آن فارغ التحصیل شریف، آن صد تا همچون عادل و ... را حریف

کد خبر: 153858

نقل است مولانا در کل دوره زندگی، دو هدف مهم و اساسی را دنبال می‌کرد: اول اثبات آنکه بی‌رگ نیست، دوم اینکه سیب زمینی نیست! از این روی در کودکی از خوردن سیب زمینی فرار می‌کرد و در بزرگسالی نیز دائم سیب زمینی بودن خود را تکذیب می‌کرد و برای اثبات این موضوع هر کاری می‌کرد!...

آن فارغ التحصیل شریف، آن صد تا همچون عادل و ... را حریف
مطلب پیش روی شما پانزدهمین مطلب ستون ویژه " تذکرة الرجال " سایت فردا است. "رفیق بی کلک" و "پ.خالتور" نویسندگان این بخش هستند که در نظر دارند با نگاهی متفاوت و طنزگونه به بررسی احوالات چهره های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و .. بپردازند. در این مطلب این دو عزیز به سراغ علی دایی، آقای گل جهان رفته اند.
آن متولد اردبیل، آن صاحب ریش پورفوسوری و سیبیل، آن سیتی زن کشور آمریکا، آن سرمربی پیشین تیم سایپا، آن شهریار فوتبال ایران، آن عضو اتاق بازرگانی تهران، آن فارغ التحصیل دانشگاه شریف، آن صد تا همچون عادل و مایلی کهن و کاشانی را حریف، آن خیر مدرسه ساز، آن فعالِ عرصه ساخت وساز، آن آقای گل جهان، آن تیم ملی را زمانی همیشه در می‌ان، ‌ آن گریزنده از سیاست، آن در همه کار‌هایش با کیاست، آن کار‌شناس ارشد دانشگاه آزاد، آن از تیپ و قیافه‌اش دلشاد، آن متخصص دریبل و هد و لایی، مولانا شیخ مهندس علی دایی!
بدنش بیش از ۲۰۰ بخیه خورده بود و پروگرام کاری‌اش فشرده بود و آخرین ماشینش پورشه بود!
گفته‌اند که شیخنا بسیار گرمایی بود و بی‌خود و بی‌جهت عرق می‌ریخت! از او نقل است که گفته بود: ‌ «من برای اینکه علی دایی بشوم، ۲۵ سال عرق ریختم!»
نقل است مولانا در کل دوره زندگی، دو هدف مهم و اساسی را دنبال می‌کرد: اول اثبات آنکه بی‌رگ نیست، دوم اینکه سیب زمینی نیست! از این روی در کودکی از خوردن سیب زمینی فرار می‌کرد و در بزرگسالی نیز دائم سیب زمینی بودن خود را تکذیب می‌کرد و برای اثبات این موضوع هر کاری می‌کرد!
از آن جمله در حکایتی آمده است که روزی شیخنا با یکی از بوق چی‌های باشگاه پرسپولیس دست به گریبان شد و از آن نزاع بادمجانی زیر چشمش نمایان شد و خلقی در توجیه ماوقعِ حادثه حیران شد! پس علت را پرسیدند؛ شهریارُ نا‌گفت: «آن آقا فحش ناموسی داد، من هم برای آنکه ثابت کنم سیب زمینی نیستم، چسباندمش به دیوار تا خفه‌اش کنم؛ اما او با بی‌شرمی تمام مانع شد! مرید هم مریدان قدیم! درآن زمان اگر مرادی سر مریدش را قطع می‌کرد، مرید آخ نمی‌گفت!»
روزی در باب انتخاب سرمربی تیم ملی گفته بود: «کسی سرمربی تیم ملی می‌شود که لابی قوی تری داشته باشد!» ‌گویند اندکی بعد پیش بینی شیخنا به تحقق پیوست و مولانا علی دایی خود به عنوان سرمربی تیم ملی انتخاب شد! پس خبرنگاری حکمت این انتخاب را جویا شد و شیخنا پاسخ داد: ‌» ‌ببینید! الان می‌فهمم که به قولی! لابی هم خوب چیزیه!»
روزی خبرنگاری از شیخنا پرسید: «بهترین مشاور شما کیست؟!» ‌ مولانا پاسخ داد: ‌» ببخشید! به قولی همسرم!» خبرنگار پرسید: «اما بیشتر ‌پیشرفت‌های شما مربوط به دوران قبل از ازدواج است؛ آن زمان با چه کسی مشورت می‌کردید؟!» شیخنا پاسخ داد: ‌ «به قولی، خودم و خودم!»
از مشی شخصی شیخنا روایت کرده‌اند که روغن ریخته را نذر امام‌زاده می‌کرد! یعنی هرگاه از کسی پولی طلب داشت و آن طرف زیر باز پرداختش نمی‌رفت او را تهدید می‌کرد که: «اگر پولم را از تو بگیرم، با آن کار خیری انجام می‌دهم!» مثلا وقتی از فدراسیون باقی دستمزدش را طلب کرد و پاسخی نشنید گفت: «اگر پولم را از فدراسیون بگیرم، جلوی ساختمان آن یک مجتمع خیریه تاسیس می‌کنم!» یا چندی پیش در جریان انتخاب مربی پرسپولیس و کش و قوس با مولانا کاشانی گفته بود: ‌ «ببینید! اگر من سرمربی پرسپولیس شوم، ۵۰۰ میلیونِ مبلغ قراردادم را برای خرید بازیکن به باشگاه می‌بخشم!»
در اساطیر ورزشی نقل است، روزی تیم شیخنا شکست سختی را متحمل شد؛ پس به مریدی‌ گفت: «‌ فهمیدی که تیم ما در این بازی دوپینگ کرده بود!» پس مرید فی الفور انگشت تحیر به دندان گزید و گفت: «یااللعجب! شما که امروز بازی را نبردید! پس حکمت این کار چه بود؟!» شیخنا پاسخ داد: «ای ساده دل! ما مخصوصا شکست خوردیم تا کسی متوجه دوپینگ بازیکنان نشود!» ‌ نقل است که مرید با شنیدن این سخن سرش را به تیر دروازه زد و جان به جان آفرین تسلیم کرد!
گویند مولانا در زندگی به واژه شانس اعتقاد‌ی‌ نداشت، اما گل‌های شانسی بسیاری در پرونده‌اش ثبت داشت! مولانا علی کریمی نیز در باب خوش شانسی شیخنا گفته بود: «خدا علی دایی را بغل کرده است!»
نقل است مریدی از او پرسید: «دلیل موفقیت خود را چه می‌دانی؟!» پاسخ داد: «ببینید! ‌اینکه هیچ‌گاه چشمم به دنبال مال و ناموس کسی نبوده است!» مریدِ شیفتهٔ موفقیت، این توصیه شیخنا را توشه راه کرد، اما مدت زمان بسیاری گذشت و توفیقی حاصل نکرد! پس دوباره از شیخنا پرسید: «دلیل موفقیت خود را چه می‌دانی؟!» مولانا پاسخ داد: «اگر می‌خواهی در زندگی به جایی برسی و عاقبت به‌خیر شوی، به قولی احترام پدر و مادرت را نگاه دار!» ‌ پس آن مرید چنین کرد و باز هم توفیقی حاصل نشد! پس برای بار سوم از شیخنا پرسید: «دلیل موفقیت خود را چه می‌دانی؟!» این بار مولانا پاسخ داد:
«صد نکته غیر حسن بباید که تا کسی مقبول طبع مردمِ فوتبال پسند شود!»
پس مرید فهمید که هر چه بیشتر بپرسد، کمتر جوابی می‌یابد، از آن روی مصلحت خویش در آن دید که به تولیدی شیخنا رود و با بازاریابی لباس‌های ورزشی علی دایی چرخ زندگی‌اش را بچرخاند!
روزی مریدی مسکین از او پرسید: «‌شیخا! شما با این ثروت عظیمی که دارید، چرا هنوز اینقدر در پی کسب مال به این در و آن در می‌زنید؟!» پس مولانا این شعر را برای او قرائت کرد:
«گر برود جان ما در طلب کسب پول حیف نباشد که پول دوست‌تر از جان ماست!»
مرید گفت: «شیخا! خداوکیلی شما چقدر پول دارید؟!» پس شهریارنا او را پیچاند و پاسخ داد: ‌ «من از لحاظ مادی ‌در برابر خیلی‌ها ‌چیزی ندارم! اما افتخار می‌کنم که به‌خاطر بیزینس‌هایم، ۱۰۰ خانواده می‌توانند در کنارم نان بخورند!» مرید که از این سخن تعجب کرده بود گفت: «‌دادن نانِ خالی به صد خانواده از من یک لا قبا هم بر می‌آید! افسوس که ما تا به حال فکر می‌کردیم با نزدیکی به شما می‌توانیم رنگِ مرغ و گوشت و بوقلمون و... را ببینیم! »
گویند مولانا گهگاه سخنان متناقضی بر زبان می‌راند، مثلا از یک طرف می‌گفت: «هیچ‌وقت دوست نداشته‌ام از امتیاز شهرتم سوءاستفاده کنم و حق کسی را ضایع نمایم!» و از سویی دیگر می‌گفت: «به واسطه شهرتم گاهی کارهایی که برای مردم عادی یک ماه طول می‌کشد، برای من در عرض ۲ روز انجام می‌شود!» وقتی علت این تبعیض‌ها را جویا می‌شدند پاسخ می‌داد: «این‌ها همه لطف مردم بوده که شامل حالم شده است و من علاقه‌ای به سو استفاده از جایگاهم را ندارم!»
گویند پس از قهرمانی در جام حذفی صدایش درآمد که: «خیلی ببخشید! کجای دنیا تیم قهرمان را با اتوبوس می‌برند؟!» مریدی پاسخ داد: «پس می‌خواستید با مینی بوس ببرند؟!» ‌ مرید دیگری گفت: «‌ای شهریار، ‌ دست از ناشکری بردار و سجده شکر به‌جای آر که اگر بازی را نمی‌بردید، یا پای پیاده می‌بردنتان، یا طعم سقوط با هواپیمای توپولوف را می‌چشاندنتان!»
اما شیخنا که از این موضوع بسیار غمگین بود و سرش از فکر و خیال سنگین بود، به نزد رانندهٔ اتوبوس رفت و گفت: «با مرام! ‌بازیکنان عزیز‌تر از جانم را به تو می‌سپارم!» پس لحظه‌ای بعد سوار ماشین لکسوس شد و راهی دیار تهران شد و از غم بازیکنان به کلی فارغ شد!
رفیق بی کلک
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت