اگر سلحشور آژانس شیشهای را میساخت...
سارا؛ تحصیلکرده، چادری با آرایش فراوان. عاشق سید ایوب و خانم جلسهای در طرح بصیرت.
خبر: آنچه میخوانید یک شوخی رسانهای با اهالی عزیز سینماست آژانس شیشهای به روایت فرج الله سلحشور... شخصیتها: حاج یوسف؛ 52 ساله، خوشگل با ریش خرمایی رنگ دلبری، چشمان لنزدار و ابروهای برداشته شده، شبیه به میرسلیم لباس می پوشد و همیشه یک تسبیح فیروزه در دست دارد. چهار انگشتر عقیق، فیروزه، شرف الشمس و حدید هم به دست چپ و راست میکند. سید ایوب؛ جانباز، جان فدای حاج یوسف در همهجا، اهل پایینشهر و طرفدار احمدینژاد و سفرهای استانی. تازه داماد و خوشگل اما نه به اندازه حاج یوسف. سارا؛ تحصیلکرده، چادری با آرایش فراوان. عاشق سید ایوب و خانم جلسهای در طرح بصیرت. جباربیگ؛ نزولخوار، شرابخوار، ربا خوار، پول مردم خوار، حرامخوار و چند تا خوار دیگر. او کراوات میزند و هر روز صبح سه دست «تیغ تیز» به صورتش میکشد. شلوار لی میپوشد و یک چشمش مشکل دارد اما در دفترش چهار دختر جوان در خدمتگزاری حاضرند. او بی سواد است اما مدیر کل آژانسهای مسافرتی است. در این فیلم افراد معنابهی نیز حضوری جدی ـ در حد آکسسوار ـ دارند و همواره اطراف حاج یوسف و گاهی سید ایوب در حال گردش و عقبوجلو رفتن در مقابل دوربین هستند: حاج یونس، کربلای احمد، حاج غفور، فائزه سادات، حاجخانم مریم، مشباقر، برادر محسن، مرشد عزیز، خواهر زینب، حاجآقا سماوات و دکتر خداداد. * دوربین، خیلی واضح و کلاسیک گپ زدن خیلی نزدیک و کاملا غیرشرعی «جبار بیگ» با یک مشتری خانم را نشان میدهد، زن که موهایش خیلی بیرون است، دارد از شوخیهای جباربیگ که خودش را کامران جا زده، ریسه میرود: جباربیگ: ما توی این آژانس، در هر پرواز خارجی یکی از مسافران رو تا آخر سفر همراهی میکنیم، این بار قرعه به نام شما افتاده و من شما رو سورپریز میکنم... جبار بیگ خنده شیطانی سنگینی را حواله چشمهای خمار سودابه ـ زن بیغیرت ـ میکند و به او نجسی تعارف میکند. دوربین جثه مردی را نشان میدهد که تسبیح فیروزهای در دست دارد و بلند بلند استغفرالله میگوید... دوربین کلوزآپی از دندانهای طلای جباربیگ و دندانهای سفید سودابه را توامان نشان میدهد...ناگهان حاج یوسف وارد میشود... حاجیوسف: یا الله...یا الله... جبار بیگ: بفرمایین...بله؟ حاج یوسف: « علیهن من جلابیبهن ذلک ادنی ان یعرفن فلا یوذین ...» جبار بیگ: چیمیگی؟ من عربی بلد نیستم...چی میخوای؟ سودابه جون تو برو کابین سه کارت حله...بگو فقط بلیت دو نفره واست صادر کنن منم باهات میآم. حاج یوسف: وقتی قرآن میخونم حداقل ساکت باش «فاستمعوا له و انصتوا لعلکم ترحمون» جبار: اخوی...انا عربی لا افهم...تو افهم؟ من عربی یُخ...چی چی میگی دو ساعته علاف کردی ما رو؟ حاج یوسف رو به دوربین میایستد و دست راستش را بالا میبرد و در حالی که تسبیح در میان انگشتانش تاب میخورد: اون جوون رو نگاه کن! ««الذین هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله...» جبار: چرا کانال رو عوض میکنی؟ حاج یوسف: اون به خاطر تو رفته جهاد فی سبیل الله. و حالا تو که شیکمت از حروم تلمبار شده و باد کرده نشستی با این خانوم...اون جوون تو این گرما روزهاس اونوقت تو روی میزت شراب گذاشتی؟ تو به کجا میروی؟ به خدا سوگند پدرت آدم خوبی بود...مادرت هم زن خوبی بود...چرا به این راه کشیده شدی...تا دیر نشده توبه کن فرزندم...توبه تو رو نجات میدهد... جبار بیگ: برو بابا حال نداری! دو ساعته رو مخ ما راه میری که چی؟ مگه من گفتم برین آدم بکشین که حالا اومدی از من بلیت میخوای...؟ * دوربین روی سه دندان طلای جبار زوم میکند و خنده سودابه را نشان میدهد. صدای نریشن به گوش میرسد: جبار دهان نجسش را باز کرد و گفت همه آنچه که نباید میگفت، او نماد حقیقی یک انسان غرق شده در دنیا و منجلاب گناه بود، زر و زور و تزیور سرتاپای او را گرفته بود و آقازاده گی از همهجایش بیرون زده بود. یاد تنهاییهای نماز شب در کانال کمیل افتادم... * ناگهان نوری از روی سر حاج یوسف به هوا میرود و او در طرفةالعینی روی میز رییس آژانس میایستد و دستهایش را به آسمان بلند میکند...باد تندی وزیدن میگیرد و مردها و زنهای حاضر در آژانس با رعایت موازین شرعی در دو طرف حاجی سنگر میگیرند...باد همه اوراق روی میز را به هم میریزد و جبار را مشوش میکند. ناگهان رعد و برقی همه را به وحشت میاندازد... * دوربین چند دور دور حاجی میچرخد و اسلوموشن چشمهای بسته و دستهای رو به آسمان او را نشان میدهد، همه جا تیره و تار شده و بعضی که ایمانشان ضعیف است از آژانس فرار میکنند. سودابه اول از همه فرار میکند. حاجی پیشانی بند قرمزی را به سر میبندد. سیدایوب به حاجی نزدیک میشود و میگوید: حاجی اینجا معلوم هست چه خبره؟ حاجی: بایست برادرم...بایست و نظاره کن! حاجی ناگهان دستانش را با قدرت به طرفین پرتاب میکند و بلند فریاد می زند: منم نریمان...مهدی نریمان...فرمانده گروهان کمیل... همه جا تیره و تار میشود جز جایی که حاجی ایستاده و کنارش سید ایوب...ناگاه صدای منادی به گوش میرسد...پایههای آژانس شروع به لرزیدن میکند... « حاج یونس، کربلایی احمد، حاج غفور، فائزه سادات، حاجخانم مریم، مشباقر، برادر محسن، مرشد عزیز، خواهر زینب، حاجآقا سماوات و دکتر خداداد هاج و واج به حاجی نگاه میکنند و اطراف او پایین و بالا میشوند... سید ایوب: حاجی! جان حاجخانوم نفرین نکنیها! اینا بدبختن...من که با اینا معامله نکردم... حاج یوسف: ما کاخ ظلم و ستم را نابود میکنیم، 30 سال پیش گندهشون رو نابود کردیم اینکه دیگر عددی نیست...«الذین استضعفوا فی الارض...» ناگاه نوری سفید بر اتاق جبار میتابد و...جبار در حالی که دو دستش را به سرش گرفته، وحشتزده و نالان فریاد میزند و دوربین او را از یک زاویه بدیع ـ روبرو ـ هی نشان میدهد ...عربده میکشد و میگوید: خدااااا... ابرهای تیره و تار کنار میروند و حاج یوسف از میز پیاده میشود...دیگر آژانس نمیلرزد. حاج یوسف: بیا بریم سید ایوب. سید ایوب: حاجی چی شد؟ حاج یوسف: جبار توبه کرد...بیا بریم ما وسیلهای پیدا خواهیم کرد...او دست سید ایوب را میگیرد و از میان جمعیت بیرون میکشد، مردم به شکل آویزان عرفانی، به آن دو دست میکشند و اشک میریزند و متبرک میشوند. ناگهان سروکله میکائیل پیدا میشود. رو به حاج یوسف میگوید: سلام حاجی! بچههای هیئت اومدن که تو رکابت باشن...اوناهاش با اتوبوس اومدن؛ اون سه تا اتوبوس واسه ماس. حاج یوسف: بگو پشت سر ما راه بیافتن...میریم بنیاد. * دوربین نمای امامزادهای را نشان میدهد که سارا با چشمی اشکبار و رویی آرایش کرده، به درگاه خدا زار می زند. ناگهان خوابش می برد و در خواب بیابانی را میبیند که به یکباره سرسبز میشود... * دوربین از بالا نمایی عظیم از حرکت اتوبوسها نشان میدهد و نریشن با صدای حاج یوسف به گوش میرسد: جبار توبه کرد. آژانس لهو و لعب را خراب کرد و به جای آن مسجد ساخت. ریش گذاشت و نامش را به حاج حبیب تغییر داد و یک موسسه قرض الحسنه راه انداخت. سودابه را هم محجبه کرد و به عنوان حمایت از زنان بی سرپرست، سرپرستیاش را به عهده گرفت. سید ایوب هم نذر کرد اگر پایش به سرزمین اجنبی باز نشود، اسم پسرش را بگذارد یوسف. دو سال بعد او با دعای خیر مردم خوب خوب شد و پسری به دنیا آورد به نام یوسف.
دیدگاه تان را بنویسید