نقد شهيدآوينی بر فیلمهای محسن مخملباف

کد خبر: 143578

كسي كه بر سر عدالت مشكل دارد، بايد بداند كه پاي عقل او در مسئله جبر و اختيار مي‌لنگد؛ بگذريم از آنكه اصلاً جاي مباحثه و حل مسائل فلسفي در سينما نيست. كسي تا به قطعيت نرسيده است، نبايد فيلم بسازد و اگر هم فيلم مي‌سازد تا طرح مسئله كند، بايد داستاني را طراحي كند كه در طول آن، در متن وقايع و ارتباط ميان افراد، اين مسئله وجود پيدا كند.

فارس: شهيد آويني در نقد فيلم‌هاي «نوبت عاشقي» و «شب‌هاي زاينده‌رود» با بيان اينكه با كمال تأسف از همان اول معلوم بود كه مخملباف از آن تب‌هاي تند است كه زود سرد خواهد شد، مي‌نويسد: آقاي مخملباف! شما هرگز روشنفكر نخواهيد شد. ‌ «شهيد آويني» در نقد فيلم‌هاي «نوبت عاشقي» و «شب‌هاي زاينده‌رود» به كارگرداني محسن مخملباف مي‌نويسد: خوب، حالا با اطمينان مي‌توان گفت كه دور مخملباف به پايان رسيده است. دو‎ْري كه به اعتقاد من هرگز آغاز نشد. فيلم «دستفروش» نشان مي‌داد كه مخملباف اشتباه رفته است، اشتباهي بي‌بازگشت، و ديگر فيلم‎ساز نخواهد شد؛ آن‌چنان كه «باغ بلور» هم نشان داد كه مخملباف همان‌طور كه فيلم مي‌سازد، كتاب مي‌نويسد و كتاب را هم همان‌طور مي‌نويسد كه فيلم مي‌سازد. از همان اول با كمال تأسف معلوم بود كه مخملباف از آن تب‌هاي تند است كه زود سرد خواهد شد، اما همان تندي و داغي مانع از آن بود كه اين برودت قريب الوقوع را باور كنند. اما امروز ديگر در وجود او، بايد «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد». «نوبت عاشقي» و «شب‌هاي زاينده‌رود» از لحاظ ساختار سينمايي به اولين كارهاي دانشجويان بي‌استعداد سينما شبيه هستند و بنابراين، اصلاً نبايد درباره آنها به عنوان فيلم سخن گفت. معلوم شد كه اين مخملباف نيست كه فيلم مي‌سازد، بلكه اين فيلم است كه مخملباف را مي‌سازد. او همواره درون خود را تصوير مي‌كرده است و اگر اين چنين باشد، چگونه مي‌توان آن سرماي جانگزا و يأس ريشه‌دار را تحمل كرد؟ درباره اين دو فيلم نبايد به عنوان فيلم سخن گفت؛ بايد درباره شعارهايي كه در اين دو فيلم مطرح شده است، بحث كرد، چرا كه مخملباف فقط شعار مي‌دهد و از همان آغاز هم همين بوده است؛ و بودند كساني كه اين معنا را در نقدهاي خوب متذكر شدند، اما در آن زمان كه فتنه مخملباف گوش‌ها و چشم‌ها را پر كرده بود، اين حرف‌ها به جايي نمي‌رسيد. و شايد حالا هم به جايي نرسد، چرا كه هنوز انعكاس آن فتنه در شهر و ديار ما باقي است. وقتي بادكنك مي‌تركد صداي آن تا مدت‌ها در گوش زنگ مي‌زند. مسئله مخملباف از «دستفروش» به بعد «عدالت» بوده است و آن‏هم نه آن‏كه فقط نظام اسلامي را از اجراي عدالت و استقرار آن عاجز بداند؛ اعتراض او متوجه دستگاه خلقت بود. به ياد بياوريد «دستفروش» را كه با همه ضعف‌ها و سياهي‌هايش هم‌چنان بهترين كار مخملباف باقي ماند. دستفروش ميان خانواده‌اي به دنيا آمد كه بچه‌هايشان يا مي‌مردند و يا عليل و وامانده‌ رها مي‌شدند در دنيايي پر از گرگ. فقر و نقص عضو و جبر محيط و بي‌رحمي و خشونت در فيلم «دستفروش» هم در هيئت معضلاتي فلسفي و لاينحل، بزرگ مي‌شد به اندازه نظام هستي. كسي كه بر سر عدالت مشكل دارد، بايد بداند كه پاي عقل او در مسئله جبر و اختيار مي‌لنگد؛ بگذريم از آنكه اصلاً جاي مباحثه و حل مسائل فلسفي در سينما نيست. كسي تا به قطعيت نرسيده است، نبايد فيلم بسازد و اگر هم فيلم مي‌سازد تا طرح مسئله كند، بايد داستاني را طراحي كند كه در طول آن، در متن وقايع و ارتباط ميان افراد، اين مسئله وجود پيدا كند. وي در بخش ديگري از نقدش اين‌چنين مي‌نويسد: آقاي مخملباف! شما متعلق به قشري از جامعه ايران هستيد كه هرگز روشن‌فكر نخواهيد شد. شما اگر بخواهيد اداي روشن‌فكرها را در بياوريد فيلمي مثل «شب‌هاي زاينده‌رود» مي‌سازيد كه يك فيلم‏فارسي است و هر پلان فيلم داد مي‌زند كه سازنده فيلم از روشن‌فكري و مراتب و لوازم آن بي‌خبر است و فقط راه گم‏كرده‌اي حيران است. فيلم روشن‌فكري «پرده آخر» است با ساختي در كمال مهارت. فيلم روشن‌فكري، فيلم «نقش عشق» است. فيلم روشن‌فكري خودش داد مي‌زند كه فيلم‏سازش متعلق به بورژوازي اشراف‌منش علم‌زده و غرب‌زده ايراني است. شما فيلم‌فارسي مي سازيد و از «دستفروش» به بعد، فقط شعار داده‌ايد. آقاي مخملباف! شما حتي فلسفه را هم نخوانده‌ايد و نمي‌دانيد، هرچند خودتان را از آموختن مستغني بدانيد. استاد دانشگاه شما در فيلم «شب‌هاي زاينده‌رود» داد مي‌زند: «من نوشابه مي‌خورم، پس هستم!» . . . و اين نه‏تنها فلسفه باقي نيست، مضحكه است. منتها وقتي كه شما فيلم را در مقام مضحكه آن استاد دانشگاه نساخته‌ايد و بالعكس او را تأييد فرموده‌ايد، اين حرف آدم را به خنده مي‌اندازد و نشان مي‌دهد كه شما فلسفه نمي‌دانيد. «دكارت» در همه چيز شك كرده بود و در جست‌وجوي يك امر بديهي به «من فكر مي‌كنم، پس هستم» رسيد، چرا كه اصلاً نمي‌توانست به وجود عالم خارج هم‌چون يك امر بديهي يقين داشته باشد و اگرنه، مثلاً مي‌گفت: «من راه مي روم، پس هستم! من حرف مي‌زنم، پس هستم! و . . .» اما گفت: «من فكر مي‌كنم، پس هستم». آقاي مخملباف هنوز در مرحله «شك» است و خلاف آنچه وانمود مي‌شود هيچ چيز براي گفتن ندارد. فيلم ساختن براي او نوعي اظهار وجود است و هيچ غايت ديگري را در نظر ندارد. خانه‎تكاني هم نكرده است و فقط در شك غايت عميق‌تر و عميق‌تر شده است، اما باز هم حاضر به اعتراف به اين حقيقت، لااقل نزد خويش نيست. او بايد روي به صداقت بياورد تا نجات يابد.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت