همی گفتند با خویش این سرّ و راز... که نایاب شدست شوهر پاکباز!!!

کد خبر: 254369

در باب بی شوهری سخن می رفت که افشار روی به تهرانی کرد و گفت: «باز من هنوز جای دارم اما برای شما زنگ ها به صدا در آمده است!! چه خواهی کنی که زمان به شتاب در گذر است؟» کریمی نیز پوز خندی زد و به علامت تایید سری تکان داد!! تهرانی از کرده بانو کریمی همی لجش در آمد و به طعنت او را گفت:«ای که پنجاه رفت و در خوابی.... مگر این چند روزه دریابی!!»

همی گفتند با خویش این سرّ و راز... که نایاب شدست شوهر پاکباز!!!

سرویس خواندنی‌های «فردا»: «مناظره النساء» بخش جدیدی از مطالب طنز « فردا » است که حال و هوایی مشابه با مناظره الرجال دارد. در این سری مطالب میان رجال مباحثاتی در می گیرد که به زبان طنز نیم نگاهی به مسائل روز دارد. .در این مطلب « پ.خالتور» روایت مباحثه ای میان «هدیه تهرانی» با «نیکی کریمی» را برعهده گرفته است.

************************

آورده اند که در سنه ای پیش از این در همین ایام عید روزی سه بازیگر سوپر استار با هم به خارج شهر اندر آمدند تا خستگی در کنند و حالی برند و غم زمانه از یاد برند و کاسه دل پیش دوستان باز نمایند. این سه، نیکی کریمی و هدیه تهرانی و مهناز افشار بودند. چنانکه تذکره نویسان در نقل آن روز آورده اند که نیکی به دشتی رفت و آن دو همراه او بودند و تنها غم این می خوردند که چه عجب آمده که تخم شوی نیک را، ملخ خورده است:

برفتند با هدیه و با مهناز

نشستند بر روی زیر انداز

همی گفتند با خویش این سرّ و راز

که نایاب شدست شوهر پاکباز

نقل است در باب بی شوهری سخن می رفت که افشار روی به تهرانی کرد و گفت: «باز من هنوز جای دارم اما برای شما زنگ ها به صدا در آمده است!! چه خواهی کنی که زمان به شتاب در گذر است؟» کریمی نیز پوز خندی زد و به علامت تایید سری تکان داد!! تهرانی از کرده بانو کریمی همی لجش در آمد و به طعنت او را گفت:

«ای که پنجاه رفت و در خوابی.... مگر این چند روزه دریابی!!»

نیکی کریمی با متانت! فرمود: «تو را با مهناز ستیزی پیش آمده، چرا لگدش مرا زنی؟» پس هدیه بانو گفت حال این مهناز خالکی بر گونه اش دارد که این باعث سردی بازارش است یا نیکی تو چرا دم به دم او همی دهی؟ مهنازنا چنانکه که می خندید مولاتنا هدیه را فرمود: «خوب وسطت انداختیمت ها!» و افزود:

چند گوئی سخن از خال سیاهم هدیه.... طمع از دانه ببُر زانکه کنون در دامی

در این احوال بودند که که دیدند بانو ثریا قاسمی از آن جای می گذرد و اندک اندک آنان را نزدیکتر می شود. بانو قاسمی آن سه را گفت: «این چه حالی است که زانوی غم بغل کردید و گرد هم نشسته اید و عزا گرفته اید در این عیدی!؟» پس هر سه یک دیگر را نگاهی بکردند و در دم سرودند که:

کس نیارد بر او دم زند از قصه ما

مگرش باد صبا گوش گذاری بکند

شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی

مردی از خویش برون آید و کاری بکند

یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب بود آیا

که فلک زین دو سه کاری بکند

پس بانو قاسمی به حال این سه سوپر استار آهی نثار کرد و دانست که هیچ کمک نتواند کردن! پس آن سه را پرسید: «تا با این مصائب صعب حالمان نگرفته اید، گوئید که از کجا باید به شهر بازگردم؟!» پس بانو تهرانی برخواست و او را تا دم جاده همراهی کرد! پس بانو کریمی که چشم هدیه دور دیده بود بادی به غبغب مبارک انداخت و فرمود:

«به کیوان رسیدم ز خاک نژند

از آن هوش سرشارم ای ارجمند

به چشمم همان خاک و هم سیم و زر

کریمی بدو یافته زیب و فر

سراسر جهان پیش من خوار بود

جوانمرد بود و وفادار بود»

و تا به اینجا که رسیدیم هیچ از حاکمان نه خواسته ای داشتیم و نه مدحی کردیم! لیک این هدیه آشنای این آقای خاص دولتیان است! همین کارها را می کند که کسی آستین از برش بالا نمی زند!!

گوییا خواهد گشود از دولتش کاری که دوش

وی همی‌کردی دعا و مدح تا وامی رسید»

سخن اینجا بود که بانو هدیه داخل آمد و گویا انتهای سخن بانو کریمی به گوشش داخل آمده بود.

با لبی و صد هزاران خنده آمد هدیه شاد

از کریمی گوییا در گوشه‌ای چیزی شنید

پس هدیه بانو را خشمی سخت فرا گرفت و حرارتش بالا گرفت و وسایل جمع نمود و عزم تهران نمود. پس بانو افشار مدام او را اصرار نمود که: «حال که چیزی نشده است! آرام باش و عفو نما که جز مزاح چیزی نبوده است!» لیک بانو تهرانی به طریق بهانت فرمود که: «ما می بایست که در جای خودمان بخوابیم ورنه خواب ما را نمی گیرد!!» مهناز بانو فرمود:

«گر نخسبی ز تواضع شبکی جان چه شود؟

ور نکوبی به درشتی در هجران چه شود؟

ور به یاری و کریمی شبکی روز آری

از برای دل پرآتش یاران چه شود؟»

پس بانو حرف نشنید و به علامت اعتراض فیک نیک ! ترک نمود.

بانو افشار نیز غمگین که عیدشان به سردی گرائیده و رابطه به عداوت انجامیده با خود همی سرود و از خواب پرید:

ناز کن كه هدیه و نیکی و اکتور سینما

چو نيك بنگری همه غم باد می‌كنند !

پ. خالتور

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت