نامزد خوشگل من!

کد خبر: 122373

فارس: يكي از پرستارهاي بخش، با بقيه خيلي فرق داشت. حدودا 17 سال سن داشت و آن‌طور كه خودش مي‌گفت، از خانواده‌اي پول‌دار و بالاشهري بود. همواره آرايش غليظي مي‌كرد و با ناخن‌هاي بلند لاك‌زده مي‌آمد و ما را پانسمان مي‌كرد. *اسفند 1364 - تهران - بيمارستان آيت الله طالقاني بعد از مجروحيت در عمليات والفجر 8 يكي از پرستارهاي بخش، با بقيه خيلي فرق داشت. حدودا 17 سال سن داشت و آن‌طور كه خودش مي‌گفت، از خانواده‌اي پول‌دار و بالاشهري بود. همواره آرايش غليظي مي‌كرد و با ناخن‌هاي بلند لاك‌زده مي‌آمد و ما را پانسمان مي‌كرد. با وجودي كه از نظر من و امثال من، بدحجاب و ناجور بود، ولي براي مجروح‌ها و جانبازها احترام بسياري قائل بود و از جان و دل براي‌شان كار مي‌كرد. با وجود مدبالا بودنش، براي هم‌اتاقي شيرازي من لگن مي‌آورد و پس از دستشويي، بدن او را مي‌شست و تر و خشك مي‌كرد. يكي از روزها من در اتاق مجروحين فك و دندان بودم كه ناهار آوردند. گفتم كه غذاي من را هم همين جا بدهند، ولي آن خانم پرستار مخالفت كرد و گفت: تو بهتره بري اتاق خودت غذا بخوري ... اين‌جا برات خوب نيست. با اين حرف او، حساسيتم بيشتر شد و خواستم كه آن‌جا غذا بخورم، ولي او شديدا مخالفت كرد. دست آخر فقط اجازه داد كه براي چند دقيقه موقع غذا خوردن آنها، در اتاق‌شان باشم، ولي غذايم را در اتاق خودم بخورم. واويلايي بود. پرستار راست مي‌گفت. بدجوري چندشم شد. آن‌قدر هورت مي‌كشيدند و شلپ و شولوپ مي‌كردند كه تحملش براي من سخت بود، ولي همان خانم پرستار بالاشهري، با عشق و علاقه‌ي بسيار، به بعضي از آنها كه دست‌شان هم مجروح بود، غذا مي‌داد و غذا را كه غالبا سوپ بود، داخل دهان‌شان مي‌ريخت. يكي از روزها، محسن - از بچه‌هاي تند و مقدس‌مآب محل‌مان - همراه بقيه به ملاقات من آمده بود. همان زمان آن پرستار خوش‌تيپ! هم داشت دست من را پانسمان مي‌كرد. خيلي مؤدب و با احترام، خطاب به محسن كه آن ‌طرف تخت و كنار كمد بود، گفت: - مي‌بخشيد برادر ... لطفا اون قيچي رو به من بدين ... محسن كه مي‌خواست به چهره‌ي آرايش كرده و بدحجاب او نگاه نكند، رويش را كرد آن طرف و قيچي را پرت كرد طرف پرستار. هم پرستار و هم بچه‌ها از اين كار محسن ناراحت شدند. دستم را كه پانسمان كرد، با قيافه‌اي سرخ از عصبانيت، اتاق را ترك كرد و رفت. وقتي به محسن گفتم كه چرا اين‌جوري برخورد كردي؟ او كه با احترام با تو حرف زد، گفت: - اون غلط كرد... مگه قيافه‌شو نمي‌بيني؟ فكر مي‌كنه اومده عروسي باباش ... اصلا انگار نه انگار اين‌جا اتاق مجروحين و جانبازاست ... اينا رفته‌ان داغون شده‌ان كه اين آشغال اين‌جوري خودش رو آرايش كنه؟ هر چه گفتم كه اين راهش نيست، نپذيرفت و همچنان بدتر پشت سر او اهانت مي‌كرد و القاب زشت نثارش كرد. حركت محسن آن‌قدر بد بود كه يكي دو روز از آن پرستار خبري نشد و شخص ديگري جاي او براي پانسمان ما آمد. رفتم دم بخش پرستاري كه رويش را كرد آن طرف. هر‌طوري بود، از او عذرخواهي كردم كه با ناراحتي و بغض گفت: - من روزي چند بار با پدرم دعوا دارم كه بهم مي‌گه آخه دختر، تو مگه ديوونه‌اي كه با اين سن و سال و اين تيپت، مي‌ري مجروحيني رو كه كلي از خودت بزرگ‌ترن، تر و خشك مي‌كني و زيرشون لگن مي‌ذاري و مي‌شوري‌شون؟ بخش‌هاي ديگه التماسم مي‌كنند كه من برم اون‌جاها، ولي من گفتم كه فقط و فقط مي‌خوام در اين‌جا خدمت كنم. من اين‌جا و اين موقعيت ارزشمند رو با هيچ جا عوض نمي‌كنم. من افتخار مي‌كنم كه جانباز رو تميز كنم. براي من اينا پاك‌ترين آدماي روي زمين هستند ... اون‌وقت رفيق شما با من اون‌جوري برخورد مي‌كنه. مگه من به‌ش بي احترامي كردم يا حرف بدي زدم؟ هر‌طوري بود عذرخواهي كردم و گذشت. شب جمعه‌ي همان هفته، داشتم توي راهرو قدم مي‌زدم كه صداي نجواي دعاي كميل شيخ حسين انصاريان و به دنبال آن گريه به گوشم خورد. كنجكاو شدم كه صدا از كجاست. ردش را كه گرفتم، ديدم از اتاق پرستاري است. همان پرستار خوش‌تيپ و يكي ديگر مثل خودش، كنار راديو نشسته بودند و دعاي كميل گوش مي‌دادند و زارزار گريه مي‌كردند. يكي از روزهاي نزديك عيد نوروز، جواني كه نصف چهره‌اش سوخته بود و صورت خودش هم چون بچه‌ي آبادان بود، سياه بود و تيره، به بخش ما آمد. خيلي با آن پرستار جور بود و با احترام و خودماني حرف مي‌زد. وقتي او داشت دست من را پانسمان مي‌كرد، جوان هم كنار تختم بود. برايم جالب بود كه بفهمم او كيست و با آن دختر چه نسبتي دارد. به دختر گفتم: - اين يارو سياه‌سوخته فاميل‌تونه؟ كه جا خورد، ولي چون مي‌دانست شوخي مي‌كنم، خنديد و گفت: - نه‌خير ... ولي خيلي به‌م نزديكه. تعجب كردم. پرسيدم كيست كه گفت: - اين نامزدمه. جاخوردم. نامزد؟ آن هم با آن قيافه‌ي داغان؟ كه خود پرستار تعريف كرد: - اون توي جنگ زخمي شده و صورتش هم بر اثر موج انفجار سوخته. بچه‌ي آبادانه، ولي اين‌جا بستري بود. اين‌جا كسي رو نداشت. به همين خاطر من خيلي به‌ش مي‌رسيدم. راستش يه جورايي ازش خوشم اومد. پدرم خيلي مخالف بود. اونم مي‌گفت كه اين با اين قيافه‌ي سياه خودش اونم با سوختگي روي صورتش، آخه چي داره كه تو عاشقش شدي؟ هر جوري بود راضي‌شون كردم و حالا نامزد كرديم. من كه مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم، به كنايه گفتم: - آخه حيف تو نيست كه عاشق اون سياه‌سوخته شدي؟ كه اين‌بار ناراحت شد و با قيچي زد روي دستم و دادم را درآورد. گفت: - ديگه قرار نيست پشت سر نامزد خوشگل من حرف بزني ‌ها ... اون از هر خوشگلي خوشگل‌تره. *حميد داودآبادي ويژه‌نامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت