چگونه سرباز بعثی اسير حاج آقا ابوترابی شد؟
در برخي شبهاي ماه مبارك رمضان، بعد از افطار، تئاتر اجرا ميكرديم كه من در نقش صدام و دوست اصفهانيام به نام اكبر نقش طارق عزيز را بازي ميكرد. بعثيها وقتي متوجه برنامه ما شدند، ما را به حانوت بردند كه يك اتاق 2 در 3 بود كه برخي خوراكيهايي كه ممنوع نبود مانند خرما، توتون، شير و غيره را در آن ميفروختند.
فارس: دوران اسارت با تمام سختيها و مشكلات يكي از دوران عالي خودسازي و شناخت بودهاست. اين را از سخنان يكي از آزادگان دفاعمقدس دريافتيم. بهگونهاي با حسرت از حال و هواي معنوي دوران اسارت صحبت ميكرد كه فراموش كرديم نزديك به 8 سال مهمان اجباري بعثيها بودهاست. اعتقاد داشت آن زمان اسير نبوده و اكنون اسير است. اسير زندگي، پول، تجملات، ماديات، وابستگي دنيا و غيره. ميگفت آنجا آزادِ آزاد بوديم. با خدا ارتباط داشتيم و از صميم دل دعا ميخوانديم. نماز را ميفهميديم و ميخوانديم. ولي اكنون تمام زيباييهاي دنيا اسيرمان كرده است... مطالبي كه در ادامه ميخوانيد بخشي از خاطرات يكي از بزرگمردان جهاد و شهادت، آزاده سرافراز «اكبر كريمي» است كه كه 7سال و شش ماه در اردوگاههاي عنبر و تكريت اسير بوده است. *تراشيدن ديوارها سيماني با زبان روزه و بازوهايي كه باد كرده بود در دوران اسارت از نيمهشعبان براي ماهرمضان آماده ميشديم. ايام ماه مبارك همه اسرا، هر شب دعاي سحر ميخواندند. ماه رمضان سال 61 يا 62 در اردوگاه عنبر بوديم، آمپول بسيار بزرگي را آوردند و همه اسرا را به صف كرده و همان سرنگ را به همه تزريق كردند. معروف بود كه آمپول وبا يا تيفوس است اما ما به آن «آمپول گاوي»! ميگفتيم. بعد از آن بازوهايمان باد ميكرد و حدوداً همه 3 روز ميخوابيدند. پليتهايي داشتيم كه استيل مانند بود و جاي آيينه براي اصلاح ريش استفاده ميكرديم. ماه رمضان سال 62 ما را مجبور كردند با آن پليتها، ديوارهاي قاطع (بندهاي اسارتگاه) كه سيماني بود را بتراشيم تا سفيد شود. با زبان روزه و اثرات آمپول گاوي و گرماي هوا، تراشيدن ديوارها كار بسيار سختي بود. بنده ارشد آسايشگاه 13 عنبر بودم. مدتي ريزش مو پيدا كردم. دكتر مجيد كه از بچههاي ما بود گفت: اكبر بايد سرت را با تيغ بتراشي! فرمانده اردوگاه به نام ياسين، بسيار سختگير و البته تراشيدن مو قدغن بود. به دكتر مجيد گفتم اگر ياسين مرا ببيند بيچارهام ميكند! به يكي از بچهها به نام حسن مجيدي موضوع را گفتم. او هم گفت: تو را ميكشند! به حسن گفتم بيا حمام، سرم را تيغ بزن و فرار كن! كلاهي بر سرم گذاشتم. نگهبان بند ما كه نامش حمزه بود، دائم ميپرسيد چرا كلاه پوشيدي؟ هوا پاييزي بود و ميتوانستم بهانه سرما را بياورم؛ اما يك روز در حين آمار كلاهم را برداشت! همان لحظه به زندان منتقل شدم كه آنجا به علت سرماي زياد و ماه رمضان، كليهام خونريزي كرد و آثار آن هنوز سوغات اسارت است. در برخي شبهاي ماه مبارك رمضان، بعد از افطار، تئاتر اجرا ميكرديم كه من در نقش صدام و دوست اصفهانيام به نام اكبر نقش طارق عزيز را بازي ميكرد. بعثيها وقتي متوجه برنامه ما شدند، ما را به حانوت بردند كه يك اتاق 2 در 3 بود كه برخي خوراكيهايي كه ممنوع نبود مانند خرما، توتون، شير و غيره را در آن ميفروختند. به ما گفتند چه تئاتري بازي ميكرديد؟ به اكبر گفتهبودم اگر حرفي بزنيم قطعاً ما را ميكشند. گفتيم تئاتر بچههاي خودمان. گفتند دروغ ميگوييد؛ چون لباس سيد قائد ما را پوشيدهايد! هردوي ما را فلك كردند. باز نتيجه نگرفتند. شلنگ را به اكبر دادند كه مرا بزند. اكبر چوب را بالا ميآورد و آرام ميزد. آنها از آن طرف با چوب محكم روي سر او ميزدند و ميگفتند اينطور نه، محكم بزن! اكبر باز هم آرام ميزد. بعد از مدتي مرا رها كردند و چند نفري اكبر را حسابي زدند. *حاج آقا ابوترابي را در گوني انداختند و زدند در اردوگاه تكريت 5، در خاطرم هست حاج آقا ابوترابي را داخل گوني انداختند و با كابل ايشان را زدند. ايشان فقط فرياد ميزد و يا زهرا (س) ميگفت؛ طوري شد كه ما شرع كرديم نردههاي آسايشگاه را تكان دادن و داد ميزديم: يا حسين ياحسين... بعثيها كه ديدند اوضاع خطرناك است در گوني را باز كردند و حاج آقا از شدت ضعف چهار دست و پا به طرف آسايشگاه آمدند كه نامردها در آن مسير 60متري هم با كابل به پشت ايشان ميزدند. بچهها گفتند حاج آقا اجازه بده الله اكبر بگوييم و از شما حمايت كنيم. اما ايشان گفت آنها با من كار داشتند نه شما. هيچكس هيچي نگويد. بچهها گريه ميكردند. وقتي لباسشان را در آوردند خطهاي شلنگ روي بدن و صورت و حتي سرشان بود. آن شب گذشت. صبح فردا در برنامه آزاد باش، يكدفعه ديدم حاجآقا ميدوند. براي همه سوأل شده بود كه چه اتفاقي افتاده؟ در اردوگاه 5، سربازي بهنام كريم كه مسئول سربازان اردوگاه بود - همان فردي كه ديشب حاج آقا را با چند نفر ديگر زد - لباسهايش را در تشت ريختهبود تا بشويد. حاج آقا تشت را از سرباز گرفت! كريم گفت ول كن حاجي! حاج آقا گفت: نه، نه، شما فرماندهاي، الآن در جمع ايرانيها براي شما بدِ! ما الآن سرباز و اسير شماييم. لباسها را شست. سرباز متعجب ماندهبود كه هنوز اثرات شكنجه ديروز در بدن حاجي مانده و حتي لبهايش باد كردهبود. همه ما متعجب بوديم كه چرا حاجي اين كار را كرد. ماند تا بعد از آتشبس، يك روز آمد پشت پنجره و گفت سيد علي اكبر ابوترابي. حاجي دم پنجره رفت. گفت آمدم از تو حلاليت بطلبم! حاجي گفت چرا؟ گفت: خدا شاهد است مادرم گفته تو كاري كردي كه من نميدانم چيست ولي براي تو احساس خطر ميكنم. حاج آقا گفت: ايشان مادر است و امرش مطاع. شما بايد ببيني چه كردي؟ گفت من هيچكار نكردهام. ولي از زماني كه شما را زدم و شما لباسهاي مرا شستي، در حركات تو ماندهام! تحقيق كردم ديدم خميني هم مثل تو است و تو هم ميگويي شاگرد خميني هستي، از اين ساعت به بعد هرچه تو بگويي من قبول ميكنم! حاج آقا هم شروع كرد نصيحت كردن كه به پدر و مادرت نيكي كن و نمازت را بخوان و توصيههاي ديگر، از آن به بعد آن سرباز بعثي اسير حاج آقا ابوترابي شد. *حاج آقا ابوترابي بين يك تا يك و نيم ساعت ميخوابيد بعد از اسارت به حاج آقا ابوترابي گفتم حاجي چند ساعت در روز ميخوابي؟ گفت اكبر آقا جان، اگر بگويم يك ساعت دروغ است و اگر هم بگويم يك ساعت و نيم باز هم دروغ است. ولي بين يك تا يك ساعت و نيم بيشتر نميشود. بعد از اسارت حاجآقا ابوترابي هميشه ميگفت خطبه عقد تو را من ميخواهم بخوانم. يكبار در هيئت او را ديدم و گفتم ميخواهم ازدواج كنم، به وعدهات عمل ميكني، گفت تاريخ را به من بگو. چند روز بعد تماس گرفتم و قرارمان شد صبح فرداي آن روز؛ گفت: مراسم چه ساعتي است؟ گفتم: عقد 10 ـ 11 صبح است يا نهايتاً عصر. گفت اكبر آقا خيلي خوب است ولي من فردا 8 صبح دماوند جلسه دارم. گفتم مشكلي نيست، پسفردا عقد ميكنيم. گفت: نه! امر خير را هيچوقت عقب نينداز. من فردا بعد از نماز صبح ميآيم و عقد را ميخوانم. با ترس به خانواده گفتم. صبح حدوداً نيمساعت بعد از اذان با چند نفر از بچههاي آزاده آمدند. همه حتي عروس خانم هم چرت ميزدند! *راضي نيستيم گردي از مشكلات ما بر پيشاني رهبر بنشيند اين آزاده دفاع مقدس در آخر پيامي هم داشت؛ پيامش را از تمام حرفها جدا كرد و گفت، اگر از زبان ما اين حرفها را بيان كنيد، حرف دل ما را زدهايد. بنويسيد "ما آزادگان در اطاعت از خدا و امر ولايت فقيه دوران و براي حفظ انقلاب و آب و خاك به جبهه رفتيم و هيچ چشمداشتي جز حفظ ارزشها نداريم؛ تا آخر ايستاده و آماده هرگونه جانفشاني براي اين ارزشها هستيم. حفظ كرامت انساني، ارزشهاي دفاع مقدس و اسارت و انتقال آن به نسلهاي آينده بويژه فرزندانمان و فرزندان اين سرزمين، انتظار ديگري نداريم و اين انتظار دقيقاً در راستاي حفظ نظام است. هيچ طلب و خواسته اضافه نداشته و نداريم. حداقل آنچه در مجلس شوراي اسلامي تصويب شدهاست، اجرايي شود و خواهش داريم بعد از 22 سال شامل روزمرگي نشود. ما آزادگان تنها گروهي هستيم كه در فتنههاي گوناگون، موضعگيري مان تنها پرچم ولايت است ولاغير. حتي اگر هيچيك از مصوبات مجلس اجرايي نشود، باز هم هيچ درخواستي نداريم. نميخواهيم حتي گرد غباري از ناحيه ما آزادگان برپيشاني مقام معظم رهبري برسد و حتي نميخواهيم گلايههاي ما از اجرايي نشدن مصوبات مجلس به گوش ايشان برسد. اينها دردلي بود كه اگر اجرايي شود خوشحال ميشويم وگرنه هيچگاه از زبان ما رسانهاي نميشود. گلايه ما تنها از مسئولين رده متوسط نظام است. آزادههايي كه صبحها با 8 قاشق آش و براي وعده نهار 10قاشق برنج و شام را با پوست بادمجان سير ميشدند به هيچوجه راضي نميشوند كه حضرت آقا به خاطر مشكلات آنها ناراحت شوند.
دیدگاه تان را بنویسید