آخرین روزهاى حیات پربار پیامبر(ص) چگونه گذشت؟

کد خبر: 184057

خبرآنلاین: سالگرد رحلت پیامبر خدا، رسول خاتم(ص)با شروع محرم سال 11 هجرى، اخبارى از مرز روم رسيد كه حاكى از ناآرامى در آن مناطق بود. پيامبر(ص) گروهى را آماده فرستادن به آن ديار كرد و اسامه‌ بن زيد را كه جوانى هفده يا نوزده ساله بود، بر آن گماشت كه: «بنا بود همه مهاجرين نخستين با اسامه روان شوند.» در اين اثنا كه مردم در كار آماده شدن بودند، بيمارى آن حضرت آغاز شد كه به ارتحالشان انجاميد. بسيارى از متون اهل سنت آغاز بيمارى ايشان را 28 صفر و ارتحالشان را 12ربيع‏الاول روايت كرده‏اند كه بدين ترتيب كل بيمارى حدود چهارده روز مى‏شود. اين نوشتار تنها بر پايه اين متون نگاشته شده است.

محمدبن اسحاق از خدمتكار پيغمبر(ص) روايت مى‏كند: در آن شب كه سيد عليه‌السلام را رنجورى ظاهر خواست شدن، در ميانة شب مرا از خواب بيدار كرد و گفت: «بيا با من تا به گورستان بقيع رويم، كه امشب مرا فرموده‏اند اهل گورستان بقيع را آمرزش خواهم.» من با وى برفتم و چون به ميان گورستان رسيد، باز ايستاد و بعد از آنكه سلام بر اهل گورستان كرد و تهنيت ايشان گزارد، گفت: «فتنه آخرالزمان روى بنموده است؛ يكى از پى يكى. هر يكى كه پيدا شود، بتر باشد از اول كه آن گذشته باشد!»

بعد از آن روى با من كرد و گفت: «مرا مخير كرده‏اند ميان ملك دنيا و زندگانى دراز و بعد از آن بهشت؛ و ميان مرگ و ديدن حق‏تعالى و يافتن بهشت.» من گفتم: «پدرم و مادرم فداى تو باد! اكنون ملك دنيا و زندگانى دراز، و بعد از آن بهشت اختيار كن.» گفت: «لا والله، بلكه مرگ و ديدار حق و يافتن بهشت اختيار كردم.» و چون اين بگفت، اهل بقيع را آمرزش خواست و بعد از آن به خانه باز آمد و ابتداى رنجورى او را حاصل شد.

ابن سعد مى‏نويسد: صبح فرداى شبى كه حضرت براى اهل بقيع طلب مغفرت كرد، به دست خود پرچمى براى اسامه بن زيد بست و لشكر در جُرف بود و هيچ يك از سرشناسان «مهاجران نخستين» و انصار نماند، مگر اينكه به اين جنگ فراخوانده شد؛ از جمله ايشان ابوبكر، عمر، ابوعبيدةجراح، سعد ‏وقاص، سعيدبن زيد و... بودند. مردم گفتند: «اين جوان را بر مهاجران نخستين گماشته‏اند!» حضرت كه به سبب درد، دستمالى بر سر بسته بود، بيرون آمد و فرمان داد سپاه اسامه را گسيل كنند.

عايشه گويد: پيامبر(ص) در حالى كه به على و فضل‏بن عباس تكيه كرده بود، به مسجد رفت و بر منبر نشست و بر اصحاب اُحد درود فرستاد و برايشان آمرزش خواست؛ آنگاه فرمود: «اى مردم، هنگام آن رسيده است كه حقوق خود را از من بستانيد. هركس را تازيانه‏اى بر پشت نواخته باشم، اينك پشت من به روى او باز است، بيايد و پشتم را با تازيانه بيازارد. از هركس مالى گرفته باشم، بيايد و از من بستاند و از كينه‏توزى من ترسى به دل راه ندهد كه مرا با كينه‏توزى كارى نيست. همانا محبوب‌ترين شما در نزد من كسى است كه بيايد و حق خود را از من بگيرد يا آن را به من ببخشد كه با جانى پاك و آرام به ديدار پروردگارم بروم.» سپس فرود آمد و نماز ظهر را خواند و باز بر منبر نشست و گفتار خود را تكرار كرد. سورآبادى مي‌نويسد: رسول گفت:

ـ اى ياران، من هيچ تقصير كردم در حق و در اداء وحى و پيغامهاى خدا كه به شما گزاردم؟

گفتند: «تن و جان ما فداى تو باد! هيچ تقصير نكردى.» گفت:

ـ مهربان رسولى بودم بر شما؟

ياران همه بگريستند، گفتند: «نهمار [= بي‌شمار] بودى.» گفت: «هيچ دانيد كه شما را به چه خواندم؟» گفتند: «تا بگويى.» گفت: «مرا به شما حاجتى است.» گفتند: «تن و جان ما فداى تو بادا! آن چه حاجت است؟» گفت:

ـ حاجتم آن است كه هركه از شما بر من خصمى دارد به رويى از رويها، امروز كنيد، فردا را باز منهيد كه مرا طاقت داد قيامت نيست!

خروش از ميان ياران برآمد، گفتند: «معاذالله كسى را بر تو خصمى بود!» ديگر بار رسول اين سخن وابگفت؛ عُكّاشه بن محصن‏الاسدى برخاست، گفت: «يا رسول‏الله، من بر تو خصمى دارم به تازيانه‏اى كه مرا زده‏اى در فلان حرب كه مرا آن روز تب داشت. در مصاف راست نمى‏توانستم ايستادن. تو صف راست همى كردى، مراتازيانه‏اى زدى. بدان بر تو خصمى دارم، قصاص خواهم.» رسول گفت: «هلا برويد تازيانه از حجره بياوريد.» كس به حجره عايشه فرستاد تا تازيانه بياورد. بوبكر برخاست عكاشه را ملامت كرد، گفت: «يا عكاشه، اين چه دل است كه تو دارى؟ هرچه بر او خواهى زد، به‏جاى يكى، ده بر من زن.» رسول گفت: «شفقت تو معلوم است، ولكن من طاقت قصاص قيامت ندارم. براى من فرو ايست تا قصاص واكند.» چون تازيانه به دست گرفت، عكاشه گفت:

ـ يا رسول‏الله، گر داد راست مى‏دهى، اين تازيانه نه آن است كه مرا بدان زدى، من آن خواهم!

رسول گفت: «آن در حجره فاطمه است، بياريد.» كس به در حجره فاطمه شد. گفت: «تازيانه را مى چه كنيد؟» گفت: «باباى تو را مى بزنند.» فاطمه فا خويشتن بيوفتيد، گفت: «الله الله، باباى من!» حسن و حسين بيرون دويدند، خويشتن فراپيش عكاشه اوكندند و زارى مى‏كردند كه:

ـ زنهار يا عكاشه، بر آن تن و جان ضعيف باباى ما رحمت كن كه وى بس ناتوان است!

رسول ايشان را خاموش كرد. عكاشه تازيانه وابرد، گفت:

ـ يك كار مانده است. آنگه كه مرا آن زخم زدى، من بر پاى بودم، تو را نيز بر پاى بايد خاست.

رسول بر پاى خاست، عكاشه گفت: «آن روز دوش من برهنه بود، تو امروز ردا بر دوش دارى.» رسول خدا ردا از دوش باز افكند. خروش از ميان ياران برآمد. چون رسول ردا از دوش بيفكند، عكاشه تازيانه از دست بيَوكند و درجَست، رسول را در بر گرفت و روى بر روى نورانى وى بازنهاد و به هاى‌هاى بگريست؛ گفت:

ـ يا رسول‏الله، هرگز آن روز مباد و آن دل مباد و آن دست مباد كه انگشتى بر عزيز تن تو زند. صدهزار جان چو جان من فداى يك تار موى تو باد! مرا مراد اين بود كه پوست من‏ به ‏پوست عزيز تو رسد كه از تو شنيدم كه گفتى: «هر آن مؤمن كه پوست او به‏پوست رسول‏خداى ببساود، هرگز تا آن تن بوَد، زبانة دوزخ بدو نرسد.» من اين همه براى آن كردم.

رسول گفت: «مراد تو برآمد يا عكاشه. احسن‏الله جزاك!» اين بگفت و در خانه شد و سر با بالش مرگ نهاد.

سفارش انصار

عايشه گويد: آب بر حضرت ريختيم و كمى آسوده شد و با مردم نماز گزارد و خطبه خواند و براى شهيدان احد آمرزش خواست و درباره انصار سفارش كرد و فرمود: «اى گروه مهاجران، شما زياد مى‏شويد؛ اما انصار زياد نمى‏شوند و به همان صورت كه اكنون هستند،باقى مى‏مانند. و انصار تكيه‏گاه من‏اند كه بدان پناه آورده‏ام. بزرگوارشان را گرامى بداريد و از بدكارشان بگذريد.»

ابوسعد واعظ خرگوشى در «شرف‏النبى» مي‌نويسد: حضرت در سخنرانى آن روز خود فرمود: «بدانيد كه من به خداى خواهم رسيد و در ميان شما بگذاشتم آنچه اگر دست در آن بزنيد، هرگز گمراه نشويد، و آن چيز كتاب خداى تعالى است. بر يكديگر بخيلى مكنيد و حسد مبريد و يكديگر را دشمن مگيريد و برادران باشيد. ثم انى اوصيكم بعترتى و اهل‏بيتى: پس وصيت مى‏كنم شما را به عترت و اهل بيت من.»

ابن حجر(م479ق) گفتار پيامبر(ص)را چنين روايت مى‏كند: «آنچه بايد بگويم، گفتم تا ديگر عذرى نداشته باشيد. هان! بدانيد كه من كتاب پروردگارم و عترتم، خانواده‏ام را درميان شما به جا مى‏نهم.» سپس دست على را گرفت، بالا برد و فرمود:

ـ هذا على مع القرآن و القرآن مع على، لايفترقان حتى يردا علىّ الحوض. فأسألهما ما خلفت فيهما: اين على با قرآن است و قرآن با على است؛ ازهم جدا نمى‏شوند تا در حوض [كوثر] به من بپيوندند. من از آنها درباره آنچه به جا نهادم، خواهم پرسيد.(الصواعق المحرقه، ص621)

ابوسعد واعظ مى‏نويسد: رسول(ع) فاطمه را بخواند و با او سخن پنهان بگفت. فاطمه بگريست، پس سخنى ديگر بگفت، فاطمه بخنديد. عايشه ‏گويد: فاطمه چون در پيش رسول‏(ع) آمدى، رسول دست او فرا گرفتى و بوسه دادى و به جاى خويشتن بنشاندى. پس چون رسول(ع) وفات يافت، پرسيدم: «آن كلمه چه بود كه تو از آن بگريستى، و آن كلمه كه از آن بخنديدى؟» گفت: «رسول(ع) پنهان با من گفت كه: من رفتنى‏ام. من بگريستم. پس يك بار ديگر گفت: اول كسى كه به من رسد از اهل من، تو باشى، من بخنديدم.»

ماجراي پنج‏شنبه

بخارى در توصيف آن روز رواياتى نقلى كند كه همگى حاكى از نافرمانى از دستور حضرت و عملى نكردن خواسته ايشان است. وى مى‏نويسد: چون بيمارى پيامبر(ص) شدت گرفت، فرمود: «كاغذى برايم بياوريد تا چيزى برايتان بنويسم كه پس از آن گمراه نشويد.» كسي گفت: «بيمارى بر پيامبر چيره شده و كتاب خدا نزد ما هست، ما را بس است.» پس اختلاف ورزيدند و جار وجنجال زياد شد. حضرت كه چنين ديد، فرمود: «از نزدم برخيزيد كه كشمكش و درگيرى در نزد من شايسته نيست.»

زيد بن اسلم از همو روايت مى‏كند كه: نزد پيامبر بوديم و ميان ما و زنان پرده‏اى بود. پيامبر فرمود: «أتونى بصحيفه و دواه اكتب لكم كتاباً لن تضلّوا بعدهُ ابدا». زنان گفتند: «آنچه پيامبر مى‏خواهد، بياوريد.» من گفتم: «ساكت شويد. شما زنانش چون او بيمار شود، گريه مى‏كنيد و چون بهبود يابد، گردنش را مى‏گيريد!» فرمود: «آنها از شما بهترند.»(طبقات، ج2، ص243 و 244)

در تمام اين مدت لشكر اسامه از رفتن خوددارى مى‏ورزيد و دليلش را ابن هشام مى‏نويسد: مردم رغبتى چنان نمى‏نمودند كه با اسامه بروند، از بهر آنكه اسامه جوان بود و مردم مى‏گفتند كه: «چون شايد بودن كه وى حكم بر بزرگان مهاجر و انصار كند؟» و از اين سبب لشكر توقف مى‏نمودند و از مدينه بيرون نمى‏رفتند و سيد(ع) آن باز مى‏شنيد و مى‏رنجيد.(سيرت، ص1108)

ابن‌سعد مى‏نويسد: پيامبر(ص) بر منبر نشست و فرمود: «اى مردم، اين چه حرفى است كه از برخى شما درباره فرماندهى اسامه به من رسيده؟! اگر در اينكه او را بر شما گمارده‏ام طعنه مى‏زنيد، پيش از اين هم درباره فرماندهى پدرش طعنه مى‏زديد، در حالى كه وى شايسته فرماندهى بود و پس از او هم پسرش شايسته فرماندهى است...» مسلمانان كه با اسامه بودند، با پيامبر وداع كردند و رهسپار لشكرگاه شدند. روز دوشنبه حال حضرت بهتر شد. اسامه به لشكرگاه آمد و به مردم‏دستور رفتن داد كه پيك مادرش رسيد و خبر داد: «پيامبر درگذشت.» او بازگشت و مسلمانانى كه در لشكرگاه بودند، به مدينه آمدند. (طبقات، ج2، ص190و 191)

طبرى مى‏نويسد: روز دوشنبه پيامبر(ص) در حالى كه سرش را بسته بود، براى نماز صبح بيرون آمد. پس از نماز رو به مردم نمود و چنان بانگ برداشت كه صدايش از مسجد دورتر رفت و فرمود: «آتش افروخته شده و فتنه‏ها چون پاره‏هاى شب تاريك آمده است. به خدا بر من خرده‏اى نمى‏توانيد گرفت كه من جز آنچه قرآن بر شما حلال كرده، حلال نكردم. و جز آنچه قرآن بر شما حرام كرده، حرام نكردم!» آنگاه به خانه رفت. (طبرى، ص1325؛ سيرت، ص1111؛ البدء و التاريخ، ص761)

ابوسعيد خدرى گويد: ما نماز صبح مى‏خوانديم كه پيامبر(ص) بيرون آمد و فرمود: «من كتاب خدا و سنتم را در ميان شما به جا نهادم؛ پس با سنتم قرآن را به سخن بياوريد؛ زيرا تا آنگاه كه بدان چنگ زده‏ايد، هرگز چشمتان كور نمى‏شود و پايتان نمى‏لغزد و دستتان كوتاه نمى‏گردد.» سپس به على و عباس اشاره كرد و فرمود:

ـ اوصيكم بهذين خيرا...: شما را به نيكويى به اين دو سفارش مى‏كنم. هيچ كس به خاطر من دست از اين دو باز نمى‏دارد و از اين دو نگهدارى نمى‏كند، مگر اينكه خداوند به او نورى مى‏بخشد كه با آن، در رستاخيز بر من وارد مى‏شود.(الصواعق المحرقه، ص721)

ام‌سلمه گويد: صبح روزى كه پيامبر(ص) درگذشت، كسى را به سراغ على فرستاد و گمان مى‏كنم كه وى را براى كارى روانه كرده بود. سه بار پرسيد: «على آمد؟» و بالاخره او پيش از طلوع خورشيد آمد. چون‏رسيد، دانستيم كه حضرت با او كارى دارد؛ بنابراين از اتاق بيرون رفتيم و پشت در نشستيم و من از همه به‏ در نزديكتر بودم. على خود را به سوى او خم كرد و او در ميان مردم، كسى بود كه آخرين ديدار را با حضرت داشت و با وى محرمانه گفتگو كرد. (خصائص، ص131، و مسنداحمد، ج 6، ص300)

ابن عساكر مى‏نويسد: چون پيامبر فرمود: «برادرم را به نزدم بخوانيد»، على بن ابى‌طالب را فراخواندند؛ حضرت خم شد و جامه‏اش را بر او افكند و [سخن گفت]. آنگاه كه على بيرون آمد، از او پرسيدند: «چه فرمود؟» گفت: «علّمنى الْف باب يفتح كل باب الْف باب: هزار باب [علم] به من آموخت كه از هر باب، هزار باب ديگر گشوده مى‏شود.»(تاريخ دمشق)

ابوسعد واعظ مى‏نويسد: رسول را عقل بر جاى خود بود و در وى هيچ تغييرى پديد نيامد و زنان رسول جمله حاضر بودند. پس فاطمه نزديك آمد و گفت: «جان من فداى تو باد! يك كلمه با من بگوى كه مرا بدان دل خوش باشد.» رسول(ع) با او سخن گفت. فاطمه حسن و حسين را گفت و ايشان هر دو كودك خرد بودند كه: «نزديك شويد به جدّ خويش.» ايشان نزديك شدند و سخن گفتند كه: «يا جداه!» رسول(ع) ايشان را جواب نداد از سكرات مرگ. چون حسن و حسين آن حال ديدند، بگريستند، گريستن سخت. و حسن مى‏گفت: «يا جداه، اگر مادرم مرا خبر داده بودى، پيش از آنكه تو را بدين حالت ديدم، بيامدمى و تو را بوسه دادمى و از بوى تو راحتى بيافتمى و از ديدار تو محروم نشدمى، و تو مرا از همه مردمان دوستر داشتى.» اين كلمات مى‏گفت و مى‏گريست تا جمله مردم خانه به گريه افتادند. پس رسول(ع) بشنيد آواز گريه، و چشم باز كرد. فاطمه گفت: «پسران من‏اند، با تو سخن مى‏گويند و تو جواب ايشان ندادى و ايشان بگريستند و مردمان سراى جمله بگريستند.» پس رسول گفت: «نزديك درآئيد.» ايشان نزديك درآمدند و سر ايشان بر كنار خويش نهاد و همه مى‏گريستند. رسول(ع) دست در قدح آب مى‏نهاد و بر روى مى‏ماليد و مى‏گفت: «خداوندا، مرا يارى ده بر سكرات مرگ!»(شرف‌النبى)

آخرين سخن

ام‌سلمه گويد: حضرت فرمود: «الصلاة و ما مَلَكت اَيمانكم!» عايشه گويد: حضرت پيش از فوت گفت: «اللهم اغفرلى و ارحمنى و الحقنى بالرفيق الاعلى: خدايا، مرا بيامرز و رحمت كن و به رفيق اعلا برسان.»

بعدها كعب‏الاحبار از عمر پرسيد: «آخرين سخن پيامبر چه بود؟» گفت: «از على بپرس.» على گفت: «من او را بر سينه‏ام تكيه دادم و سرش بر كتفم بود، فرمود: الصلاه الصلاه: نماز، نماز!» كعب گفت: «همين گونه است آخرين سفارش پيامبران. به آن دستور مى‏دهند و بر آن برانگيخته مى‏شوند.»

با تلخیص برگرفته از كتاب امام علي(ع)

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت