ماجرای جالب شعرعاشورایی که در عالم برزخ خوانده شد!

کد خبر: 1088171

احمد علوی شاعر آیینی در شب شعر عاشورایی «قیامت دنیا» ماجرای یکی از اشعار محمدعلی مجاهدی را تعریف کرد که در عالم برزخ خوانده شده است.

ماجرای جالب شعرعاشورایی که در عالم برزخ خوانده شد!

 آیین شعرخوانی عاشورایی «قیامتِ دنیا» با حضور جمعی از شاعران آیینی کشورمان برگزار شد.

در این برنامه مرتضی امیری اسفندقه، رضا اسماعیلی، محمدجواد آسمان، سعید بیابانکی، زهیر توکلی، محمود حبیبی‌کسبی، محمدمهدی سیار، علی داوودی، میلاد عرفانپور، احمد علوی،  امید مهدی‌نژاد، فریبا یوسفی و ... شعرخوانی کردند.

همچنین در آیین شعرخوانی عاشورایی از حمیدرضا آزادگان، یکی از مدیران پروژه انتقال ضریح حضرت اباعبدالله الحسین(ع) از قم به کربلا و مستندنگار کتاب «شش گوشه» (خاطرات نصب ضریح مطهر سیدالشهدا) به عنوان خادم فرهنگ عاشورایی تجلیل شد.

در ابتدای این جلسه ایوب دهقانکار مدیرعامل خانه کتاب سخنرانی کرد و پس از آن نوبت به شعرخوانی‌ها رسید.

زهیر توکلی اولین شاعری بود که در این جلسه شعرخوانی کرد. او سروده‌ای به اباعبدالله الحسین تقدیم کرد.

ای پیشتر از آن که بیاغازد آدمی

برپا شده برای تو در عرش، ماتمی

هرجا دکان عشق است آنجاست کربلا

هرجا که قطره اشکی، ارزد به عالمی

تالار آگهیّ و گواهی است جان من

درمن طنین تو که تو آن اسم اعظمی

شد صلح، برقرار در اقلیم جان من

در من قدم گذار به شادی و خرّمی

بیرون ز خویش آمده‌ام پیشواز تو

اول شما بفرما بر من مقدّمی

اینجا که نیست جز تو و یاد عزیز تو

بهر غریب منزوی ات یار محرمی

صیاد من! کمان بکش و رحم هم نکن

آهوی این حرم که شدی از که می‌رمی؟...

محمود حبیبی کسبی شاعر دیگری بود که در این جلسه شعرخوانی کرد. سروده او چنین بود:

شنیدم از لب باد صبا، حسین حسین

نوای ما، دم ما، شور ما حسین حسین

کتبیه سینه‌زن و باد نوحه‌خوان شده است

صدای زمزمه بادها، حسین حسین

همه اهالی یک ملتند سینه‌زنان

سرود ملی اهل عزا، حسین حسین

عجب غمی است به نامش، هر آنکه بسوخت

که یکسره آتش به پا کرده است، حسین حسین

دوباره جامه خونین زعرش آویزان

چکیده در همه عرش خدا، حسین حسین

لبم به ذکر دگر وا نمی‌شود، چه کنم؟

چه کنم، شده است با لب من آشنا، حسین حسین

گذشت عمر به زیر کتیبه‌های غمش

هزار شکر شدم پیر با حسین حسین

علی علی است اگر ذکر شور و مستی ما

شده دم غم ما ذکر یا حسین حسین

به لطف داده اجازه که نام او ببریم

وگرنه ما به کجا و کجا حسین حسین؟

گریست دیده ناپاک من هم از داغش

از آن که زنده کند مرده را حسین حسین

سعید بیابانکی در بخش دیگری از این جلسه دو شعر خواند.

پیاده می‌روی ای عطر گل چمن به چمن

تو را شنیده‌ام از این و آن دهن به دهن

نسیم روضه خونین دلان پراکنده است

شمیم نافه زلف تو را ختن به ختن...

**

شاهی لب  آن رود به خون خفت، چه شاهی

ماهی لب آن شط ز عطش سوخت، چه ماهی

باغی بر و بارش  به زمین ریخت، چه باغی

داغی به دل سوختگان ماند، چه داغی

نوری ز بیابان به هوا رفت، چه نوری

شوری به دل خیمه گه افتاد، چه شوری

گردی وسط مهلکه برخاست، چه گردی

مردی وسط معرکه افتاد، چه مردی

یاری ز تو آن روز جدا ماند، چه یاری

باری به زمین ماند در آن روز، چه باری

مستی لب شط یاد لبت بود، چه مستی

دستی به هوا داری‌ات افتاد، چه دستی

جامی به زمین ریخت در آن روز، چه جامی

کامی ز عطش سوخت در آن ظهر، چه کامی 

رودی چو گدا پای تو افتاد، چه رودی

دودی وسط معرکه برخاست، چه دودی

ماهی سر منبر شد و تابید، چه ماهی

آه از نهاد همه برخاست، چه آهی...

مصطفی محدثی خراسانی چهارمین شاعری بود که در این جلسه شعرخوانی کرد.

مبارک باد بر آیینه‌ها خورشید

بر پروانه‌ها آتش، بر پیمانه‌ها ساقی

بهار شور و مشتاقی

مبارک باد خون، خون خدا

در رگ رگ هستی

مبارک باد این جوشش

مبارک باد این مستی

یکبار رسید و بار دیگر نرسید

پرواز چنین به بال باور نرسید

هرچند که عمر نوح را پیدا کرد

تاریخ به سن درک اصغر نرسید

**

اگر چه باغ پر از لاله تو پرپر شد

زمین برای همیشه شهید پرور شد

زمین برای همیشه به قصد یاری تو

تمام، پاسخ آن پرسش مکرر شد

زمین به یمن نفس‌های عاشقانه تو

بهارخانه دل‌های دردباور شد

تو ذوالفقار شدی با دو تیغ در دو نبرد

جهاد اکبر تو هم رکاب اصغر شد

چه کیمیا به زمین ریخت حلق تشنه تو

که خاک در نفس آسمان معطر شد

به ظهر واقعه آدم به نام تو بالید

اگر چه چشم تمام پیمبران تر شد

محمد جواد شاهمرادی (آسمان) سروده خود را این‌چنین به شهدای کربلا تقدیم کرد.

سخنی ز کرب‌وبلا بگو، نفسی از آن‌چه که دیده‌ای

دو سه بیت تازه و تر بخوان، که چه دیده‌ای، چه شنیده‌ای

چه خوش آن که موسم اربعین، برسد به موکب واپسین

به زیارت شه ملک دین، تو رسیده‌ای که رسیده‌ای

چه خبر ز خیل پیاده‌ها، ز دعای هر شب جاده‌ها

که خدا کند شب عمر ما، برسد به وصل سپیده‌ای...

دو قدم به تاول پا برو، دو قدم به قد دوتا برو

که از آن به سجده تو سربلند و سبک پری، که خمیده‌ای

همه خواهشم بود از خدا، که شوم شهید ره ولا

ولی آه از این دل مبتلا، دل از قفس نرهیده‌ای

به لبان تشنه‌ی سیدالشهدا قسم، که نمی‌رسم

به چنان مقام رفیعی و به چنین صفات حمیده‌ای

پرش بلند هما کجا و دل شکسته‌ی ما کجا

به همین خوشم که ادا کنم غزلی به مدح قصیده‌ای

علی داودی در بخش دیگری از این جلسه برای شعرخوانی دعوت شد.

اگر خنجر ببارد دوست دارم، اگر زخمی بکارد دوست دارم

مرا شمشیرها در بر بگیرید، اگر او دوست دارد، دوست دارم

در خبرها آه اما در نظر آیینه بود، پرغبار اما رخ خورشید در آیینه بود

از حرم تا قتلگه هر جا افتاده پیکری، رد و پای نور دیدم، هر اثرآیینه بود

کربلا آیینه باران بود، دیدم هر طرف چشم‌های روضه‌خوانان خشک و تر آیینه بود...

معنی عجیب «کربلا» که سال‌ها مانده است

مرتضی امیری‌اسفندقه شاعر نام‌آشنای کشور مهمان دیگر این جلسه بود که به روی صحنه دعوت شد.

او در سخنانی گفت: مطلبی را در یادداشت‌های دکتر سیدجعفر شهیدی درباره واقعه کربلا دیده بودم. ایشان نوشته بودند که واژه کربلا از دو بخش «کرت» و «علا» تشکیل شده است. کرت به معنای مرزعه و علا به معنای خداوند و مجموعاً این لغت به معنای مزرعه خداوند است اما پس از آنکه آن واقعه در این محل رخ داده است معنای غم و اندوه بر معنای قبلی آن غلبه کرده است.

وی اضافه کرد: با خودم فکر می‌کردم که این عبارت چه قدر عجیب است و چه کِشتی در آنجا رفته داده که تا امروز هم بار داده است. من هم این عبارت را در قصیده‌ای ترجمه کردم که با این ابیات آغاز می‌شود:

چشمه چشمه می‌جوشد خون اطهرت این جا 

کور می‌کند شب را، برق خنجرت این جا

چشمه چشمه می‌جوشد، از دل زمین هر شب

خون اصغرت آن جا، خون اکبرت اینجا

این ضریح شش گوشه، حجّ پاکبازان است

آب می‌‌شوم از شرم، در برابرت این جا...

امیری اسفندقه در بخش دیگری از سخنان خود گفت: حضرت سیدالشهدا برای جناب حر فرموده‌اند که «الحرُ حرٌ». با خودم فکر می‌کردم که چرا یزید از نام اصلی او یعنی «حر بن یزید ریاحی» افتاده است؟ در این راستا شعری را منسوب به امام حسین دیدم که در آن آمده بود: «فَنِعْم َ الْحُرّ حُرّ بنی ریاح»؛ دیدم در اینجا هم عبارت یزید افتاده است. این اتفاق تحت تاثیر ضرورت وزن شعری هم نبوده است. بنابراین فهمیدم که وزن حضرت حر آن قدر بالا رفته است که عبارت یزید از اسم او افتاده است و ثانیاً او نسبتی با یزید نداشته است. در شعری گفته شد که:

حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد

خلاص از زندان وعده و وعیدت کرد

میلاد عرفان‌پور نیز در این مراسم دو شعر آیینی خواند:

خاکستری اگرچه به جا ماند و دود ماند

بردند هرچه بود، ولی هرچه بود ماند

با سنگ‌ها شکست و به سرنیزه‌ها شکافت

پیشانی حسین... ولی در سجود ماند

طفلان، غریق نعمت و نورند در بهشت

از خیمه گرچه، خاطره‌هایی کبود ماند

انگشتر حسین به غارت نرفته است

سجاد شاهد است که این یادبود، ماند

عباس ایستاده... هنوز ایستاده است

آری که گفته خیمه‌ او بی‌عمود ماند...

سیراب می‌کند دو جهان را حسین ما

هرچند تشنه کام میان دو رود ماند...

**

غریب مانده سری به نیزه… چه سهمناک است دیدنی‌ها

سر از حسین و دل از حسین و... دریغ و داد از بریدنی‌ها

شنیده‌ام تشنه‌‌ سربردند... که آه... با دشنه سر بریدند

شنیده‌ام... خاک بر دهانم... دریغ و داد از شنیدنی‌ها

چه سرخ سرمی‌رسد سفرها... چه تلخ سرمی‌رسد خبرها

و خنجری سر رسیده... ای وای… وای از این سررسیدنی‌ها

دمیده شد شور محشر آیا؟... دمید خورشید ،بی‌سر آیا؟

دمید از خاک، دم به دم خون ... به حیرتیم از دمیدنی‌ها

به سوی او خواهری دوید و فراز تل، جان به لب رسید و

نگفت اما چه‌ها کشید و نگفتنی ماند دیدنی‌ها

محمدمهدی سیار نیز دو شعر عاشورایی خواند؛ سروده‌ای تقدیم به حضرت علی اصغر (ع) و شعری در سوگ حضرت علی اکبر (ع)

تکیه بر شمشیر زد... پرسید: یاری هست؟

تا مرا یاری کند؟ مردی، سواری هست؟ یاری هست؟

پیش رو یک دشت تنهایی‌ست...تن‌هایی‌ست غرق خون

از نو ولی پرسید یاری هست؟ یاری هست؟

ناگهان در آن سکوت هلهله آلود، آوازی

پرسشم را  پس هنوز امید آری هست، یاری هست؟

آری آری، هق هقی... نه... حق حقی آمد رجز واری

طفل را با تیغ و تیر اما چه کاری هست؟ یاری هست؟

این گلو خشک است مردم! یک سر سوزن مروت

یا کفی از آب قدر شیرخواری هست؟ یاری هست؟

ناگهان پاسخ رسید آری، گلو تر می‌کند تیری

همدمی اینک برای سوگواری هست؟ یاری هست؟

نیست یارای کلامم، در جهان آیا کلامی هست

در جواب مادر چشم انتظاری هست؟ یاری هست؟

در سکوتی هلهله آلود، می‌تابد صدا در دشت

باز می‌تابد صدا در دشت، یاری هست؟ یاری هست؟»

**

دل نگران است دلم، دل نگران است

جامه دران است غمت، جامه دران است

داغ جوان سخت‌تر از داغ جهانی است

داغ جوان است تو را، داغ جوان است

چیست به جز صبر و وفا بار امانت

بار گران است تو را، بار گران است

حق مددی، هو مددی، حق مددی، هو

ورد زبان است تو را، ورد زبان است

دور سر خویش بهل تا که بگردد

تعزیه خوان است فلک، تعزیه خوان است

داغ جوان داغ علی‌‌اکبر لیلاست،

وقت اذان است، وقت اذان است

در پایان این شب شعر عاشورایی، مراسم تجلیل از حمیدرضا آزادگان، خادم‌الحسین و از خادمان فرهنگ عاشورایی برگزار شد.

احمد علوی شاعر آیینی در این بخش گفت: در هر جایی از دنیا که حرمی برای  اهل بیت ساخته شده است، ردپایی از خدمات حمیدرضا آزادگان است.

وی با نقل خاطره‌ای از محمدعلی مجاهدی (پروانه) گفت: امشب می‌خواهم هدیه‌ای به شعرا بدهم و خاطره‌ای را نقل کنم که تاکنون بیان نشده است. استاد مجاهدی برایم گفتند که به اتفاق آیت الله کشمیری روح یکی از مؤمنین که 250 سال پیش از دنیا رفته بود را احضار کردیم. وقتی روح این عالم را احضار کردیم، از آقای کشمیری خواستم که مرا به او معرفی کند اما او مرا می‌شناخت و گفت: «تو محمدعلی مجاهدی هستی!» متعحب شدم که مرا از کجا می‌شناسید؟ پاسخ داد: زمانی که زنده بودیم، شب‌های جمعه همراه با جمعی از دوستان شعر اهل بیت می‌خواندیم، زمانی که همه‌مان از دنیا رفتیم، این جلسه در عالم برزخ ادامه پیدا کرد. همیشه دنبال شعر خوب می‌گردم و چند وقتی است که اشعار شما (محمدعلی مجاهدی) را می‌خوانم.

وی اضافه کرد: استاد مجاهدی تعریف می‌کرد که "برای صحت ادعای او دنبال نشانه می‌گشتم پس از آن روح پرسیدم که کدام شعرم خوب است و او یکی از شعرهایی که به‌تازگی چاپ شده است را خواند." استاد مجاهدی در ادامه می‌پرسد که این شعر چند بیت است و او پاسخ می‌دهد" 14 بیت. استاد مجاهدی می‌گوید نه، 13 بیت است اما روح آن مؤمن پاسخ می‌دهد که یکی از بیت‌های شعر شما در چاپخانه جا افتاده است! با نقل این خاطره خواستم این مژده را به شما بدهم که شعرهای ما در این دنیا به پایان نمی‌رسد و در جاهای دیگر هم خوانده می‌شود.

علوی در پایان این جلسه یکی از اشعار خود را خواند:

ذوالجناح آمد ولی با خود سوارش را نداشت

بی قرار بی قرار آمد، قرارش را نداشت

بر رکاب خود نگین سرخ خاتم را ندید

بر رکاب خود نگین شاهوارش را نداشت

سال‌ها پا در رکاب حضرت خورشید بود

بر رکاب اما سوار کهنه کارش را نداشت

خوب یادش بود وقتی رهسپار جنگ شد

دشت تاب گام‌های استوارش را نداشت

لحظه‌هایی را که بی او از سفر برگشته بود

لحظه‌هایی را که اصلاً انتظارش را نداشت

یال‌هایش گیسوانی غوطه ور در خاک وخون

چشم‌هایش چشمه‌ای که اختیارش را نداشت

اسب بی‌صاحب شبیه کشتی بی‌ناخداست

صاحبش را، هستی اش را، اعتبارش را نداشت...

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت