جای آن است که خون موج زند در دل من...زین تغابن که مخبر ‌شکند بازارم!

کد خبر: 252914

پسرش از در درآمد که: «پدر چه نشسته ای، که در همین کوچه پایینی تست بازیگری گیرند!!! من که پذیرفته نشدم، تو نیز بخت خود بیازمای!!! باشد که مقبول افتد و جملگی عاقبت به خیر شویم!!!» پس چون مولانا پورمخبر از ماجرا آگاه شد، پابرهنه به جانب آن مکان روان شد و مولانا عطاران به سان عشق در یک نگاه!!! او را برای بازی در فیلمش شیفته و خواهان شد و کارش بالا گرفت!

جای آن است که خون موج زند در دل من...زین تغابن که مخبر ‌شکند بازارم!

سرویس خواندنی‌های «فردا»: «مناظره الرجال» بخش جدیدی از مطالب طنز « فردا » است که حال و هوایی مشابه با تذکره الرجال دارد. در این سری مطالب میان رجال مباحثاتی در می گیرد که به زبان طنز نیم نگاهی به مسائل روز دارد. .در این مطلب « رفیق بی‌کلک » روایت مباحثه ای میان «جمشید مشایخی» با «احمد پورمخبر» را برعهده گرفته است.

************************

نقل است که شبی از شب ها مولانا پورمخبر در حیات بنشسته بود و قلیانی چاقی همی کرد که ناگاه ندایی از زیر زمین خانه اش بلند شد، که او را گفت:

ای که هفتاد رفت و در خوابی

مگر این چند روزه دریابی!!

مخبرا! قدر خود بدان، زیرا

گوهری در صدف، تو نایابی!!!

پس او را حالی عجب درگرفت و با خود گفت دیگر از پا ننشینم تا به مقامات عالیه رسم!! پس بعد از ظهر همان روز زنگ خانه اش به صدا در آمد و پسرش از در درآمد که: «پدر چه نشسته ای، که در همین کوچه پایینی تست بازیگری گیرند!!! من که پذیرفته نشدم، تو نیز بخت خود بیازمای!!! باشد که مقبول افتد و جملگی عاقبت به خیر شویم!!!» پس چون مولانا پورمخبر از ماجرا آگاه شد، پابرهنه به جانب آن مکان روان شد و مولانا عطاران به سان عشق در یک نگاه!!! او را برای بازی در فیلمش شیفته و خواهان شد و کارش بالا گرفت!!! چنان که همگان انگشت به دهان بماندند که: «سر پیری و معرکه گیری و بازیگری؟!»

روزها گذشت و تا آنکه روزی روزگاری مولانا احمد پورمخبر، کلاه شاپو بر سر و دستمال یزدی بر دست، در حالی که با نیم دنگ صدایش، به شیوه کوچه باغی، ترانه فاخری با ترجیع بند:

اگه یادش بره که وعده با من داره، وای وای وای !!!!

اگه پیغوم بده، دیگه دوسم نداره وای وای وای...

و قس علی هذا را زمزمه می کرد، به استادنا جمشید خان مشایخی رسید و او را گفت: «ای بابا جمشید جون!!! آخه نوکرتم چرا اینقدر کم کار شدی تو؟! حیف نیست شوما با این همه کمالات توی خونه بیشینی و دست رو دست بذاری؟! بیا حالش و ببر!!! مگه نشنیدی شاعر میگه:

حالا پاشو کاری بکن...برقص و خوشحالی بکن!!!

مانند ما شو!! بشین و پاشو... تا این که کبکت بخونه!!!

پس این اشعار می خواند و حرکات موزون به شیوه بابایی که او را کرم می نامیدند، از خود بروز می داد!!!

پس مولانا مشایخی او را گفت: «دریغا و صد حیف که وقتی چون شمایی در سن هفتاد سالگی کشف می شوی، و در هر شبکه و بر روی پرده هر سینمایی تصویرت نمایش دهند، امثال منی عزلت را به حضور ترجیح دهیم که به قول شاعر:

جای آن است که خون موج زند در دل من

زین تغابن که پور مخبر ‌شکند بازارم!

پس پیرنا پورمخبر او را گفت: «برو حالش و ببر!!! جمشید تو خیلی ما رو دست کم گرفتی! مثل اینکه نشنفتی رضا عطاران لقب اعجوبه به من داده!!! تفاوت من با تو اینه که تو شانس داشتی و زودتر کشف شدی، اما ستاره اقبال من تازه توی هفتاد سالگی درخشید!!!»

پس مدتی در این بگو مگو بگذشت و مولانا مشایخی حیران از عمق فاجعه فقط سر تکان همی داد تا اینکه پیرنا پورمخبر او را گفت: «حالا جشمید! مال دنیا اینقد ارزش نداره! من یه پیشنهاد برات دارم، اگه حالش و می بری بگم!!!» پس مولانا جمشید او را اجازت داد.

پس گفت: «چش شیطون کر! هنر در شش و ریه خانواده ما وول وول می کنه!!! به پسرت آق نادر مشایخی بگو، یه آهنگی برای این باجناق ما بسازه، چون صدای خوب توی خونواده ما ارثیه!!!!!!» پس مولانا جمشید تعجب بکرد و او را گفت: « مگر باجناقت کیست؟!» پس بگفت: «عباس دیگه!!! چطور نمیشناسی! عباس قادری!!! اگه تو این کارو واسه ما بکنی، من هم در عوض تو رو به چند تا کارگردان، که خداییش خوب پول می دن معرفی میکنم!!! اگه قبوله بزن قدش!!!»

پس مولانا مشایخی که هر لحظه بر درجه حیرتش افزون می گشت او را جواب دندان شکنی بداد و گفت: « احتیاجی به نادر نیست، تو کارت با نوازنده ای که شب های جمعه در سر کوچه ما ساز همی زند، راه بیافتد!!! اگر بخواهی توانم شما سه نفر با هم آشنا کنم!!!» پس این جملات بگفت و به راه افتاد... در این حین پیرنا پورمخبر که از پیشنهاد او به شعف!!! آمده بود، گفت: «دمت گرم پیشنهاد خوبیه جمشید!!! پس ما کی بیام پیشت؟! چرا می ری بابا!!! داشتیم حالش و می بردیم!!! وایسا... جمشید...» الله اعلم!

رفیق بی کلک

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت