روايت يك امداگر از بمب‌های شيميايی

کد خبر: 151171

به خاطر بمباران شيميايي، منطقه آلوده شده و هوا نيز آلوده بود؛ بنابراين چفيه‌ام را مي‌شستم و به سر و صورتم و جلوي دهانم مي‌بستم. كلاه اوركتم را نيز سرم مي‌كردم و بندش را مي‌بستم. مطمئن بودم كه اين كار باعث كاهش تأثيرآلودگي مي‌شود.

فارس: عمليات «خيبر» اولين عملياتي بود كه بمباران شيميايي شديم. در كنار رودي كه به شط العرب معروف است، چادر بهداري را برپا كرده بوديم. همه افراد رفته بودند و فقط من و چهار پنج نفر ديگر مانده بوديم. جزو آخرين نفراتي بوديم كه مي‌خواستيم برگرديم عقب. كانكس سفيدي در كنار چادر قرار داشت كه ناگهان هواپيماي عراقي آمد و زدش. عوامل شيميايي بمب بر ما اثر كرد. كسي هم از ما خبري نداشت، نمي‌دانستند ما كجاييم. حال راه رفتن و بلند شدن نداشتيم. ناگهان يادم آمد كه در كوله‌ام آمپولي دارم كه استنشاق آن در بهبود وضعيتم مؤثر است. آمپول را درآوردم شكستمش و بو كشيدم. پس از چند دقيقه وضعيتم بهتر شد. وسايل را جمع و جور كرديم. چند تا از بچه‌ها كه عوامل شيميايي رويشان اثر زيادي كرده بود وضعيت خوبي نداشتند و افتاده بودند. مجروحان را سوار وانتي كرديم كه از قبل آنجا بود به نقاحتگاهي كه كارشان رسيدگي به مجروحان شيميايي بود رسيديم. چون خودمان از بچه‌هاي بهداري بوديم داخل رفتيم تا به حال همكارانمان رسيدگي شود. مجبور شديم خودمان به خودمان برسيم؛ چون كسي در آنجا نبود. *** به خاطر بمباران شيميايي، منطقه آلوده شده و هوا نيز آلوده بود؛ بنابراين چفيه‌ام را مي‌شستم و به سر و صورتم و جلوي دهانم مي‌بستم. كلاه اوركتم را نيز سرم مي‌كردم و بندش را مي‌بستم. مطمئن بودم كه اين كار باعث كاهش تأثيرآلودگي مي‌شود. هر وقت كه خيسي چفيه كم مي‌شد، دوباره آن را مي‌شستم و به صورتم مي بستم. با همين وضعيت و ظاهر به كارهايم مي رسيدم و با موتور تريلي كه داشتم مي رفتم و مجروحان را مي آوردم. بعضي از مجروحاني كه كنار ساحل بودند بايد با موتور منتقل مي‌شدند و جور ديگري امكانپذير نبود. *** كار من در بهداشت كرمانشاه و سنندج بود. يك روز به اورژانسي رفتم كه نزديك ارتفاعات مندلي بود. مندلي در منطقه سومار قرار دارد و مسيرش بسيار صعب العبور است. دو مجروح آوردند كه در درگيري تن به تن با هم دچار مجروحيت شده بودند. براي بچه‌هاي بهداري فرقي نداشت مجروحي كه مي‌آورند ايراني باشد يا عراقي. سريع به وضعيتش رسيدگي مي‌كردند. اسير عراقي را هيچگاه مجروح و پيش از مداوا به كمپ اسيران نمي‌فرستادند. فرد عراقي از دوستداران صدام بود؛ بعثي و متعصب. در درگيري با يكي از رزمنده‌ها به نام شهيد «عربي» مجروح شده بود و خون زيادي ازش مي‌رفت، تا آوردنش بچه‌ها آمدند كه بهش سرم خون وصل كنند ولي او نگذاشت. حركات زشتي انجام مي‌داد. به هر صورتي بود، بچه‌‌ها سرم را وصل كرند. شهيد عربي نيز مجروح شده بود و همانجا به او رسيدگي مي‌شد. *** ماه محرم بودم. عملياتي در منطقه غرب بود، سمت چنانه. يك شبانه‌روز از پايان عمليات مي‌گذشت. با پاترول بهداري توي جاده تنها بودم، اسلحه هم نداشتم. يكي از رزمنده‌ها را ديدم كه دستمال سفيدي در دست داشت دست تكان داد ماشين را متوقف كردم. ديدم تنهايي پنج، شش عراقي را اسير كرده است. اسيران را سوار كرديم. رزمنده جلو نشست و با اسلحه رو به عقب برگشت كه اسيران كاري نكنند. مستقيم به كمپ اسيران رفتيم و تحويلشان داديم. *** شب بود و باران شديدي باريده بود. در عمليات «محرم» بوديم . قرار بود براي رسيدن به منطقه از روي پلي عبور كنيم ولي به خاطر جاري شدن سيل زير پل، بند آمده بود. رزمنده‌ها مجبور بودند از پايين پل عبور كنند. براي اينكه گم نشوند و آب آنها را با خود نبرد دست به دست هم داده بودند. اسلحه و امكانات هم همراهشان بود. ناگهان پل باز شد و زنجيره‌اي كه بچه‌ها تشكيل داده بودند از هم گسسته شد. عده‌اي را آب برد كه بعدها جسدهايشان را از توي گل و لاي درآوردند. *** حدود يك سال مسئول بيمارستان صحرايي امام رضا (ع) بودم. اين بيمارستان نيز گاهي اوقات مورد حمله هوايي دشمن قرار مي‌گرفت. يك روز براي رسيدگي به كاري بايد از بيمارستان خارج مي‌شدم. دكتري در آنجا مشغول خدمت بود به نام شهيد «رهنمون» پزشك بسيار مؤمني بود. وقتي برگشتم ديدم كه بيمارستان بمب باران شده است. گفتند: دكتر رهنمون هنگام بمباران در حال خواندن نماز بود كه به شهادت رسيد، الان هم بيمارستاني را در منطقه جنوب به نامش كرده‌اند. *** سال 59، 60 بود كه وارد منطقه جنگي شدم از همان اول هم با مجروحان سر و كار داشتم به خاطر همين وقتي در عمليات مجروحيت‌هاي وخيم را مي‌ديدم خيلي روي روحيه‌ام تأثير نمي‌گذاشت. بيشتر سعي مي‌كردم به كارم فكر كنم، به وظيفه‌ام و اينكه الان بايد چه كار كنم. بعضي افراد تازه وارد با ديدن صحنه‌هايي از جراحت ها، حالشان دگرگون مي‌شد، چهره شان زرد مي‌شد و بعضي هايشان از حال مي‌رفتند.گاهي هنگام حمل بيمار روي زمين مي افتادند و از حال مي رفتند. *** يك روز مجروحي را آوردند كه از كتف، مجروح شده بود. استخواني در قسمت كتف وجود دارد به نام ترقوه كه به ستون فقرات وصل است. اين استخوان درآمده و خرد شده بود. به گونه‌اي بود كه وقتي عمل دم را انجام مي داد، هوا به داخل مي رفت و ما متوجه مي شديم. وقتي هم عمل بازدم را انجام مي‌داد خون بيرون مي‌زد. فقط نشسته بود. حتي نمي‌توانست دراز بكشد. درمدتي كه آنجا بود نشسته مي‌خوابيد. از وضعيت داخلي‌اش هم خبر نداشتم. احتمالا تركش به داخل بدن نفوذ كرده بود. پزشك متخصص نبود كه به وضعيتش رسيدگي كند مگر كمك جراح‌ها. هيچ راهي براي انتقال به عقب نبود و همه راه‌ها بسته بودند. پس از حدود هشت ساعت موقعيت فراهم شد و به عقب منتقلش كرديم. *** بعضي از مناطق جنگي، امنيتشان از شهر هم بيشتر بود. شهرها هميشه آماج بمباران موشكي و توپخانه‌اي بودند. اگر مثلا در دزفول موشكي مي‌افتاد كسي نمي‌توانست كاري بكند اما در منطقه جنگي اگر خمپاره يا توپي شليك مي‌شد از صداي زوزه آن متوجه مي‌شدي و درازكش مي‌شدي. همچنين مناطق جنگي پستي و بلندي داشتند و پناه گرفتن راحت تر بود. البته مناطقي هم بودند كه اصلا امنيت نداشتند. يك بار در جايي مستقر بوديم كه دشمن از آن اطلاع داشت. از سه طرف ما را مورد حمله توپ خمپاره و شليك تير مستقيم خود قرار مي‌داد. وقتي رسيديم آنجا در اطرافمان بند انگشت ناخن پا، مو و سر به چشم مي‌خورد! اجازه دادند بمانيم ولي گفتند كه اينجا جاي شما نيست برويد آن پشت. دشمن از روي تپه بر ما تسلط داشت بايد از داخل كانال عبور مي‌كرديم .اصطلاحا اگر انگشت را بالا مي‌آوردي مي‌زدند. *** در قله چغال‌وند عمليات شده بود. ساعت 4:30 بعدازظهر راه افتاديم، بايد شب به آنجا مي رسيديم مسير كوهستاني و صعب العبور بود چهار قاطر براي حمل وسايلمان برديم. مسير آنقدر سخت بود كه حتي قاطر هم به زحمت عبور مي‌كرد. بعضي جاها مجبور مي شديم قاطر را دنبال خود بكشيم. ساعت 1 بامداد رسيديم، از آنجايي كه منطقه كوهستاني بود و نمي شد جسدها را دفن كرد مدت زيادي مانده بودند. ما هم براي ضدعفوني كردن آنها رفته بوديم. خيلي به دشمن نزديك شده بوديم و جسدها هم بين ما و دشمن افتاده بودند وسايل را كه گذاشتيم پايين دشمن متوجه شد. آنچنان با آرپيچي شليك مي‌كردند كه گويي رگبار است. ده پانزده تا گلوله آرپي‌جي را با هم به طرفمان شليك مي‌كردند. براي همين نمي‌شد روزها به منطقه رفت. چهار پيكر شهيد ديديم. چهارتا قاطر داشتيم كه مي‌خواستيم با همانها شهدا را به پشت خط ببريم. رفتم به تنهايي‌ برشان دارم و روي قاطر بگذارم. مدتي بود كه از شهادتشان مي‌گذشت به خاطر همين وقتي مي‌خواستم با طناب ببندمشان بدنشان از هم جدا مي شد. طناب كم بود شهيدها را دو تا دو تا بستم. از برانكاد هم نمي‌شد استفاده كرد؛ چون ممكن بود كه بيفتند. يكي از دوستان به نام آقاي زماني گفت: چه كار مي‌كني؟ متوجه هستي؟ اينها كه حسابي به هم ريخته‌اند. دلت آشوب نمي‌شود. گفتم: نه! مي‌داني چندتا خانواده منتظر هستند؟ ما اينها را ديده‌ايم و نمي‌شود بي خيال از كنارشان بگذريم ما مسئوليم. بالاخره به هر مصيبتي بود جسدها را به عقب برديم.، صبح شده بود. به جايي رسيديم كه باران مي‌باريد. خسته و كوفته شده بوديم. خوابمان هم مي‌آمد و دنبال جايي براي استراحت و خواب بوديم. سنگري بود كه در ميان آب راهه زده شده بود. از وسطش آب رد مي‌شد. دو طرف سنگر مقداري جا بود كه بتوانيم بنشينيم استراحتي بكنيم و بخوابيم. لباسهامان خون‌آلود بود و خودمان خسته و كوفته بوديم. دوتا كلاه آهني داشتيم كه از آنها به عنوان بالش استفاده كرديم. نه متكايي بود و نه پتويي. بالاي سرمان هم آب بود. از هر طرف مي‌خوابيديم، از سقف رويمان آب مي‌‌ريخت نشد بخوابيم. ولي استراحتي كرديم. *** از آنجايي كه ماندن زياد جسدها روي زمين، باعث ايجاد بوي تعفن مي‌شد و بيماري زا هم بود ضدعفوني‌شان مي‌كرديم. چون گورستاني براي دفن كردن نبود براي ضدعفوني كردن جسدهاي عراقي‌ها، از ماده‌اي به نام كرولين استفاده مي‌كرديم. كرولين ماده‌اي شيميايي است كه مي‌گفتند اسراييل آن را توليد مي‌كند. وقتي اين ماده را بر روي جسدها مي‌ريختيم بوي بد آنها را از بين مي برد و ديگر مگس و ساير موجودات هم رشد نمي‌كردند. اين ماده نوعي سم بود و پس از مدتي جسدها را متلاشي مي‌كرد بنابراين از آن فقط براي جسدهاي عراقي‌هاي باقي مانده در منطقه استفاده مي‌كرديم. ماده بسيار قوي‌اي بود طوري كه مثلا دو ليوان از آن را درون پمپ آبي مي‌ريختند و به وسيله پمپ روي جسدها مي پاشيدند. در مكان‌هايي هم كه پمپ آب نبود آموزش داده بوديم كه اين ماده را در آب حل كنند و با سطل روي جنازه‌ها بپاشند. *** در حال برگشت و حدود ده كيلومتر بعد از چغال وند، بين سرپل ذهاب و نفت شهر به غاري برخورديم. وسطش باز بود و نهر باريكي از ميانش مي‌گذشت. آب را كه آزمايش كرديم حسابي جا خورديم؛ به شدت شيميايي بود به حدي كه زبان بعد از نوشيدنش به لرزه مي افتاد و مي‌سوخت. بعضي ها كه از آنجا مي‌گذشتند وقتي مي‌ديدند آب به ظاهر زلال است خيالشان راحت مي شد و از آن مي‌نوشيدند. پس از آزمايش علامتي زديم كه نوشيدن اين آب ممنوع است. وقتي بالاي كوهي كه غار در آن قرار داشت رفتيم ديديم كه توي دره چند عراقي و چند قاطر تركش خورده و مرده‌اند. دشمن هم نمي‌دانست. به عقب برگشتيم تا امكانات ضدعفوني را برداريم و به منطقه برگرديم. *** يكي از كارهايي كه در منطقه جنگي انجام مي‌داديم ساخت سرويس بهداشتي بود. حتي اگر آب نداشتيم بودن سرويس بهداشتي از واجبات بود. اهميتش از نگاه ما بهداشتي‌ها هم اين بود كه فاضلاب دفع شود و يكجا باشد. سعي مي كرديم كه حتما براي سرويس ها منبع بسازيم. براي ضدعفوني سرويس ها هم از آهك يا مواد شيميايي مثل كرولين، دتول يا كوزول استفاده مي‌كرديم. از آنجايي كه بحث آداب ديني هم در ميان بود اين كارها به سرعت انجام مي شد. اگر جايي امكان درست كردن سرويس نبود با كيسه‌هايي كه براي ساخت سنگر به كار مي رفت سرويس بهداشتي را مي ساختيم. از تهران هم كاسه‌هاي مخصوصي مي فرستادند كه آنها را در مناطق توزيع مي‌كرديم و بر راه اندازي و نصبشان نظارت مي‌كرديم. در خط مقدم آب تميز و بهداشتي چيز كميابي بود. در بسياري اوقات نيروها مجبور بودند خودشان اقدام به تهيه آب كنند. حالا معلوم نبود اين آب از كجاها عبور كرده و آلوده به چه نوع مرض هايي است. آب از لحاظ مواد زائد جامد به راحتي قابل بررسي است و با چشم مي شود تشخيص داد ولي بيشتر آبها مشكل آلودگي ميكروبي داشتند به خاطر همين به رزمنده‌ها قرص كلر مي داديم. اين كار هم از اوايل جنگ صورت مي‌گرفت. قرص‌هاي كلر ما دو نوع بودند مخصوص يك ليتري و 25 ليتري. به هركس حدود پانزده عدد قرص مي‌داديم. كساني كه در مصرف اين قرصها دقت نظر بيشتري داشتند راحت‌تر بودند. طرز استفاده از قرصها را هم آموزش مي‌داديم. بعدها كه محلول آب كلر درست كرديم از آن هم به افراد مي‌داديم. يك قطره اين محلول كار يك قرص را مي‌كرد.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت