روزنامه ایران: «توی کوچهها نرو چاقو میکشن روت، همین خیابان روبهرو تا تهش همه چیزو میبینی» مأمور بی.آر.تی تکیه داده به صندلی آهنی از وضعیت خیابان مولوی میگوید: «از قیام تا اعدام، همه جای خیابان این شکلی است. بخصوص وقتی ساعت از 12 شب میگذرد.» نور چراغ گردان پلیس خیابان را روشن میکند اما معتادان و کارتن خوابها نه میترسند نه فرار میکنند. سلانه سلانه توی کوچهها پناه میگیرند؛ جایی که نور آبی و قرمز پلیس نفوذ نکند.
خیابان بوی فلافل مانده و خیارشور میدهد. نور چراغ برقها، خیابان را به رنگ زرد تیره درآورده. آدمهای قوز کرده در رفت و آمدند. از کجا میآیند و به کجا میروند؟ شما درحال تماشای یک نمایش ابزورد هستید. بازیگران این نمایش قرار نیست کار خاصی انجام دهند. آنها بیهدف راه میروند و راه میروند. خیابان مولوی به طرف میدان محمدیه، شلوغترین خیابان این اطراف است. به این شلوغی آنهایی را هم اضافه کنید که در ماشینهای پارک شده منتظر نشستهاند. آنها چرا راه میروند و اینها چرا انتظار میکشند؟ موتورسواران میروند میدان را دور میزنند و دوباره برمیگردند و مردانی که در پستوی تاریک کوچهها چرت میزنند. در زندگی شبانه خیابان مولوی از پیراشکی و سینما و بوی ادکلن خبری نیست.
ساعت دوازده و نیم شب است. خیابان مولوی را به سمت میدان محمدیه قدم میزنم. در گوشه تاریک نخستین کوچه، چند نفری با لباسهای مندرس و ریش بلند دور پیرمردی نشستهاند و در گوشی حرف میزنند. چند پسر جوان دیگر هم سر کوچه از ماشین پیاده شدهاند و گعده کردهاند. موتورسوارها هم ایستادهاند و زل زدهاند به جمع پیرمردان. انگار منتظر نتیجه نهایی هستند. کدام نتیجه؟ نتیجه چه چیزی؟
جلوتر از کوچه، چند نفر دیگر باهم پچپچه میکنند. روی دوش هر کدامشان یک کوله پشتی پاره. کولههایی پر و سنگین. تا نزدیک میشوم، حرف را قطع میکنند و چهار نفری به من زل میزنند. سرم را به سمتشان برنمیگردانم اما سنگینی نگاهشان را حس میکنم. چند متری که از آنها فاصله میگیرم و برمیگردم، هنوز به من زل زدهاند. طوری که انگار وظیفهای را بخوبی انجام میدهند؛ نگاه کردن. کمی جلوتر مردی میانسال با کت سفیدی که از کثیفی به سیاهی میزند و کلاه قرمزی که موهای بلندش از پشت آن بیرون زده، با بطری آب معدنی کوچکی در حال گرفتن آب از آبسردکن است. منبع آبسرد، پشت حصار میلههای بانک محصور است. یک قلپ میخورد و بقیه را پای درخت گوشه خیابان میریزد و تا جایی که من میبینم چند بار این کار را تکرار میکند. سعی میکنم وقتی از کنار کسی رد میشوم دوباره برنگردم و نگاه نکنم اما کمی سخت است و گاهی صدای پایی یا سایه درختی مضطربم میکند.
پیرمرد لاغر و فرتوت با گامهای بلند و سری رو به بالا، طوری راه میرود که انگار صاحب خیابان است. دو سگ ولگرد کنار دستش در حال قدم زدن هستند. توی چشمانش خون جمع شده و به نظر همین حالا مواد مصرف کرده. از کنارم رد میشود درحالی که به کفشهایم خیره شده. آنقدر که فکر میکنم لابد اتفاق خاصی برای پاهایم افتاده است. سگها سر کوچه، کنار پیرمرد دیگری که روی نیم ستونی نشسته، میایستند و اطراف را بو میکشند. پسری جوان با تیپی امروزی و مرتب به همراه زنی میانسال با آرایشی غلیظ از روبه رو میآیند. با هر کسی که گوشه خیابان نشسته چند کلمهای حرف میزنند و رد میشوند. در هر کوچهای که سرک میکشم چند نفر در تاریکی نشستهاند و معلوم نیست چه میکنند. انگار همه راندهشدگان شهر تهران در این خیابان دور هم جمعاند.
خیابان مولوی حتی لحظهای تهی از موتور نمیشود. موتورسوارانی با ظاهری تقریباً یک شکل. لابد در حال گشتزنی هستند و آمار ماشینهای پلیس یا موتورهای گشتی نیروی انتظامی را میگیرند تا عملیات را شروع کنند. کدام عملیات؟ چند صدمتر که میروم یکی از موتوریها کمی جلوتر از من، گوشه خیابان میایستد. بیهیچ دلیلی نگاهم میکند. سعی میکنم بیتوجه باشم اما نمیشود. باید حواسم را جمع کنم. مدام یاد جمله مأمور بی. آر. تی میافتم «مراقب باش توی کوچهها نروی» از کنارش رد میشوم و بعد از چند صد متر که برمیگردم، میبینم هنوز همانجا ایستاده و به پنجره ساختمانی قدیمی خیره شده. شاید منتظر رمز شروع؟ شروع چه چیزی؟
مردی از آن سمت خیابان به این سو میآید و میرود سمت باجه ای تی ام، کارتی از جیبش در میآورد و وارد دستگاه میکند. رسید میگیرد و کاغذ را نگاه نکرده، توی هوا ول میکند و میرود سراغ باجه تلفن همگانی و همان کارت را وارد تلفن میکند و بدون اینکه شمارهای بگیرد، شروع میکند به فحش دادن. بعد از چند ثانیه که رد میشوم، صدای کوبیدن گوشی تلفن روی دستگاه را میشنوم و فحشهایی که تمامی ندارد.
اما نه کسی به او نگاه میکند و نه موتورسواری میایستد. اینجا کسی کاری به کار کسی ندارد و هر کس مشغول کاری است. کدام کار؟
دو دختر جوان روی صندلیهای ایستگاه بی. آر.تی نشستهاند و باهم حرف میزنند. شاید حضور مأمور شهرداری باعث احساس امنیت آنها شده و شاید هم دو دختر جزوی از مأموریت مرموز این خیابان هستند؟ کدام مأموریت؟ در این فکرها هستم که دو نفر از موتور پیاده میشوند و به سمت دو دختر میروند و چند کلمهای حرف میزنند و میروند. چند ثانیه دیگر پراید سفیدی آنور خیابان ترمز میزند و دو دختر مینشینند و پراید آرام آرام دور میشود. از مأمور بی.آر.تی میپرسم اینجا همیشه این شکلی است؟ اول براندازم میکند و بعد میگوید: «تقریباً هر شب همین است. مخصوصاً ساعت 12 شب به بعد. تا چند ماه پیش آنقدر معتاد و کارتن خواب اینجا بود که نصفه شب فکر میکردی تظاهرات شده. چند وقتی است که به خاطر رفت و آمد پلیس، اینجا خلوتتر است. اکثراً این کارتن خوابها بچه همین محلات اطراف هستند.»
همینطور که باهم حرف میزنیم جوان رنگ پریدهای وسط حرف میپرد و میگوید: «پدر و مادرم در شهرستان منتظرم هستند و پولی ندارم که بلیت بخرم...» ناگهان موتورسواری از آنطرف خیابان صدایش میزند و او بدون اینکه نگاهمان کند میرود آنطرف سوار میشود و میرود. انگار در حال تمرین تئاتر بوده باشد. از مسئول بی. آر. تی میپرسم شما که اکثر شبها اینجا هستید میدانید این همه آدم اینجا چه میکنند؟ میگوید: «نه واقعاً من هم سر در نمیآورم و واقعیتش خیلی هم حوصله فهمیدنش را ندارم. دردسر است!»
ساعت تقریباً یک صبح است اما از رفت و آمدهای خیابان کم نشده. یک نیسان قراضه گوشه خیابان پارک شده و وسایل درهم و برهمی از آن بیرون ریخته؛ از قابلمه و بشقاب گرفته تا لولههای فلزی و آهنآلات و تختهپاره و سنتور شکسته و کتاب و دمپایی... زن جوانی پشت نیسان ایستاده و به خنزپنزرها نگاه میکند. گاهی مینشیند و تکهای را بلند میکند و دوباره ول میکند روی زمین. راننده پشت فرمان خوابیده است. پسر جوانی قوز کرده، گوشه خیابان نشسته و مشغول آتش زدن یه گلوله کوچک مشکی است. با چاقوی ضامنداری گلوله آتشین را زیر و رو میکند و با دقت روی آسفالت قل میدهد. بوی عجیبی توی خیابان میپیچد چیزی بین بوی پلاستیک و حشیش.
به انتهای خیابان و میدان قدیم اعدام میرسم. دور تا دور میدان را با حصاری فلزی پوشاندهاند. دورش میچرخم و دلم میخواهد میدان را ببینم. شاید برنامه پوچ و مخوف خیابان مولوی، از آنجا مدیریت میشود. کدام برنامه؟ به پیرمردی نگاه میکنم که سطل زباله بزرگی را روی زمین خالی کرده و مشغول جدا کردن زبالههاست. کمی آنطرفتر، پسر جوانی با ریش و موهای بلند و ژولیده گوشه خیابان دراز کشیده و نگاهش به میدان اعدام خیره مانده. انگار که عاشقی به ستارههای آسمان زل زده باشد. عاشقی در میدان اعدام؟ همان میدانی که قجرها محکومین به مرگ را آنجا به دست جلاد میسپردند.
بوی پلاستیک و فلافل و حشیش تو دماغم گیر کرده. به سمت گلوبندک میروم. باران آرام آرام شروع به باریدن میکند. زمستان نزدیک است. به این فکر میکنم که زمستان امسال، کارتن خوابهای بیسرپناه خیابانهای تهران چه خواهند کرد؟ آنهایی که نمیدانند برای چه راه میروند و برای چه میایستند و تماشا میکنند. بازیگران تئاتر پوچی خیابانی.
دیدگاه تان را بنویسید