حاجی بخشی به روایت پسرش

کد خبر: 181408

به منطقه رسیدم، بابا و برادرهایم جبهه بودند. شدم راننده پدر و با لنکروز که یک بلندگو بالای آن نصب بود. به خط مقدم می‎رفتیم و بین رزمنده‎ها غذا و کنسرو و کمک‎‎های مردمی را توزیع می‎کردیم.

جهان: علی بخشی در هفته نامه پنجره نوشت: سال ۶۱ شب تلویزیون اعلام کرد عراق حمله کرده است و من که آن زمان ۱۸ سال بیشتر نداشتم، فردا صبحش رفتم سپاه کرج و در صفی که کلی نیرو منتظر اعزام بودند، ایستادم تا این‎که نوبت من شد. شماره پایم را پرسید گفتم ۴۴ یا ۴۵ گفت اندازه پات نداریم؛ گفتم: اتوبوس‎ها ساعت چند حرکت می‎کنند؛ گفت ساعت هشت. با خودم گفتم من باید بروم تهران یک جفت پوتین اندازه پایم بخرم تا بتوانم بروم جبهه. رفتم تهران. برگشتم، دیدم اتوبوس‎ها تازه رفتند. دست بلند کردم پیرمردی با ماشینش من را سوار کرد و رساند به اتوبوس و وقتی پیاده شدم، راننده گفت: پولش را بده. گفتم پول برای چی؟ من دارم می‎روم بجنگم تا شما این‎جا پول در بیاورید؛ گفت برو به سلامت. به منطقه رسیدم، بابا و برادرهایم جبهه بودند. شدم راننده پدر و با لنکروز که یک بلندگو بالای آن نصب بود. به خط مقدم می‎رفتیم و بین رزمنده‎ها غذا و کنسرو و کمک‎‎های مردمی را توزیع می‎کردیم. از این‎که همراه پدر بودم و هم این‎که راننده‎اش شده بودم، احساس خوبی داشتم. بابا که شعار می‎داد، من هم داخل ماشین بلندگو را تنظیم می‎کردم. زمان عملیات خیبر من و حاجی داخل سنگر بودیم. من رفتم بیرون که یک خمپاره خورد سمت چپم، به بابا گفتند که حاجی، پسرت رو موج گرفته، آمد به کمک من و مرا به پشت جبهه منتقل کردند. یادم هست یک‎جا داخل کانال نیرو خوابیده بود، فرمانده‎ها گفتند حمله کنید، ولی کسی نرفت و همان‎موقع ماشین ما رسید. بابا گفت مارش عملیات را بگذار و من گذاشتم و بسیجی‎ها هم شور خاصي گرفتند و به راه افتادند. پاسدار‎ها گفتند: حاجی ای کاش زودتر می‎آمدی، ما هرچه گفتیم نرفتند، اما شما که رسیدید رفتند
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

قرص لاغری پلاتین

تازه های سایت