مندر میان آتشوخونایستادهام
یك روز آقای خامنهای وارد شدند. من از سر جایم تكان نخوردم، یعنی مثلاً دارم مینویسیم. خودم را مشغول نشان دادم. جماعت همه رفتند به سمتی كه ایشان بود و پس از اندكی صحبت، آقای خامنهای گفتند...
دیدار رهبر انقلاب با شاعران نسل قدیم و جدید كه هرساله در نیمهی ماه رمضان برگزار میشود، از حواشی و جذابیتهایی برخوردار است. به گفتهی بسیاری از پیشكسوتان و نسل اولیهای شعر انقلاب اسلامی، آیتالله خامنهای نقش ویژهای را در شكوفایی شعر و ادبیات انقلاب ایفا كردهاند. به گزارش «فردا» به نقل از پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب، یوسفعلی میرشكاك از همان نسل اولیهای شعر انقلاب است كه مرور خاطرات او از رهبر انقلاب جذاب و خواندنی خواهد بود. بخشهایی از این گفتار را از اینجا بشنوید: اولین آشنایی بنده اولین بار در سال 58 و در شب شعری كه تحت عنوان شب شعر انقلاب اسلامی در ورزشگاه ولیعصر(عج) میدان خراسان برگزار شد، از دور با ایشان آشنا شدم، اما آشنایی من از نزدیك با سیدنا القائد، به روزنامهی جمهوری اسلامی برمیگردد. البته ورود من به این روزنامه داستان جالبی دارد. من در شب شعر حسینیهی ارشاد برنامه داشتم كه از بد حادثه، بنیصدر سخنران آن بود. پس از آن شب شعر كه مهمان آقای سبزواری بودم، شخصی از طرف بنیصدر به خانهی آقای سبزواری آمد و گفت كه آقای بنیصدر گفته است این جوان -كه بنده بودم- را بفرستید بیاید روزنامهی ما؛ انقلاب اسلامی. پیامد همین قضیه آقای سبزواری من را برداشت و برد آنجا، اما بیحجابی جماعت را كه دید، تاب نیاورد و برگشتیم. سوار پژوی آقای سبزواری شدیم و ایشان هم خیلی ناراحت، سرازیر شدیم به سمت میدان توپخانه و ما را برد به روزنامهی جمهوری اسلامی و تحویل داد و آنجا مشغول به كار شدیم. یك روز آقای خامنهای -صاحبامتیاز روزنامه- وارد شدند. من از سر جایم تكان نخوردم، یعنی مثلاً دارم مینویسیم. خودم را مشغول نشان دادم. جماعت همه رفتند به سمتی كه ایشان بود و پس از اندكی صحبت، آقای خامنهای گفتند كه آقایان بروند سر كارشان، میخواهم از نزدیك ببینم كه كی چه كار میكند. جماعت گروه ادبی-فرهنگی هم نشستند؛ یعنی جناب سید مهدی شجاعی، قاسمعلی فراست، سید حبیبالله لزگی، آقای شجاعیان و اكبر خلیلی. به هر حال جماعت همه نشستند و آقا یكی یكی از بخشهای مختلف بازدید كردند تا اینكه نوبت به بخش ما رسید. من مثلاً سر پایین مینوشتم، اما آقایان بلند میشدند و خودشان را معرفی میكردند. آخرین نفر پس از معرفی خودش، من را نیز معرفی كرد. این اولین برخورد ما با آقا بود. دیدم آقا آمدند جلو و سلام كردند. آمدم بلند شوم كه دستشان را رو شانهی بنده گذاشتند و گفتند راحت باشید و بنشینید. بعد گفتند كه اجازه است ما شما را ببوسیم؟ در حالی كه خیلی از آقایان ناراحت بودند كه چرا فلانی بلند نشده است. بعد از این، آقا هر وقت كه میآمدند روزنامه، یك سری به حضرات تكان میدادند و یكسره میآمدند پیش ما. در مرثیهای كه برای امام میسرودم، بقیهی شعر را اینگونه ادامه دادم كه: «بر سر ما سایهی روح خدایی دیگر است» البته برخی شعرا تعجب كردند و گفتند شما چرا اینطوری میكنید؟ شما نباید شعر میگفتید. معترض بودند كه چرا شما بیعت كردید؟ البته با توجه به علاقهی ایشان به شعر و شعرا، ایشان را در كنار فعالیتهای سیاسی و علمی و قبل از اینكه انقلابی اتفاق بیفتد، میتوان به عنوان یكی از منتقدان برجستهی شعر فارسی معرفی كرد. البته در حزب جمهوری هم جلسه برگزار میشد یا مثلاً در خانهی آقای سبزواری هر وقت جلسه تشكیل میشد، آقا تشریف میآوردند. در جلسات هفتگی حزب جمهوری اسلامی، آقای سبزواری، مرحوم اوستا، آقای مشفق، مرحوم گلشن كردستانی، آقای علی معلم، بنده و آقای شمسایی كه مسئول گروه ادبی حزب جمهوری اسلامی بود، حضور داشتند. گاهی در این جلسات آقا فرصت میكرد بیاید، گاهی اوقات هم به خاطر شورای انقلاب و كارهای حزب نمیشد. برای فلسطین شعر بگو؛ نه یاسرعرفات یك بار یاسر عرفات آمده بود ایران و من به همین مناسبت شعری نیمایی سرودم. آقا كه به روزنامه آمده بودند، خطاب به من گفتند كه شعری گفتهاید؟ من همین شعر را خواندم. یكی دو جا را اشكال وزنی گرفتند كه قبول نمیكردم. البته بعدها كه عروضم بهتر شد، فهمیدم اشتباه میكردم. در عین حال دربارهی محتوای شعر گفتند: خود ایشان لیاقت شعر گفتن ندارد. میدانیم كه ایشان نسبت به مردم فلسطین آدم خائنی است و اگر میبینید كه او را تحویل میگیریم یا پیش امام میبریم، این بهخاطر مردم فلسطین است والاّ این بشر نه از حیث اخلاقی لیاقت دارد و نه از حیث سیاسی. این آدمِ خودِ آنهاست و قابل اعتماد نیست و لیاقت شعر گفتن ندارد. شما اگر قرار شد شعری بگویید، برای مردم فلسطین بگویید. در حوزهی هنری حوزهی هنری همان اول انقلاب در سال 58، 59 تشكیل شد. البته برو بیا و امكاناتی نداشت. در هر دو سه اتاقی از ساختمان حوزه، جمعی از بچههای هنرمند انقلاب در یك رشتهی هنری خاص، دور هم جمع میشدند. با این اوصاف، جلسات هفتگی شعر در حوزه برقرار بود كه آقا شركت میكردند. نه اینكه شعر بخوانند، بلكه میآمدند و به جماعت شعرا سركشی میكردند. تقریباً میتوان گفت كه هیچ گروهی از هنرمندان انقلاب نبودند كه آقا با آنها سروكار نداشته باشد، حمایت نكند، رهنمود ندهد و راه نشان ندهد. به نظر بنده كل فضای شعر و ادبیات و هنر بعد از انقلاب را باید مرهون ایشان دانست. راهی كه نشان میدادند و برخورد و مواجههای كه با جماعت اهل هنر داشتند، خیلی مؤثر بود. خیلی از بزرگان برنمیتافتند كه مثلاً طرف چرا سبیلش بلند است، گیسش بلند است؟ اما برخورد ایشان همواره جانبدارانه، پدرانه و برخورد حمایتی و هدایتی بود. خیلیها میخواستند هدایت كنند و نمیشد، چون نگاه میكردند و میدیدند كه مثلاً قیافهی فلانی موجه نیست. اینكه برخی از جماعت هنرمندان رنجیدند، به دلیل همین برخوردهایی بود كه آقایان نمیدانستند چطور باید جنس هنرمند را شناخت. البته به نظر بنده این حمایت آقا از هنرمندان به این دلیل نیست كه شعرا همراه با حكومت باشند، بلكه برای ذات هنر و نفس هنر است؛ هنری كه به تعبیر خود ایشان كه گفتهاند: هیچ حقیقتی پایدار نمیماند، مگر اینكه صورت هنری پیدا كند. از همین منظر بوده كه ایشان با اهل استعداد همواره با بزرگمنشی برخورد میكنند و حتی گلایهها و بعضاً گستاخیهای جماعت را تحمل میكنند. در حالی كه خیلیها ناراحت میشوند، اما ایشان خیلی باآرامش برخورد میكند، چون جنس هنرمند را میشناسند و آن حساسیت اهل هنر را درك میكنند. من در میان آتش و خون ایستادهام در زمان ریاستجمهوری آقا در جبهه بودم كه البته خاطرهی جالبی از آن زمان دارم. در قرارگاه و در چادر نشسته بودم كه دو سه ورق روزنامهی جمهوری اسلامی را دیدم. دست بر قضا یكی از آن صفحات، صفحهی فرهنگی روزنامه بود كه در آن شعری از من چاپ شده بود. این را كه دیدم، نامهای برای مرتضی سرهنگی نوشتم. شروع نامه این بود كه: «من در میان آتش و خون ایستادهام در ابتدای فتح قرون ایستادهام» منظور اینكه دیگر من را فراموش كنید و اینجا هستم و دیگر كاری به كار ادبیات ندارم. بعد از این جریان، روزی حضرت آقا تشریف میبرند روزنامه و آنجا سراغ دوستان را میگیرند. از من كه میپرسند، آقای سرهنگی میگوید ما نامهای از او داریم كه با آن نامه مشخص شده بود كه من در جبهه هستم. البته من اصلاً در جریان این اتفاق نبودم. به نظر بنده این حمایت آقا از هنرمندان به این دلیل نیست كه شعرا همراه با حكومت باشند، بلكه برای ذات هنر و نفس هنر است؛ هنری كه به تعبیر خود ایشان كه گفتهاند: هیچ حقیقتی پایدار نمیماند، مگر اینكه صورت هنری پیدا كند. یكباره آمدند دنبالم كه فرمانده سپاه با تو كار دارد. رفتم و گفت كه شما فردا بیایید مقر، كارتان دارم؛ یعنی دفتر فرماندهی. وقتی به مقر فرماندهی رفتم، سَرم باندپیچی بود. از بین جمعیت، آقای منتجبنیا -نمایندهی وقت شوش و اندیمشك- یكراست به سراغ من آمد و حالم را پرسید. من هم حیران مانده بودم كه ما این همه زخمی دادهایم، چرا حال دیگران را نمیپرسد؟ كاشف به عمل آمد كه آقا ایشان را مأمور كرده تا هر طور كه هست، من را پیدا كنند و به پایتخت برگردانند. وقتی پیش فرمانده رفتم، آقای منتجبنیا هم آنجا نشسته بود و گفت كه شما دیگر به كار ادبیات برسید. دستور داد كه مكانی در اختیار ایشان قرار دهید تا كارشان را بكنند. اول ترسیدند كه مبادا مشكلی باشد. بعد ایشان گفت كه نترسید؛ جناب رئیسجمهور سفارش ایشان را كرده است. به هر حال منقلب شدم و گریه كردم، برای اینكه فهمیدم این مرد از تهران، با این همه مشغله، ریاستجمهوری، امامت جمعه، آن همه گرفتاری كه دارد، اما حواسش به همهی جماعت و دوستان دور و نزدیك است كه مبادا مشكلی برایشان پیش آید. به هر حال بعد از چند مدت دوباره به تهران برگشتم. پس از امام اصلاً در ضمیر ما نمیگنجید كه كسی جانشین امام باشد. به محض اینكه گفتند قرار است آقای خامنهای رهبر شوند، یعنی همان روز پانزده خرداد، من ادامهی مرثیهای را كه برای امام میسرودم، خودبهخود و به قول علما: «منحیث لایشعر»، بقیهی شعر را اینگونه ادامه دادم كه: «بر سر ما سایهی روح خدایی دیگر است» البته برخی شعرا تعجب كردند و گفتند شما چرا اینطوری میكنید؟ شما نباید شعر میگفتید. معترض بودند كه چرا شما بیعت كردید؟ من هم در ادامهی شعر، جواب آنها را دادم: «یك دو شاعر شعر خود را فقه اكبر كردهاند حظ نفس خویش را با حق برابر كردهاند» زمانی قرار بود این شعر، چهل بند شود كه دیگر این توفیق پیش نیامد. برای مناسبتی پس از چند وقت، خدمت آقا رسیدیم و به ایشان گفتم كه شعری را سرودهام و شعر را خواندم. آقا نیز مطابق معمول بزرگواری كردند و شعر را ستودند و گفتند: حالا چون برای من است، خیلی چیزی نمیتوانم بگویم. البته باز هم آقا یك غلط از من گرفتند. روایت فتح را از سر بگیرید بعد از اینكه حضرت آقا فرمان دادند كه روایت فتح را از سر بگیرید، سید مرتضی آوینی به جامجم رفت و ماجرا را با یكی از مسئولان بلندپایهی وقت سازمان صدا و سیما مطرح كرد. وقتی برگشت، گفتیم چه شد؟ گفت كه سرد برخورد كرد و گفت: دیگر رها كنید؛ عصر سازندگی است و دیگر جنگ و روایت فتح به چه كاری میآید؟ نوبت بعدی كه شهید آوینی رفت، دیگر جر و جدل شده بود و آن مسئول به آقا سیدمرتضی گفته بود كه شما چرا این قضیه را ول نمیكنید؟ من دادهام آرشیو را پاك كردهاند و از روایت فتح چیزی وجود ندارد و حالا هر كاری میخواهید بكنید. سید مرتضی در جواب گفته بود كه آقا دستور دادهاند. آن مسئول در جواب گفته بوده كه او آقای شماست و رهبر ما كسی دیگر است كه سید مرتضی بهشدت ناراحت شده بود. وقتی موضوع را برایم نقل كرد، به او گفتم كه چیزی به آقا نگفتی؟ در جواب گفت كه من چطوری رویم میشود چنین چیزی را بگویم؟ گفتم من درستش میكنم. ایشان با اهل استعداد همواره با بزرگمنشی برخورد میكنند و حتی گلایهها و بعضاً گستاخیهای جماعت را تحمل میكنند. در حالی كه خیلیها ناراحت میشوند. چون ایشان جنس هنرمند را میشناسند و آن حساسیت اهل هنر را درك میكنند. در ملاقات بعدی با رهبر انقلاب، به محض اینكه آقا را دیدم، یهكَتی نشستم. آقا یك نگاهی كردند و خندیدند و متوجه شدند كه باز یك خبری است. خدمتشان عرض كردم: آقا من كه از دیشب فهمیدم خدمت حضرتعالی میرسم، شروع كردم تا صبح اسم اجدادتان را آوردم تا بتوانم اینطوری یهكتی خدمت شما بنشینم و حرفهایم را بزنم. بعد هم ماجرای روایت فتح و برخورد و حرفهای آن مسئول را گفتم. در خلال صحبتها یك ناسزاهایی هم گفتم كه حضرت آقا گفتند: این غیبت میشود، اگر حاضر باشند بگو. خلاصه این صحبتها مؤثر واقع شد و آقا واكنش نشان دادند. اینها را از كجا آوردی؟! یكبار حضرت آقا بنده را احضار كردند تا راجع به كتاب «در سایهی سیمرغ» -كه نوشتهی خودم بود- صحبت كنیم. آقا گفتند كه من فكر كردم كه مثل دیگران یك چیزهایی راجع به شاهنامه نوشتهاید. بعد خواندم و تعجب كردم و دوباره این كتاب را خواندم. اینها را از كجا آوردهای؟! گفتم آقا این حرفها از جای خاصی نیست. گفتند: این حرفها به خرج من نمیرود. این بحثهای راجع به ولایت را از كجا پیدا كردهای؟ من بهصراحت گفتم: آقا این آیین خود ماست و به یك معنا من اولین كسی هستم كه از رازهای این جماعت پرده برمیدارم و اینها همهی عالم را اینطوری نگاه میكنند. بهشدت آقا تشویق و تأیید كردند و گفتند كه در جایی از كتاب، بحث خرد و خرد برتر را مطرح كردهای. این تكلیف را بر دوش تو میگذارم كه این موضوع را بنویسی. من هم گفتم چشم. وقتی برگشتم، آقا سید مرتضی گفت چه گذشت؟ ماجرا را گفتم. گفت به آقا نگفتی چطور این دومی را بنویسم؟ گفتم رویم نشد چیزی به آقا بگویم، چون همان كتاب را به هزار مشقت نوشته بودم. بنده یك بخشی از آن را نوشتم و دادم به حوزهی هنری كه نمیدانم چه شد. إنشاءالله زنده باشم و این كتاب را كه بدهكار آقا هستم، بنویسم.
دیدگاه تان را بنویسید