جهان: علی بخشی در هفته نامه پنجره نوشت: سال ۶۱ شب تلویزیون اعلام کرد عراق حمله کرده است و من که آن زمان ۱۸ سال بیشتر نداشتم، فردا صبحش رفتم سپاه کرج و در صفی که کلی نیرو منتظر اعزام بودند، ایستادم تا اینکه نوبت من شد. شماره پایم را پرسید گفتم ۴۴ یا ۴۵ گفت اندازه پات نداریم؛ گفتم: اتوبوسها ساعت چند حرکت میکنند؛ گفت ساعت هشت. با خودم گفتم من باید بروم تهران یک جفت پوتین اندازه پایم بخرم تا بتوانم بروم جبهه. رفتم تهران. برگشتم، دیدم اتوبوسها تازه رفتند. دست بلند کردم پیرمردی با ماشینش من را سوار کرد و رساند به اتوبوس و وقتی پیاده شدم، راننده گفت: پولش را بده. گفتم پول برای چی؟ من دارم میروم بجنگم تا شما اینجا پول در بیاورید؛ گفت برو به سلامت. به منطقه رسیدم، بابا و برادرهایم جبهه بودند. شدم راننده پدر و با لنکروز که یک بلندگو بالای آن نصب بود. به خط مقدم میرفتیم و بین رزمندهها غذا و کنسرو و کمکهای مردمی را توزیع میکردیم. از اینکه همراه پدر بودم و هم اینکه رانندهاش شده بودم، احساس خوبی داشتم. بابا که شعار میداد، من هم داخل ماشین بلندگو را تنظیم میکردم. زمان عملیات خیبر من و حاجی داخل سنگر
بودیم. من رفتم بیرون که یک خمپاره خورد سمت چپم، به بابا گفتند که حاجی، پسرت رو موج گرفته، آمد به کمک من و مرا به پشت جبهه منتقل کردند. یادم هست یکجا داخل کانال نیرو خوابیده بود، فرماندهها گفتند حمله کنید، ولی کسی نرفت و همانموقع ماشین ما رسید. بابا گفت مارش عملیات را بگذار و من گذاشتم و بسیجیها هم شور خاصي گرفتند و به راه افتادند. پاسدارها گفتند: حاجی ای کاش زودتر میآمدی، ما هرچه گفتیم نرفتند، اما شما که رسیدید رفتند
دیدگاه تان را بنویسید