رئيس جمهور كوچكي كه شهيد شد

کد خبر: 140828

از دور كه مي‌آمد، مثل يك گلوله برفي بود. و يا يك كلوخ گرد، كه قل مي‌خورد و تند و فرز به تو مي‌رسيد. چالاك بود و زرنگ، دستهايش پيش از آن كه مشت شوند گرد بودند. البته نه آن طور كه گوشتالو و پفكي، مثل سنگ سفت و محكم بود. يك مشت به كسي مي‌زد، نيم متر پرتاب مي‌شدعقب.

فارس: وسط‌ هاي زنگ كه مي‌شد رئيس جمهور داخل كلاس مي‌شد و درس او را به هم مي‌زد. اما او نه تنها ناراحت نمي‌شد بلكه گويي گمشده خود را يافته به گرمي از او استقبال مي‌كرد. از دور كه مي‌آمد، مثل يك گلوله برفي بود. و يا يك كلوخ گرد، كه قل مي‌خورد و تند و فرز به تو مي‌رسيد. چالاك بود و زرنگ، دستهايش پيش از آن كه مشت شوند گرد بودند. البته نه آن طور كه گوشتالو و پفكي، مثل سنگ سفت و محكم بود. يك مشت به كسي مي‌زد، نيم متر پرتاب مي‌شدعقب. چشمان ريزي داشت. وقتي مي‌خنديد، صورت گوشتالو چشمانش را به كلي ناپديد مي‌كرد اغلب در حال خنده بود. سوراخ ديوار را نشانش مي‌دادي از خنده غش و ريسه مي‌رفت اما امان از وقتي كه عصباني مي‌شد. توپ هم جلودارش نبود. آن گلوله برفي حال تبديل مي شد به گلوله‌اي آتشين. دانش آموزان كه هيچ، معلم‌هاي نيز از او حساب مي‌بردند. اسمش «نظر علي شيركوند» بود و ما نظر علي صدايش مي‌زديم. نظر علي هميشه دير به مدرسه مي‌آمد و اغلب كتك مي‌خورد. گاه مي‌شد سر صف به جمع بچه‌ها مي‌پيوست. آنگاه ناظم خشن مدرسه او را از صف مي‌كشيد بيرون. اول ريخت و قيافه‌اش را تحقير مي‌كرد. سپس كتكش مي‌زد. اگر آه سنگ را مي‌شنيدي ناله او هم به گوش‌ات مي‌رسيد. ناظم از مقاومت او كلافه مي‌شد و به همين خاطر بيشتر مي‌زد. يك بار يادم است التماسش مي‌كرد تا گريه كند و او هر چه مي‌كرد تا نمايشي گريه كند، نمي‌توانست، گريه‌هايش خنده دار جلوه مي‌كرد. وقتي بچه‌ها مي‌خنديدند، ناظم عصباني تر مي‌شد. نظر علي بچه كشاورز بود. گاه زمين آبياري مي‌كرد. گاه گوسفند به چرا مي‌برد و از همان بيابان راه مدرسه را در پيش مي‌گرفت. بعضي وقت ها هم بقچه‌ اي نان محلي و ماست كيسه‌اي با خودش به كلاس مي‌آورد و بلافاصله پس از تعطيلي مدرسه به بيابان مي‌رفت. آن روزها چند ماه بيشتر از جنگ نمي‌گذاشت. اسم بني صدر به عنوان اولين رئيس جمهور بر سر زبان‌ها بود. به طوري كه هر وقت معلم‌هاي به كلاس مي‌آمدند اغلب نيمي از زنگ را به بيان ويژگي‌هاي او مي‌پرداختند. آن سال من كلاس دوم راهنمايي بودم. در بين معلم‌ها آموزگاري داشتيم به نام آقاي فولادي او معلم زبانمان بود و همه چيزش با معلم‌هاي ديگر فرق داشت. اگر همه معلم ها به شاگرد زرنگ توجهي ويژه مي‌كردند، اگر همه نو نوار شده‌ها را دوست مي‌داشتند، و اگر همه بني صدر را بهترين و محبوبترين رئيس جمهور معرفي مي‌كردند. او به نظر علي توجهي ويژه داشت، كه از درس متوسطي برخوردار بود. او را دوست مي‌داشت كه اغلب خاكي بود و او را به عنوان برترين و محبوبترين «رئيس جمهور» معرفي مي‌كرد! او اصلا اسم نظر علي را گذاشته بود رئيس جمهور! هر وقت به كلاس مي‌آمد پس از سلام و احوالپرسي حال رئيس جمهور را از ما مي‌پرسيد. و ما طبق معمول مي‌گفتيم هنوز نيامده. وسط‌ هاي زنگ كه مي‌شد رئيس جمهور داخل كلاس مي‌شد و درس او را به هم مي‌زد. اما او نه تنها ناراحت نمي‌شد بلكه گويي گمشده خود را يافته به گرمي از او استقبال مي‌كرد. سر به سرش مي‌گذاشت، شوخي مي‌كرد و دقايقي باعث فرح و شادابي كلاس مي‌شد. نظر علي هم فقط مي‌خنديد. آنقدر كه چشمان ريزش در صورت گوشتالودش گم مي‌شد. از درس كه فارغ مي‌شديم، آقاي فولادي نظر علي را پاي تخته مي‌آورد و مي‌گفت: شما فكر كن رئيس جمهور هستي حالا پشت ميز بشين و يك پايت را روي پاي ديگر بينداز. آن وقت نظر علي در حالي كه مي‌خنديد. سعي مي‌كرد پاي چاق و كوته اش را روي پاي ديگر بيندازد. اما هر چه مي‌كرد نمي‌توانست بعد بيشتر مي‌خنديد آقاي فولادي هم مي‌خنديد. بچه‌ها هم مي‌خنديدند. آن وقت كلاس زبان مي‌شد دوست داشتني ترين كلاس مدرسه. بعضي وقت‌ها آقاي فولادي به او مي‌گفت: سخنراني كن. او سرفه‌اي مي‌كرد و شروع به سخنراني مي‌كرد. وقتي مي‌خواست به كلمات شكسته و كوچه بازاي اش رنگ و لعاب كتابي بدهد، خيلي خنده دار مي‌شد اما او جدي صحبت مي‌كرد. از سختي‌هاي كار مي‌گفت و مشكلات زندگي! آنگاه رو به همه مي‌كرد و به مزاح مي‌گفت: شما چه همكلاسي‌هايي هستيد. يك روز همگي جمع شويد و به اتفاق آقاي فولادي، جهادي به من كمك كنيد. آن روزها مردم شهر براي كمك به كشاورزان به روستاها مي‌رفتند و اين عمل خير خواهانه را «جهاد» مي‌ناميدند. آقاي فولادي هم به دنبال حرف نظر علي رو به بچه‌ها مي‌كرد و مي‌گفت: من حاضرم اگر شما هم موافقيد بعد از عيد چند روز به كمك نظر علي برويم. همه اعلام آمادگي كرده بوديم. كه بعد از عيد به كمك نظر علي برويم همان طور، نظر علي به ما كمك مي‌كرد. كافي بود بفهمد كسي به بچه‌هاي كلاس زور گفته از زور گويي و قلدري خيل بدش مي‌آمد. آن لحظه كه خبر كتك خوردن بي گناهي را مي‌شنيد خون در چشمانش كوچكش مي‌دويد و چهره اش برافروخته مي‌شد، آنگاه مي‌گفت: قلدر را نشانم دهيد. وقتي رو در روي بچه‌هاي زورگو قرار مي‌گرفت انگار اين نظر علي هماني نيست كه به خاطر پا روي پا انداختن غش غش مي‌خنديد و شادابي همه كلاس را فراهم مي‌كرد. انگار به يك گلوله آتشين مبدل مي‌شد. خيلي وقت‌ها پيش از آن كه دست روي كسي بلند كند، حريف جا مي‌زد و عذر خواهي مي‌كرد. سرانجام عيد نوروز فرا رسيد و مدرسه‌ها تعطيل شد. همه بچه‌ها به فكر لباس نو بودند و گذران تعطيلات نوروز و ديد و بازديد فاميلي. يادم است روز اول عيد بود. من به اتفاق خانواده‌ام مي‌خواستم به منزل اقوام بروم وقتي سر كوچه رسيدم صداي جمعيت مرا متوجه خود كرد. تشييع جنازه بود، تشييع جنازه يك شهيد كه تازه از جبهه آورده بودند. ما بازديد آن روزمان را به تشييع جنازه مبدل كرديم. نمي‌دانستم آن شهيد كيست و از كدام محله است. وقتي تابوت را براي خواندن نماز مقابل جمعيت گذاشتند، من از كسي نام شهيد را پرسيدم و او چيزي گفت كه من متوجه نشدم. از كسي ديگر پرسيدم. او گفت: از اين محل نيست، روستايي است. آن روز گذشت. و روزهاي تعطيل يكي پس از ديگري سپري شد. بعد از پانزده روز تعطيلي دل من لك زده بود براي كلاس آقاي فولادي و ديدار رئيس جمهور كوچك و از همه آنها مهمتر؛ جهاد دانش آموزان كلاس براي كمك به رئيس جمهور كوچك. اولين روز كه به مدرسه رفتيم، نظر علي مثل هميشه نيامده بود. و آقاي فولادي مثل هميشه حال رئيس جمهور را از ما مي‌پرسيد. معلوم بود دلش حسابي براي او تنگ شده. دقايق از پشت سر هم مي‌آمدند و مي‌گذشتند اما از رئيس جمهور كوچك خبري نبود. آن روز گذشت، روز بعد وقتي به مدرسه آمديم آقاي فولادي پيراهني مشكي به تن كرده بود. او روز گذشته پس از تعطيلي مدرس طاقت نياورده بود و پرسان پرسان به روستاي نظر علي رفته بود. او در حالي كه بغض در گلو داشت گفت: نظر علي قبل از عيد به جبهه رفت و شب عيد به شهادت رسيد. آقاي فولادي گفت: نظر علي كه ظلمي كوچك به يك همكلاسي را نمي‌توانست تحمل كند، چگونه مي‌توانست ظلم به اسلام و ايران را تحمل كند!

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت