ماجرای شفا گرفتن شهید صیاد شیرازی

کد خبر: 256221

او رو به حرم گرداند و گفت: «حاشا به غیرتت!» بعد چشم‌هایش سیاهی رفت و به زمین افتاد؛ در عالم دیگر دید که در مجلس عزاداری است؛ کسی روی منبر نشسته و روضه می‌خواند؛ در بالای مجلس سیدی نورانی است که با دست به او اشاره می‌کند پیش آی! عزاداران راه باز کردند تا رسید به نزدیکی‌های آن سید نورانی، که حالا می‌دانست امام رضا(ع) است. امام دعایی خواند و بعد گفت: «تو نگران علی نباش!».

فارس: مادر شهید صیاد شیرازی روز عاشورا بچه در بغل، در یکی از خیابان‌های نزدیک حرم علی‌بن‌موسی الرضا(ع) ایستاده بود، ناگهان صدای گریه کودک برخاست، اما دنباله صدا نیامد، مادر علی شنید که می‌گفتند: «طفلکی تمام کرد، خفه شد!». امیر سپهبد شهید علی صیادشیرازی در سال 1323، در شهرستان درگز استان خراسان رضوی دیده به جهان گشود؛ در 16 فروردین ماه سال 1378، همزمان با عید خجسته غدیرخم به درجه سرلشکری نایل آمد و چند روز بعد و در تاریخ 21 فروردین به دست عوامل کوردل منافقین مقابل منزل خویش به شهادت رسید. خاطره‌ای از شفا گرفتن این شهید بزرگوار در دوران کودکی‌اش را می‌خوانیم: مادر شهید صیاد شیرازی روز عاشورا بچه در بغل، همراه زنان دیگر در یکی از خیابان‌های نزدیک حرم علی‌بن‌موسی الرضا(ع) به تماشای دسته‌های سینه‌زنی ایستاده بود. ناگهان صدای گریه کودک برخاست، اما دنباله صدا نیامد، لحظاتی گذشت، دهان بچه همچنان باز بود، نفسش بند آمده بود و رنگش هر لحظه کبود و کبودتر می‌شد. فذیاد زن‌ها بلند شد، زنی بچه را از دست مادر قاپید و صورت کوچک او را زیر سیلی گرفت، باز خبری نشد. مادر علی شنید که می‌گویند: «طفلکی تمام کرد، خفه شد!». او رو به حرم گرداند و گفت: «حاشا به غیرتت!» بعد چشم‌هایش سیاهی رفت و به زمین افتاد؛ در عالم دیگر دید که در مجلس عزاداری است؛ کسی روی منبر نشسته و روضه می‌خواند؛ در بالای مجلس سیدی نورانی است که با دست به او اشاره می‌کند پیش آی! عزاداران راه باز کردند تا رسید به نزدیکی‌های آن سید نورانی، که حالا می‌دانست امام رضا(ع) است. امام دعایی خواند و بعد گفت: «تو نگران علی نباش!». به صدای گریه فرزندش چشم گشود؛ صدای صلوات زن‌ها بلند شد؛ بچه را که به بغل گرفت و بر سینه‌اش فشرد، اشک امانش نداد. به طرف گنبد طلایی برگشت و گفت: «آقاجان من را ببخش، بی‌ادبی کردم». زن‌ها هریک چیزی می‌گفتند و داروهایی تجویز می‌کردند و دعانویس‌هایی را نشانی می‌دادند؛ از میان صداها شنید: «بیچاره هم خودش غشیه، هم بچه‌ش!»؛ علی تا 2 روز تب داشت، اما مادر هیچ نگران نبود و می‌دانست نگهدار علی کسی دیگری است. ایشان علی را نگه داشت تا اینکه او را به بالاترین مقام یعنی شهادت رساند.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت