جبهه رفتن خشكه مقدس ها
همه بچهها جا خوردند. عبدالله و جبهه؟ اگر او ميرفت جبهه، امامجماعت محترم تنها ميماند و مسجد از دست ميرفت!!! ديگر كي برايبچهها كلاس قرآن و تحليل سياسي و... ميگذاشت؟! حامد با تعجبگفت:
فارس: عبدالله از آن دست خشكه مقدس ها بود كه نماز خواندنش يكساعت طول ميكشيد. هشت سالجنگ، از قم آن طرف تر نرفت. البته بچه تهران بود و براي زيارت به قمميرفت. خيلي هم حواسش بود كه اشتباهي سوار اتوبوسي نشود كه بهاهواز ميرود. عبدالله از آن دست خشكه مقدس ها بود كه نماز خواندنش يكساعت طول ميكشيد. گوشه مسجد هميشه جاي او بود. هشت سالجنگ، از قم آن طرف تر نرفت. البته بچه تهران بود و براي زيارت به قمميرفت. خيلي هم حواسش بود كه اشتباهي سوار اتوبوسي نشود كه بهاهواز ميرود. توي مسائل سياسي براي خودش خبره بود، تحليل هايشخيلي عالي بود. البته يكي دو سال پس از هر حادثه و واقعه! روزهاي آخر جنگ كه امام گفت همه به جبهه بروند، رگ غيرتعبدالله تكان خورد، عصباني شد كه چرا نيروها به جبهه نميروند تا اماماين گونه بخواهد كه مردم به جبهه بروند. آن شب در مسجد محل، حامدرا كه ديد، بادي به غبغب انداخت، جلو آمد و پس از آن كه نفس عميقيكشيد، رو به او گفت: ـ آقا حامد... من ميخوام به جبهه برم... همه بچهها جا خوردند. عبدالله و جبهه؟ اگر او ميرفت جبهه، امامجماعت محترم تنها ميماند و مسجد از دست ميرفت!!! ديگر كي برايبچهها كلاس قرآن و تحليل سياسي و... ميگذاشت؟! حامد با تعجبگفت: ـ جبهه... اونم شما... آخه چيزه... ـ آخه چيه؟ مگه من چمه؟ ـ نه چيزيتون نيست... ولي شما و جبهه...؟ ـ خب ميدوني من به فراخور حالم ميخوام به جبهه برم و دِينم رابه انقلاب ادا كنم، هر چي باشه ما هم توي اين مملكت زندگي ميكنيم وحقي گردن ماست... واسه همين هم ميخوام برم جبهه البته ميخواهميه كار پشتيباني و چيزي كه زياد در خط مقدم درگير نباشد انجام بدهم.ميداني كه من وضعيت جسماني درستي ندارم. راست ميگفت. مرغ درسته از گلويش پايين نميرفت. به قول حامدعيبش اين بود كه نميتوانست كله پاچه را با استخوان بخورد! حامدخنده زيركانهاي كرد و گفت: ـ خوبه آقا عبدالله. هر چي باشه اين شماها هستين كه انقلاب وجنگ رو پيش ميبرين... عبدالله تكاني به شانههاي خودش داد. معلوم بود كه نفسش حالآمده. حامد ادامه داد: ـ واسه همين من پيشنهاد ميكنم يه كاري باشه كه اصلاً به خطمقدم كار نداشته باشه... اصل اينه كه انجام وظيفه كرده باشين. ـ بله... همين درسته... انجام وظيفه همه كه نبايد تانك بزنن... حامد با آرنج به پهلويم زد و با همان خنده گفت: ـ من معرفيتون ميكنم پهلوي يكي از بچهها توي پايگاه سپاه. بروپهلوي اون و بگو حامد گفته كه يه كار پشتيباني ساده مثل كمك آر پيجي زن برات رديف كنه كه اصلاً آموزش هم نميخواد. عبدالله خوشحال و شادان كه نسبت به انقلابش انجام وظيفه كرده،اسم و آدرس را گرفت و رفت تا يكي دو ساعت نماز بخواند. يكي دو روز از آخرين ديدارمان با عبدالله در مسجد ميگذشت. آنشب، براي آخرين بار به مسجد ميآمديم. چون فردا همگي عازم جبههبوديم. فقط امام جماعت ميماند و عبدالله و دو سه تا مثل همديگر.همانهايي كه به قول بچههاي جبهه: "توي صف نماز جماعت محكم شعارميدهند ما اهل كوفه نيستيم علي تنها بماند، ما ميمانيم در تهران امام تنها نماند " عبدالله تا چشمش به حامد خورد، با عصبانيت جلو آمد. حامد "يااباالفضل " گفت و پشت من قايم شد. عبدالله جلو آمد و گفت: ـ مرد حسابي منو مسخره گير آوردي؟... ـ مگه چي شده آقا عبدالله... راستي ميگم نماز مغرب و عشا و نافله اگه دارين ميخونين بعد صحبت ميكنيم. ـ نماز بخوره توي سرت... به من ميگي برم سپاه بگم كمك آرپيجيبشم اون هم پشتيباني، اون وقت همه توي پايگاه مسخره ميكنن و بهمميخندن و ميگن آرپي جي زن و كمكش كارشون توي خط مقدم وجلوي تانكهاست، اون وقت توي ساده ميخواي كار پشتيباني مثلكمك آر پي جي زني داشته باشي؟ شما برو همون جايي كه بودي بهترميتوني خدمت كني. بچهها دلشان را گرفتند و از خنده روده بر شدند. روزي كه قطعنامهقبول شد، عبدالله هنوز فكر اين بود كه زودتر جنگ تمام شود تا سفريبه جبهه داشته باشد و سابقهاي چيزي در پروندهاش ثبت شود شايدفردا بدرد خورد. *حميد داودآبادي
دیدگاه تان را بنویسید