دید حامد کارگردانی را به خواب...کو همی‌گفتی که کو بازیگری چون ماهتاب؟

کد خبر: 228412

پس از ساعتی که مولانا بهداد از خواب پریده بود، دید که پیر مردی سالخورده از آنجا می گذرد. دقیق که گشت دید یاالعجب مولانا براندو است. پس پرید و در دامنش آویخت که یا شیخ من تو را در خواستی دارم که تا اجابت نکنی دامنت رها نکنم! پس براندو فرمود: «بگو یا بهداد!» پس مولانا بهداد پرسید: «آقا من چند سال پیش رمز موفقیتم را عوض کردم، الان هرکاری میکنم یادم نمیاد!! متاسفانه ۳ بار اشتباه زدم بلاک شد! حال چه باید کنم؟»

دید حامد کارگردانی را به خواب...کو همی‌گفتی که کو بازیگری چون ماهتاب؟
سرویس خواندنی‌های «فردا»: «مناظره الرجال» بخش جدیدی از مطالب طنز « فردا » است که حال و هوایی مشابه با تذکره الرجال دارد. در این سری مطالب میان رجال مباحثاتی در می گیرد که به زبان طنز نیم نگاهی به مسائل روز دارد. بدیهی است که نظرات سازنده شما کاربران عزیز می تواند به بهترین وجه به غنای این مطالب یاری کند.در این مطلب «پ.خالتور» روایت مباحثه ای میان«حامد بهداد » و «مارلون براندو» را برعهده گرفته است.
***************************************
ما به راهی می رفتیم که در زیر نهالی نو رسته، جوانی دل خسته دیدیم و گمانمان رفت که به سان آن مِعرِ! معروف و قول مشعوف که آورده اند:

اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده

بدان عاشق شده است و گریه کرده

این نیز دلداده ای بی مایه است و بی مایه فطیر است و مشکلات ارزی کمر عشقش شکانده و کارش به اینجا کشانده. لیک نزدیکتر که رفتیم دیدیم ای دل غافل، این که هنربند گرامی و آن بازیگر نامی آ شیخ حامد بهداد - مد ضال العالی!!- است که قیلوله ای فراخ او را گرفته و در بند خواب گرفتار آمده است. پس نزدیک تر که شدیم ناگاه از خواب پرید و فرمود:

دید حامد کارگردانی را به خواب

کو همی‌گفتی: «که کو بازیگری چون ماهتاب؟»

یک کمی اطفار او شیرین بود

چون براندو او شهیر تا چین بود

تا که این بشنیدمی، گفتم که هین

آن منم بستای زانو بر زمین

این به گفت و سخن که به اینجا رسید، ناگاه سرشک از دیدگانش روان شد و ذهن ما از بر دانستن ادامت داستان دوان شد. پس کاشف به عمل آمد که مولایش مارلون براندو او را به خواب آمده که چه کسی این گستاخی کرده و نام خود به نام او چسبانده؟! پس مولانا بهداد با خشوع فراوان و خضوع بی کران فرموده بود:

تو کجایی تا شوم من چاکرت!

چارقت دوزم کنم شانه سرت!

شب به تا روزم با یادت خوشم

جامه‌ات شویم شپشهایت کشم

ای فدای تو همه پُزهای!! من!

ای بیادت هی هی و هیهای من!

پس مولانا براندو او را گفت: تو چه کردی که یارای این گستاخی یافتی که نام خود در کنار نام من نهی!بهدادنا عرض کرد: «همه کار! یکی آنکه صدای دوبلر شما مولانا جلیلوند تقلید بکردم!! ثانیاً اطوار شما در سینما توگراف نعل به نعل تقلید نمودم!!» پس مولانا براندو فرمود: «خوب! بازگوی که چند بار ازدواج بکردی؟» فرمود: «هیچ!» پس براندو فرمود: «زکی!» یعنی: «آنکه ما آنقدر ازدواج کردیم که شمار آن از دست داده ایم!! حال تو رو به روی ما ادعا کنی که نکته ها مو به مو عمل کرده ای، در حالیکه ازدواج هیچ نکرده ای؟» بهداد عرض داشت که: «ما ازدواج نکنم مگر با عشق!» براندو فرمود: «عشق عینک سبزی است که کاه را یونجه نشان همی دهد!!» پس بهداد گفت: «جز عشق، من مشکل اقتصادی نیز دارم و این تعویق ازدواج به این خاطر هم هست!»

باری به اینجای خواب که رسید، دید که وزیر ورزش و جوانان مولانا عباسی، گریبان خود دریده و با فریاد این سخن می گوید که: «رابطه معناداری میان مسائل اقتصادی و افزایش سن ازدواج وجود ندارد!!» این سخن که شنید از خواب پرید و گفتمان بهدادنا با مولانا براندو نیمه تمام رها گشت.

پس از ساعتی که مولانا بهداد از خواب پریده بود، دید که پیر مردی سالخورده از آنجا می گذرد. دقیق که گشت دید یاالعجب مولانا براندو است. پس پرید و در دامنش آویخت که یا شیخ من تو را در خواستی دارم که تا اجابت نکنی دامنت رها نکنم! پس براندو فرمود: «بگو یا بهداد!» پس مولانا بهداد پرسید: «آقا من چند سال پیش رمز موفقیتم را عوض کردم، الان هرکاری میکنم یادم نمیاد!! متاسفانه ۳ بار اشتباه زدم بلاک شد! حال چه باید کنم؟» پس مولانا براندو گفت: «چه کرده ای که اثر همی نداشته است؟» مولانا بهداد فرمود: «ما در مراسم درگذشت مولانا سمندریان، هی با افعال غریبه و کردار عجیبه، خواستیم که خود در نظر آوریم لیک چون قدیم اثر همی نکرد! یا در مراسم جمع آوری کمک های مردمی برای زلزله زدگان خود را به طریق خارق العاده دیگران که برای ما بسی عادی است عرضه داشتیم باز کارگر نیوفتاد!! دیگر باید چه کنیم؟!» پس مولانا براندو فرمود: «از فنون نوین هنرهای نمایش بهره ببر که تکنیک های کلاسیک سینما دیگر کارگر نیست!! تکنیک هایی چون:

رفتم پشته بوم قالیچه تکوندم

قالی گرد نداشت خودمو نموندم!!»

مولانا بهداد تا این شنید به فراست و کیاست مولانا براندو پی برد و دانست که بزرگی او در سینما توغیراف بی علت نیست!! پس عرض کرد: «گاد فادرا!! نصیحتی کن تا در کار هنری چون تو درجه رفیع یابم و در نظر کوچک و بزرگ آیم!!» پس بی درنگ فرمود:

مرگ را دانم ولی تا کوی دوست

راه اگر نزدیک تر داری بگوی!!!»

پس مولانا بهداد تا این شنید از خوشی هم صحبتی با مولانا براندو جان بان آفرین تسلیم کرد و دیار فانی را به مقصد نام باقی ترک گفت!!!

قطب الطنازین پ. خالتور

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت