امام خمينی (ره) به روايت شمس آل‌احمد

کد خبر: 133049

اين روزها چهلم شمس آل‌احمد است و به همين مناسبت يادداشتي از شمس آل‌احمد مي‌آيد كه به توصيف رهبر كبير انقلاب حضرت امام خميني (ره) مي‌پردازد.

یفارس: اغراق شاعرانه نيست كه ابعاد وجودي حضرت امام خمين(ره) روي تمام اذهان نسل جوان جامعه اين چنين خيمه زده است. من به ايشان به عنوان رهبر و مرجع تقليد و ولايت فقيه آن چنان كه مرسوم است ديده و نگاه ندارم. خميني براي من پدر است. اين روزها چهلم شمس آل‌احمد است و به همين مناسبت يادداشتي از شمس آل‌احمد مي‌آيد كه به توصيف رهبر كبير انقلاب حضرت امام خميني (ره) مي‌پردازد. وي در اين يادداشت مي‌گويد: من تنها كسي نيستم كه از حضرت امام (ره) خاطره‌اي داشته باشم. امروز هر بچه چهارده، پانزده ساله خاطراتي به مراتب زنده‌تر و جاندارتر از آن حضرت دارد؛ اما اين هم اغراق شاعرانه نيست كه ابعاد وجودي حضرت امام خمين(ره) روي تمام اذهان نسل جوان جامعه اين چنين خيمه زده است. من به ايشان به عنوان رهبر و مرجع تقليد و ولايت فقيه آن چنان كه مرسوم است ديده و نگاه ندارم. خميني براي من پدر است؛ سال 40 پدرم از دنيا رفت. ما مانديم همين طور علاف، كلافه و ناراحت. ايام خيلي بدي بود كه با خبر شديم در قم چند مجلس ختم براي مرحوم پدرم گذاشته‌اند. با برادر مرحوم جلال رفتيم، عين دو طفلان مسلم. مرحوم بروجردي چند ماهي قبل از پدرم (در 10 فروردين 1370) فوت شده بود. هنوز مرجع واحد تقليد شيعيان مشخص نشده بود. در قم چهار، پنج مجلس رفتيم؛ اما سرانجام اين مجالس، احساس وظيفه بود كه برويم ديدار صاحبان مجالس. صبح بود، سال چهل يا چهل و يك. به نظرم سال چهل رفتيم ديدن آقاي خميني. به محض اينكه وارد شدم، ديدم، پدرم نشسته آنجا! در دو، سه حركت چهره ايشان آن چنان شباهت با پدرم داشت كه من غم و غصه‌ام يادم رفت. بعد از سه سال من پدرم را مجددا ديدم، از آن روز براي من آقاي خميني شدند يك هدف. تمام آن ناسپاسي‌ها كه نسبت به پدرم طي آن پانزده، شانزده سال كرده بودم، فرصتي پيدا كرده بود براي بارز شدن. اين را به عنوان مقدمه گفتم كه بدانيد ديدگاهم چه ديدگاهي هست. اينها از مسائل عواطف آدمي است. من از جمله چيزهايي را كه نمي‌شناسم خودم هستم. نمي‌دانم، واقعا خودم را هنوز نمي‌توانم بشناسم، ولي ضرورت ديدم كه اين مسئله را بگويم و اشاره بكنم، زيرا كه امروز وظيفه است. يك وظيفه اخلاقي، انقلابي و شرعي است، يعني احترام و حرمت گذاشتن و پاس اين شخص (امام) را داشتن. خلاصه‌اش عشق است و عاشقي؛ اما اميد دارم كه يك روزي بتوانم دينم را نسبت به اين شناخت ادا بكنم. اولين ديدار برايم خيلي تكان‌دهنده بود. در چنين موقعيتي بود كه برخوردم به اين صحنه؛ آن هم در جو اجتماعي كه هنوز مرجع تشخيص نيست. در آن يك ساعت يا سه ربع ساعت كه من و جلال آنجا نشستيم آقا و برادر داشتند آشنا مي‌شدند و تعارف مي‌كردند و سخن مي‌گفتند كه يك آقايي آمد، به نظرم آقاي (سيد هاشم) رسولي (محلاتي) از محارم دفتر آقاي خميني بود و اطلاع داد كه چند تا بچه آمدند و عجله دارند شما را ببينيد. آقا فرمود، بيايند. سه تا جوان حدود بيست ساله آمدند و فصل، فصل سردي بود، حتي قم نيز سرد بود؛ يعني حتما كت و شلوار لازم بود؛ اما اين جوان با شلوار و يك پيراهن سفيد آستين كوتاه آمده بودند. اين اولين نكته بود كه اين‌ها چه كساني هستند؟ اين بچه‌ها يك پاكت بزرگ باد كرده، ورم كرده دست‌شان بود. آداب رسيدن به محضر يك مرجع را هم بلد نبودند. نشستند و حاصل بيان دو نفرشان كه حرف زدند اين بود كه ما عجله داريم، بليط قطار داريم و بايد برويم. ما ديشب ساعت فلان راه افتاديم، از خوزستان آمده‌ايم و عضو كانون و انجمن مهندسان نفت هستيم. آن نطق شما و صحبت شما نوارش رسيد، ديروز عصر آنجا بحث مي‌كرديم. في‌المجلس اين مقدار وجه آماده بود. دوستان ما را موظف كردند كه بياييم و اين را تقديم‌تان كنيم؛ اما اين همه توان ما نيست. آدرس ما روي اين پاكت هست. از جهت مادي ما هر چه حقوق داريم، نصف آن را تقديم مي‌كنيم. شما با يك آدمي در افتاديد كه ما مي‌خواهيم او را زمين بزنيم -كه اشاره به شاه بودـ پاكت را آنجا گذاشتند آن وقت اسكناس پنج توماني تازه درآمده بود، رنگ سبز داشت كه من كمتر آن را مي‌ديدم و يك مقدار از لاي پاكت آمده بود بيرون. من و جلال از آن مجلس بيرون آمديم همان طور حيران. جلال گفت: اخوي، سيد را چطور ديدي؟ من تو ذهن خودم داشتم فكر مي‌كردم كه از اين چهار، پنج نفري كه معروفند و اسم آنها سر زبان‌ها هست، كدام يك عاقب مرجع تقليد مي‌شود؟ توي اين عوالم ذهني خودم برگشتم و گفتم: جلال، سيد برنده است. اخوي گفت: چرا؟ گفتم براي اينكه هر مرجع تقليدي يك توانمندي‌هاي خاص خودش را دارد. اين سيد محبوبيتي دارد كه حتي جوان‌هايي كه صورت‌شان داد مي‌زد كه توده‌اي هستند و كمونيست و بي‌اعتنا به مسائل عقيدتي، از او طرفداري مي‌كنند. اگر آقاي ديگر را بازار تهران يا بازار پاكستان و يا هند و غيره تقويت مي‌كنند؛ ولي اين سيد علاوه بر آنها نسلي را كه اين مسائل برايشان مطرح نيست جذب كرده است. بعد كه آمديم توي ماشين جلال گفت: اخوي اين سيد خيلي ناب است. بايد برويم تهران و ببينيم چه طور مي‌شود او را تقويت كرد. در سال 1343 جلال كتاب در خدمت و خيانت روشنكفران را نوشت كه يك فصل اين كتاب سخنراني آقاي خميني است، آن هم در دوره‌اي كه خفقان هست و همه روشنكفران خفه شده‌اند. با اوج‌ گيري انقلاب اسلامي آقاي خميني به ايران آمدند. من در آن ايام مريض بودم و در خانه و بيمارستان بستري. امام در مدرسه (علوي) ساكن شدند. من اخبارش را از روزنامه و راديو و تلويزيون پيگيري مي‌كردم. تشنگي و شوق مردم براي ديدن ايشان وصف‌ناپذير بود. من هم خيلي شايق بودم. در آن زمان گروهي از اعضاي كانون نويسندگان ايران (كه من در اول انقلاب به ديدن مسائلي از آن استعفا كرده بودم) به خدمت آقا رفتند كه خبرش در مطبوعات منعكس شد. در آن جلسه امام به خانم سيمين دانشور عنايت كرده و چند كلمه هم با ايشان صحبت مي‌كنند. در آن روزها به آنهايي كه خدمت امام رفتند حسودي‌ام مي‌شود و خانم دانشور هم به من پز مي‌داد كه من رفتم امام را ديدم و شما نديديد! تا اينكه سال 1359 شد. احمد آقا يك محبت‌هايي از قديم به ما داشت و به خانه ما مي‌آمد و سر سفره به همراه بچه‌ها لقمه نان و پنيري با هم مي‌خورديم و از خاطرات عراق براي بچه‌هاي ما نقل مي‌كرد كه خيلي جاذبه داشت. روزي تلفن زنگ زد و من گوشي را برداشتم؛ احمد آقا گفت: تو مي‌خواهي آقا را ببيني؟ گفتم: به خدا خيلي دلم مي‌خواهد؛ ولي چطوري! اين پيرمرد، اين همه فشار اين همه ديدار، من چطور... احمد آقا گفت: اصلا خود ايشان احوال شما را مي‌پرسند. مي‌خواهي فردا بيايي؟ گفتم: راست مي‌گويي؟ گفت ماشين بفرستم؟ گفتم: نه! چرا ماشين؟ در آن ديدار خط صحبت امام اين بود كه فرمودند: من پدرت را مي‌شناختم و برادر بزرگت را كه در مدينه كشتندش. جلال را هم مي‌شناختم. آن سال آمد و كتاب خودش را جلوي دست من ديد و گفت: آقا اين پرت و پلاها چيست كه مي‌خوانيد! خودت را هم مي‌شناسم و گاهي اوقات صحبت‌هايت را از تلويزيون شنيده‌ام. برو آنجا (روزنامه اطلاعات) و هر كاري كه مي‌تواني بكن. به تو كسي نمي‌تواند تهمتي بزند. چيزي به تو نمي‌چسبد، برو آنجا و با قدرت و استحكام كارت را بكن. عرض كردم كه آقا اين مؤسسه حدود هفتصد، هشتصد ميليون سرمايه بيت‌المال است، در حدود پنج هزار كارمند و كارگر دارد، حدود هزار نفر در تهران، چهار هزار نفر در بقيه جاها و از همه گروه‌ها و اقشار، طيف‌هاي مختلف ذوقي و سياسي هستند، از جمله مجاهد، فدايي، توده‌اي و فلان، اما در كارهاي خودشان يك چيزهايي بلدند. از شما تقاضا دارم، اول اينكه اين بچه‌هاي اتحاديه عوض نشوند و دست به تركيب آنها نخورد. چون من اينها را سال‌ها مي‌شناسم و در رأس كار بوده‌اند؛ ولي اگر يك آدم ناشناس بيايد آنجا نمي‌شناسم. با اين موضع‌گيري مي‌روم آنجا يكي هم اينكه اگر توافقي بكنيد 25درصد اين اموال در اختيار ما باشد. فرمودند: مي‌خواهيد چه كنيد؟ گفتم: مي‌خواهم به بچه‌ها بگويم سهام‌گذاري كنند و پخش كنند بين خودشان كه احساس بكنند مالك اينجا هستند. من تا سرم را بر مي‌گردانم، از پشت به من ضربه نزنند و احساس كنند كه دارند براي خودشان كار مي‌كنند. امام گفتند: برو آقا، ناراحت و نگران نباش و با قدرت كار بكن و اين مسئله را به احمد مي‌گويم. ما آمديم رفتيم خدمت عزيزمان آقاي دعايي و مشغول شديم، البته با مخالفت ايشان مسئله 25 درصد اجرا نشد. مدتي هم در شوراي سرپرستي صدا و سيما بودم كه مسائلي آنجا مطرح بود. در يكي از جلسات شورا توسط آقاي صادق طباطبايي آقاي حسن حبيبي و آقاي خوئيني‌ها، امام برايم درباره كيهان پيغام دادند و رفتيم روزنامه كيهان هفت، هشت ماه رفتيم، كاري كه از دست‌مان بر مي‌آمد انجام داديم؛ اما حوزه كاري من كار اجرايي نبود. من هميشه كارم معلمي بود. منبع: ويژه‌نامه دليل آفتاب

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت