دوهزار کچل مقابل مفتی!
ما هم دور زمین تشویق میکردیم، اما هیچ کس نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. خیلی مسخره شده بود. فیلمبردارشان هم خندهاش گرفت. افسر عراقی گفت «فیلم این بازی شما را توی اردوگاه نمیشود پخش کرد، چه برسد به تلویزیون بغداد.» هنوز باران میآمد.
فارس: پیرمرد، پنجاه ـ شصت سال را داشت. دیگر خسته شده بود. حوصلهاش سر رفته بود. دو هزار سر کچل رو به رویش نشسته بودند. نگاه کرد. نمیدانست باید چه کار کند. گفت «شما حرف بزنید. سؤالی اگر دارید بپرسید.» سرها تکان نمیخورد؛ منتظر شد، اتفاقی نیفتاد؛ شروع به دعا کردن کرد. اسارت در هر برهه زمانی آزاردهنده است چه از بعد روحی و چه از نظر جسمی؛ اما اسارت در دوران جنگ تحمیلی ویژگیهای خاصی داشت که سبب شد در کنار همه سختیها، امروز خاطرات اسرا، دریچهای برای آشنایی با رشادتهای رزمندگانمان در برخورد با متجاوزان باشد. یکی از مجلدهای مجموعه خاطرات «دوره درهای بسته» به خاطرات «علیمحمد احد طجری» اختصاص دارد. در یکی از این روایتها چنین آمده است: دم عید و هوا بهاری بود. هنوز کمی سرد بود. از صبح اعلام کرده بودند قرار است امروز از بغداد فیلمبردار بیاید. میخواستند از ما فیلم تبلیغاتی بسازند. حتماً توی شبکه سراسریشان پخش میکردند. میخواستند بگویند اسیرهای ایرانی توی اردوگاههای عراق خوشحال و سرحالند. گفتند «باید توی محوطه ورزش کنید». باران میآمد. نمیدانستیم چه کار کنیم. حاجآقا ابوترابی گفت «اگر بازی نکنید، بعداً نمیگذارند ورزش کنید.» راست میگفت. ازعراقیها بعید نبود.حاج آقا اصرار داشت کاری نکنیم که اجازه ورزش کردن را بگیرند. گفت «بعد از عبادت، ورزش کردن برای اسیر واجب است.» اصرار داشت به حفظ سلامت روحی و جسمی. بچهها گفتند از فیلمها برای تبلیغات خودشان استفاده میکنند. حاج آقا گفت «کاری کنید نتوانند فیلمهایشان را استفاده کنند. ورزش کنید، اما با وسایل خودتان. شما که کفش ورزشی ندارید، دمپایی بپوشید، فوتبال بازی کنید. گرمکن که ندارید، پالتو بپوشید، والیبال بازی کنید. اگر گفتند پالتویتان را در بیاورید، سرمای هوا را بهانه کنید. این طوری بهانه هم دستشان نمیدهید.» همان کار را کردیم. بچهها جدی بازی میکردند. ما هم دور زمین تشویق میکردیم، اما هیچ کس نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. خیلی مسخره شده بود. فیلمبردارشان هم خندهاش گرفت. افسر عراقی گفت «فیلم این بازی شما را توی اردوگاه نمیشود پخش کرد، چه برسد به تلویزیون بغداد.» هنوز باران میآمد. حالا سخنران آورده بودند، سرم را انداخته بودم پایین. کنار دستیام هم سرش را انداخته بود پایین. همه سرشان را انداخته بودند پایین. دو هزار نفر سرهایمان پایین بود. روبهرویمان، مفتی اعظم استان نینوا ایستاده بود و سخنرانی میکرد، ولی ما سرهایمان را بالا نمیآوردیم. از صبح فهمیدیم قرار است بیاید. از همان وقت تصمیم گرفتیم وقت سخنرانی سرهایمان را پایین بگیریم. دائم میگفت «جنگ بد است. ما برادریم. ایران و عراق برادرند.» احتیاط میکرد حرفی نزند بچهها خوششان نیاید. پیرمرد، پنجاه شصت سال را داشت. دیگر خسته شده بود. حوصلهاش سر رفته بود. دو هزار سر کچل روبه رویش نشسته بودند. نگاه کرد. نمیدانست باید چه کار کند. گفت «شما حرف بزنید. سؤالی اگر دارید بپرسید.» سرها تکان نمیخورد. منتظر شد. اتفاقی نیفتاد. شروع به دعا کردن کرد. .ـ خدایا ما را هدایت کن. ـ الهی آمین. ـ خدایا لشکریان اسلام را پیروز کن. ـ الهی آمین. ـ خدایا خمینی را هدایت کن. ـ اللهم صل علی محمد و آل محمد. تا اسم امام آمد، همه صلوات فرستادند، هیچ کس آمین نگفت. پیرمرد ترسیده بود. هول شده بود. ترسیده بود شورش کنیم، گفت «من که حرف بدی نزدم. خدا همه ما را هدایت کند. خدا من را هم هدایت کند. خدا پدر و مادر من را هم هدایت کند. خدا صدام را هم هدایت کند. هدایت که بد نیست. من که به خمینی توهین نکردم.» دوباره همه صلوات فرستادند. محافظ ها و سربازها زود دورش را گرفتند. دعایش را تمام نکرده بود. زود بیرون بردندش. بچهها میخندیدند.
دیدگاه تان را بنویسید