آن بازیگر مسافران و خانه سبز... آنکه از درآمدش خبری نمی کرد درز!!

کد خبر: 208319

او را عرض کرد: «یا رامبد! اگر خواسته ای دارید با من در میان نهید، تا آن را به گوش مسئولان برسانم!!» پس مولانا فرمود: «امروز به بقالی سر کوچه رفتم تا ماست بخرم، اما برخلاف روال مرسوم، قیمت ها نسبت به هفته ی قبل گران تر نشده بود!! از مسئولان تقاضا دارم که این موضوع را پیگیری کنند و بگذارند ما طبق روال عادی، زندگی مان را بکنیم!!!»

سرویس خواندنی های «فردا»: مطلب پیش روی از سری مطالب ستون ویژه "تذکرة الرجال " فردا است. "رفیق بی کلک" و "پ.خالتور" نویسندگان این بخش هستند که با نگاهی متفاوت و طنزگونه به بررسی احوالات چهره های سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و .. می پردازند. در این مطلب « رفیق بی کلک»» به سراغ «رامبد جوان»رفته‌ است. ****************************

آن بازیگر مجموعه ی نوعی دیگر و مسافران و خانه سبز، آن که از میزان درآمدش خبری نمی کرد درز! آن که حضور پیدا کرد در برنامه نود ، آن که در کارنامه اش داشت چند کار سطحی و بد! آن بازیگر و فیلم نامه نویس و مجری و کارگردان، آن که برنامه ساخت با هدف رفتارشناسی مردم در مقابل بازیگران! آنکه فیلم ورود آقایان ممنوعش فروخت بیش از 6 میلیارد، آن که حرف می زد با شور و حرارت و شیطنتِ خیلی زیاد! آن که می گفت برخی باید عذر خواهی کنند به خاطر کارهایشان در گذشته، آن که در دوران خردی از همه می شنید، بشین، نکن، زشته!! آن که برنامه گپش در آی فیلم به پا کرده بود حاشیه، آن که برخی می گویند نامش برای کشاندن مخاطب به سینما کافیه! آن که در چهل سالگی هم بود بیبی فیس و جوان، مولانا رامبد خان جوان!

متولد محله ی شهرآرای تهران بود و آرزویش داشتن مزرعه ای بزرگ با یک عالمه حیوان بود و برای خودش دارای کلی طرفدار و خواهان بود و از دیدن چهره غمگین مردم در خیابان نالان بود!

از دوران تحصیلش حکایت کرده اند که بسیار بازی گوش بود. و آنقدر بر سر کلاس می خندید، که جایی مخصوص در خارج از کلاس درس برایش تعبیه کرده بودند! از او جمله ای نقل است که فرموده بود: «بسیار دوست دارم یکی‌ از معلمان دوران تحصیل را در حال خندیدن در خیابان ببینم تا به نزدش روم و بپرسم: هان! اگر چیز خنده داری هست، بگو تا ما هم بخندیم!!!»

از مولانا جوان، سخنان فلسفی بسیاری روایت کرده اند. از جمله آنکه گویند روزی مریدی الکی خوش او را پرسید: «یا جوان! خوش می گذرد؟!» پس لبخندی تلخ کرد و گفت : «خوش می گذرد، مربوط به دوران عهد عتیق بود!! الان فقط "خوشیم " که می گذرد !!»

یا اینکه گفته بود: «درس فيزيک بسی آسانتر مي شد ، اگر به جاي سيب، خود درخت بر روی نيوتن افتاده بود!»

مولانا رامبد بسیار به همسرش بانو دولت شاهی عشق می ورزید به طوری که به مناسبت سالگرد ازدواجشان، برای آن بانوی موتور سیکلتی گازی خریده بود!! آورده اند روزی بانو دولت شاهی برای آنکه دستش راه بیوفتد در پیاده روی نزدیک خانه شان تمرین موتور سواری می کرد. پس در حالی که مولانا رامبد را بر ترک خود سوار کرده بود، گازش را گرفته بود. گویا از قضا مسعود خان فراستی از آن پیاده رو رد می شد، که به ناگاه دید موتوری با سرعتی بالا به سمتش می آید!! پس با فراستی که داشت سریع موضوع را دریافت که اینان حتما می خواهند مرا که منقدی مهم هستم ترور کنند!!! پس فی الفور جا خالی داد و فریاد کشید: «هوی!! چه خبرتان است، مگر نمی دانید این جا پیاده رو است؟!» پس مولانا رامبد به حمایت از بانو درآمد که: «اوهوی! مگر نمی دانی که اینجا ایران است!!» پس آورده اند که مولانا فراستی از این سخن فلسفی به فکر فرو رفت و گفت : «چو ایران نباشد، تن او مباد!!!»

نقل است که پس از گرانی بی سابقه اقلام غیر ضروری چون شیر و ماست و امثالهم، طبق عادت همیشگی به نزد بقالی سرکوچه رفت تا خریدی کند. پس لحظه ای بعد با عصبانیت، بقالی را ترک کرد. پس چون علت را جویا شدند، فرمود: «دیگر نمی توانم این وضع را تحمل کنم!!» یکی از مریدان که پدرش مسئولیتی در بدنه ی دولت داشت، او را عرض کرد: «یا رامبد! اگر خواسته ای دارید با من در میان نهید، تا آن را به گوش مسئولان برسانم!!» پس مولانا فرمود: «امروز به بقالی سر کوچه رفتم تا ماست بخرم، اما برخلاف روال مرسوم، قیمت ها نسبت به هفته ی قبل گران تر نشده بود!! از مسئولان تقاضا دارم که این موضوع را پیگیری کنند و بگذارند ما طبق روال عادی، زندگی مان را بکنیم!!!»

رفیقِ بی کلک

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت