مطلب پیش روی شما هشتمین مطلب ستون ویژه " تذکرة الرجال " سایت فردا است. "رفیق بی کلک" و "پ.خالتور" نویسندگان این بخش هستند که در نظر دارند با نگاهی متفاوت و طنزگونه به بررسی احوالات چهره های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و .. بپردازند. در این مطلب این دو عزیز به سراغ محمد رضا لطفی، استاد تار و بداهه نوازی رفته اند.
آن دارای موی سپید، آن درخور تعریف و تمجید، آن معلم ارجمند، آن دارای ریش بلند، آن آیت بی نیازی، آن استاد بداهه نوازی، آن شایسته آفرین و مرحبا، آن رفیق شعرا و ادبا، آن «سایه» را «بال در بال»، آن مالک سازهای خوش خط و خال، آن «اثنی عشری» را مکتشف، آن «معتمدی» را معرّف!، آن وارث سازهای قدیمی، آن دشمن دوستان قبلاً صمیمی، آن دارای اجرا در اقصی نقاط جهان، آن گروه بانوان را «همیشه در میان»، آن شاگرد شهنازی و برومند و دوامی، آن آخر عشق و اِند با مرامی! آن که ز اینجا و آنجا شده مستعفی، مولانا استادنا محّمد رضا خان لطفی. در دلش هزار سودا بود و سرپرست گروه شیدا بود و هنر از محاسنش هویدا بود. از استادنا، کرامات بسیار نقل است. نقل است مریدان فرنگی روزی استادنا لطفی را بالای درختی دیدند به گفتن اذان مشغول، مریدان در حیرت بماندند که این چه حالت است و از شیخ پرسیدند: جانا چه می¬کنی؟ مولانا گفت: توت می¬خورم و به شکرانه ذکر میگویم. گفتند: مرادا! این درخت که درخت خرمالوست! فی البداهه! پاسخ داد: توت را از خانه آورده-ام. نقل است روزی شعری از سعدی را با صدایی بلند زمزمه میکرد: «بگـذار تـا بـگریـم چـون ابـر در بهاران کز سنگ ناله
خیزد روز وداع یاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل بیرون نمی توان کرد الّا به روزگاران» در این بین آنی پدید آمد و حالی در گرفت و به ناگاه خواب قیلوله اش درمیان گرفت. شیخ در خواب سعدی علیه الرّحمه را به خواب دید که از شدّت ندامت، انگشت ملامت به دندان میگزید. سعدی او را گفت: از بهر چه می خوانی؟ گفت: از بهر خدای. گفت: از بهر خدای مخوان! گویند این سخن به جان استاد کارگر افتاد و از آن پس با خود عهد کرد که دیگر از بهر خدای نخواند! گویند پس از بازگشت از دیار فرنگ عهدنامهای ترتیب داد به رسم ترکمانچای و گلستان. در آن مرقومه آمده بود: «اعضای گروه نباید با گروهی همکاری کنند.» سالی گذشت و کنسرتی اجرا نشد! مریدان، شیدا و متحیّر از شیخ من باب حکمت این کار پرسیدند. لطفی رضی الله عنه پاسخ داد: «ای سست پیمانانِ سبک عهد! هنوز یک سال بیش از بیعتتان نگذشته، همه چیز را فراموش کرده اید؟ مگر پیمان نبستید با گروهی همکاری نکنید!» اعضای گروه وا اسفا گویان جامه دریدند و سیم از ساز ببریدند و این سرود مناسب حال خود سرودند:
« ای بهـار جان و ای جان بهـار ز ابـر رحـمت جان ما را تازه دار تاب قهـری بر هـوای دل بزن آب «لـطـفـی» بـر زمیـن دل ببـار
هرچـه میخواهی بکن آن توام لیکن از خود یک نفس دورم مدار در ازل «لطفی» عنایت کردهای تــا ابد ایـن رحـمتت پایـنده دار»
پ. خالتور و رفیق بی کلک
دیدگاه تان را بنویسید