از بچّه ننهها بدم میاد...!
به مناسبت نزديك شدن به ماه محرم، بخشی از خاطرات طنز در جبهه را تقدیم میکنیم.
تابناک: روایت خاطرات طنز در جبهه، به مناسبت نزديك شدن به ماه محرم، بخش پاياني این خاطرات را تقدیم میکنیم. صدام بزن جای دیروزی! شنیده اید میگویند عدو شود سبب خیر؟ ما تازه معنی آن را فهمیدیم. يك روز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند. نمیدانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودید و با چشمان خودتان میدیدید. دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابایش بود. بچهها مثل مغولها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهارتا کمپوت زده بود زیر بغلش و میگریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و میخوردند. طاقت اینکه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو لپی میخوردند... از فرداش هم شعار میدادند: جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن، جا دیروزی! ذكر سر كاري! شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند. بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت: «امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود.» تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمیآمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000 نفری را سر کار گذاشته است. بچهها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچهها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند! تو حوری هستی؟ تير و تركش خورده بودم و فکر کردم که شهید شده ام و الان توی بهشتم. اما هنوز حالم جا نیامده بود که بروم میوه بخورم و زیر درختها گشتی بزنم. يكباره پرستار وارد شد. من هم که در حال و هواي بهشت بودم و فکر میکردم در بهشت هستم. گفتم: «تو حوری هستی؟» پرستار که فکر کرده بود خیلی زیباست. گفت: «بله من حوری هستم.» من هم گفتم: «اگر تو حوری هستی پس چرا این قدر زشتی؟» پرستار عصبانی شد و آمپول را محکم در دستم فرو کرد. سفره خاکی در منطقه سومار، خط مقدم بودیم که با ماشین ناهار را آوردند. به اتفاق یکی از برادران رفتیم غذا را گرفتیم و آوردیم. در فاصله ماشین تا سنگر خمپاره زدند. سطل غذا را گذاشتیم روی زمین و درازکش شدیم، برخاستیم دیدیم ای دل غافل سطل برگشته و تمام برنجها نقش خاک شده است. از همانجا با هم بچهها را صدا زدیم و گفتیم: «با عرض معذرت، امروز اینجا سفرهانداخته ایم، تشریف بیاورید سر سفره تا ناهار از دهان نیفتاده و سرد نشده.» همه از سنگر آمدند بیرون. اول فکر میکردند شوخی میکنیم، نزدیکتر که آمدند باورشان شد که قضیه جدی است! *به نقل از وبلاگ طنز در جبهه چشماتو ببند خجالت نکشی! شلمچه بودیم. قیصری گفت: «همه جورش خوبه» صالح گفت: «نه اسیر شدن بده.» هر کسی چیزی گفت تا رسید به شیخ اکبر، دستاشو بالا برد و گفت: «خدایا همه اش خوبه ولی من نمیخوام توی توالت شهید یا مجروح بشم.» نزدیک اذان ظهر بود که رفتیم برای تجدید وضو دور تانکر آب ایستاده بودیم حرف میزدیم و وضو میگرفتیم که خمپارهای پشت توالت منفجر شد و توالت رو ریخت روی هم. هاج و واج نگاه گردو غبارمی کردیم که صدای جیغ و داد کسی بلند شد، دویدیم طرف صدا، صدای شیخ اکبر بود. از زیر گونیا و چوبای خراب شده توالت، داد میزد و میگفت: «آهای مردم بیایید کمک، نه نه نیاید کمک، من لختم خاک به سرم شد، همه جام پر از ترکش شده» از خنده ریسه رفته بودیم وشیخ اکبر رو از زیر گونیا میکشیدیم بیرون که، داد زد: «نامردا نگاه نکنید مگه نمیدونید من نامحرمم!» شیخ اکبرو ولو کردیم روی زمین وحالا نخند وکی بخند. جیغ و داد میزد که امدادگر از راه رسید ورفت طرفش، شیخ اکبر گفت: «نیا کجا میای؟» امدادگر گفت: «چشماتو ببند خجالت نکشی!» و بعد نشست کنارش. صدای خروس، سگ بز، الاغ... شلمچه بودیم. شیخ اکبر گفت: «امشب نمیشه کارکرد، میترسم بچهها شهید بشن.» توی تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر میکردیم که صالح گفت: «یه فکری!»، همه سرامونو بردیم توی هم . حرف صالح که تموم شد زدیم زیر خنده و راه افتادیم، حدود یه کیلومتر از بولدوزرها دور شدیم، رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود. فاصله مون با عراقیها خیلی کم بود اما هیچ سر و صدایی نمیآمد. دور هم جمع شدیم، شیخ اکبر که فرمانده مون بود گفت: «یک، دو، سه!» هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دوازده نفرمون زلزلهای به پا کرد. هر کس صدایی از خودش درآورد. صدای خروس، سگ بز، الاغ ... چیزی نگذشت که تیر باراي عراقیا به کار افتاد. جیغ ودادمون که تموم شد. دویدیم سمت بولدوزرها عراقیها انگار اون شب بولدوزرها رو نمیدیدند. تا صبح گلوله هاشون رو توی باتلاق حروم کردند و ما با خيال آسوده تا صبح خاکریز زدیم. *به نقل از وبلاگ جغلههاي جهاد از بچّه ننهها بدم میاد! شلمچه بودیم! بلدوزرهارو خاموش کردیم و نماز صبح رو خوندیم. دور هم نشسته بودیم که نادری رفت نشست رو یه سنگر و شروع کرد سخنرانی کردن. روبه فرمانده کرد و گفت: «آقای قیصری! من این قدر از این بچّه ننهها بدم میاد.» فرمانده گفت: «کدوم بچّه ننه ها؟» عبّاس! نادی گفت: «بچّه هایی که هنوز صدای گلولهای نیومده از بالا میپرند و دراز به دراز میخوابند رو زمین. آدم باید شجاع باشه، نترس باشه. من که تا خمپاره منفجر نشه، تکون نمیخورم. یعنی اصلا کم شده که بترسم!» داشت از خودش تعریف میکرد که صالح گفت: «آره! نادی راست میگه! من که ندیدم به این راحتی بترسه!» ... و بعد به پیرمرادی چشمک زد و اشاره کرد. پیرمرادی رفت پشت سر نادی نشست . صالح ادامه داد: «مثلا" موقعی که گلولهای میاد!...» پیرمرادی یه دفعه، صدای شلیک يه خمپاره رو درآورد. هنوز صدای پیرمرادی تموم نشده بود که نادی داد زد: «یا ابوالفضل!... برادر بخواب!» ... و از بالای سنگر مثل گنجشکی پرید پایین و دراز به دراز خوابید و دستاشو گرفت رو سرش. صدای خنده بچّهها همه جا رو پر کرد. لحظهای گذشت نادی آروم سرشو بلند کرد و گفت: «پس کو خمپاره؟ کجا خورد؟» آقای قیصری که میخندید گفت: «خورد رو زمین؛ البته نادی؛ نه گلوله!» خودم میاندازمت جلو گرازها نزدیک کاروان بودیم! اکبر کاراته، بیل و کلنگی برداشت و رفت آشپزخونه . حاجی گفت: «اکبر چیکار داری؟» گفت: «می خوام گراز بگیرم.» ... و تا ظهر گودالی رو کند و سرشو با برگهای نخل پوشاند. منتظر بود شب بشه و گرازی بییفته تو گودال. شام که خوردیم ، اکبر کاراته گفت: «بچه هابریم گرازو بگیریم!» از سنگر رفت بیرون. بچهها هم رفتند تا اکبر رو در گرازگیری همراهی کنند. نزدیک آشپزخونه بودیم که صدای آه و نالهای رو شنیدیم. اکبر گفت: «صدای گراز بی زبونه!» دوید طرف گودال. نزدیک گودال که رسیدیم اییستادیم و خوب گوش کردیم صدای آشپز بود. رفتیم جلوتر و درست گودالو نگاه کردیم، خود آشپز بود. اکبر کاراته قاه قاه خندید و گفت: «تو اینجا چیکار میکنی؟» آشپز داد زد: «آمده ام سر تو رو ببرم کلّه شق!» آمده بود استخونها رو بریزه کنار آب، افتاده بود تو گودال. جیغ داد میکرد و میگفت: «اکبر کاراته! اگه دستم بهت نرسه!؟ خودم میاندازمت جلو گرازها تا درسته قورتت بدن... حالا چرا برّ وبرّ منو نگاه میکنید؟ بکشیدم بالا، مُردم!» با خنده اونو بالا كشيديم. *به نقل از وبلاگ جغلههاي جهاد جبهه نرو تا بهت زن بدم! اتوبوسها و مینی بوسها پشت همدیگر صف بسته و آمادهی حرکت بودند. خانوادهها از روستاهای اطراف آمده بودند تا فرزندان شان را بدرقه کنند و به جبهه بفرستند. در آن میان، متوجه شدم اکثر مردم دور مینی بوسی جمع شدهاند. رفتم جلو تا ببینم چه خبر است. نزدیک که شدم، دیدم نوجوانی حدود 17 ساله که لباس بسیجی بر تن داشت و جزو نیروهای اعزامی بود، داخل مینی بوس نشسته و پدرش با همان لباس محلی روستایی، پایین ایستاده بود و به او التماس میکرد تا به جبهه نرود. التماس پدر و ناز کردنهای پسر، خیلی قشنگ بود. من هم ایستادم به تماشا تا ببینم بین آن دو چه میگذرد. پدر با زبان محلی به پسرش التماس میکرد و پسر هم از همان پنجرهی مینی بوس جوابش را میداد: - ببین پسر جون، تو نرو جبهه، من صد تومنت میدم. - نمیخوام. - میگم ... تو نرو، من دویست تومنت میدم. - پونصد تومنم بدی، نمیخوام. - خب باشه. به درک. هزار تومنت میدم. - دو هزار تومنم که بدی، نمیخوام. - دیوونه، تو نرو جبهه، من واست یه دوچرخهی قشنگ میخرم. - من دیگه بزرگ شدم، دوچرخه نمیخوام. - خب باشه. هر چی تو بگی. تو فقط نرو جنگ، من یه دونه از این موتور گازیا برات میخرم. - دندهای هم بخری، من نمیخوام. - خره ... تو نرو جبهه، بمون این جا، ننه ات رو میفرستم برات یه دختر خوب پیدا کنه. خودم برات زن میگیرم ها. - زنم نمیخوام. من فقط میخوام برم جبهه. که پدر عصبانی شد و گفت: - خب باشه میخوای بری جبهه برو! زودتر برو دیگه. وایسادی این جا که چی بشه؟ *به نقل از وبلاگ نيستان بخوابيد، میخواهم نماز شب بخوانم! افرادی را دیده بودم كه موقع نماز شب خواندن، محافظهكاری میكردند، تا مبادا دیگران بفهمند و ریا شود. آهسته میآمدند و آهسته میرفتند و یا اگر كسی متوجه میشد، با شوخی و كنایه مانع از لو رفتن قضیه میشدند. اما این یكی دیگر خیلی بیرودربایستی بود، شب كه میشد، بالای سر بچهها میایستاد و میگفت: «زود باشید بخوابید، میخواهم نماز شب بخوانم.» *به نقل از فرهنگ جبهه (شوخ طبعیها)، ص113
دیدگاه تان را بنویسید