مشرق: تیم هلالاحمر، تیم بدون امکاناتی بود. دلشان نمیخواست مانع پیشرفت بچهها بشوند، نه حسن که کاپیتان تیم بود و نه رضا که مربی بود. به مناسبت پایان مسابقات، آن شب با بچهها توی خانۀ کاظم فلاحتی جمع بودند.
شام را که خوردند، حسن پیشنهاد داد: "دعای وحدت بخونیم و چراغها رو خاموش کنیم، خدا وکیلی هر کسی میخواد بره، بره و توی رودر بایستی بقیه نَمونه."
بچهها قبول کردند؛ دستها توی هم قفل شد. شروع به خواندن دعا کردند. هنوز دعا تمام نشده بود که صدای هقهق گریه پیچید. چراغ را روشن کردند؛ کمسنترین بازیکن تیم سرش را گذاشته بود توی بغل حسن و داشت مثل باران گریه میکرد؛ احمدرضا عابدزاده. حسن به او گفت: "چته احمد؟" گفت: "من باید برم، مجبورم برم، میخوام برم کشوری. ولی من نامرد نیستم بچهها." عابدزاده توی تیم هلالاحمر بود و پانزده شانزده سال بیشتر نداشت. دروازهبان ذخیره بود، ولی در بازی نهایی از او استفاده کردند. تیم تام تیم قدرتمندی بود و با مربیگری آقای چرخابی توی مسابقات کشوری هم شرکت میکرد. به عابدزاده پیشنهاد داده بود که به تیم تام برود. گفته بود: "ما میریم مسابقات کشوری و آیندهات با ما بهتره." احمدرضا عابدزاده به تیم تام رفت. تکلیف تکتک بچهها هم روشن شد. حالا حسن میتوانست با خیال راحت به جبهه برگردد. * به نقل از «وقت اضافه»، زندگینامه داستانی شهید حسن غازی اصفهانی، انتشار دوم، صفحه 56
دیدگاه تان را بنویسید