ميكردند با استفاده از سهميه وارد دانشگاه شدهام در صورتي كه از هيچ سهميهاي استفاده نكردم. افراط و تفريط در بيان مسائل جنگ مسايل جنگ خوب بيان نشد،افراط و تفريط ها در نقل خاطرات جنگ هم را كار را پيچيده تر كرد. مثلا متأسفانه در مورد اسارت اين مسئله جا افتاده است كه اسرا سينه ميزدند و عراقيها آنها را به خاطر سينهزني شكنجه ميكردند. يعني واقعا ما در اسارت به غير از سينهزني كار ديگري نداشتيم؟.
دیدگاه تان را بنویسید