روزنامه هر ساعتی که از روز باشد یا شب، فرقی نمیکند؛ ارواح خسته و قوزکرده با شانههای آویزان همیشه کنار اتوبانهای پهن تهران در حال قدم زدن هستند. با کوله باری پاره و لباسهایی مندرس. از کجا میآیند و به کجا میروند، خودشان هم خبر ندارند؛ حفرههای زیر اتوبان، یا لای تپهها و پارکهای اطراف، پشت شمشادها. برای یک روح سرگردان چه فرقی دارد. دل آنها هم به اتوبان خوش است. گاهی چند روح را میبینید که گوشهای از اتوبان ایستادهاند و زندگی و آدمهایش را تماشا میکنند یا راه میروند با پاهایی به سنگینی تمام زندگی.
ارواح اتوبانهای تهران از شهر و خانههایش رانده شدهاند یا انتخابی جز رانده شدن پیش روی خود ندیدهاند. رانده شده از زندگی روزمره شهری شلوغ، رانده شده از قانون زندگی در تهران. بیهیچ نگرانی از فردا راه میروند و راه میروند. از این سوی اتوبان به آن سوی اتوبان. ارواح اتوبانهای تهران خاطراتشان را دور ریختهاند. زندگی با آنها هیچ نسبتی ندارد.
یکی از این ارواح که آمده سهمش را بردارد و برود، سیخی از زیر پالتوی ضخیمش در میآورد و فرو میکند لای درز صندوق صدقات. میایستم و نگاهش میکنم. نه پا پس میکشد نه زیر چشمی نگاهم میکند. ایستاده کنار صندوق: «شب روی تپههای پارک میخوابم. آنجا زن و مرد دورهم هروئین مصرف میکنیم و بیهوش میشویم. جای بدی نیست. هم پاتوق خرید و فروش است، هم محل مصرف و استراحت. خیلیها میآیند همانجا مصرف میکنند و میخوابند تا صبح. من هم تا بعد از ظهر میخوابم. بعد بیدار میشوم و راه میافتم. مهم نیست کجا. هر کجا که صندوقی برای صدقه باشد. امروز از بالای خیابان مطهری شروع کردهام و تا میدان فاطمی میروم.»
از کاری که میکند ناراحت است اما نه آنقدر که دیگر این کار را نکند. میگوید اگر سهمش را از صندوق برندارد مجبور است دزدی کند. از دزدی کمی میترسد. چون چند باری به خاطرش زندان رفته. در آلونکش با هم بندیهای قدیمی همخانه است: «هرچه بلد نبودم در زندان یاد گرفتم و دوستان خوبی هم پیدا کردم. لااقل هوای همدیگر را داریم. زندگی توی آلونک دردسر هم دارد. شبی نیست که دعوا و بزن بزن و دزدی نشود؛ یکی پول مواد ندارد، یکی دعوای ناموسی دارد.»
صندوق صدقات برای او آخرین راه است. برای کسی که بارها به کمپ ترک اعتیاد رفته، زندان رفته و به قول خودش اول جوانی پیر شده: «18 سالم بود که از شهرستان آمدم تهران کار کنم و پولی برای خانواده بفرستم. اما همان چند ماه اول که در خوابگاه کنار کارگاه با بقیه کارگرها میخوابیدم معتاد شدم. هر شب دور هم مینشستند و مواد میکشیدند و به من هم تعارف میکردند. چند شب بیشتر دوام نیاوردم و بالاخره رفتم پای بساط. چند ماه اول خوب بود و هر شب مصرف میکردم و بیشتر کار میکردم. بعد از چند وقت صاحب کار فهمید معتاد شدهام دستم را گرفت و به مرکز ترک اعتیاد برد اما تا دوره تمام میشد، دوباره شروع میکردم. چند باری هم خودم رفتم اما بازهم نتوانستم و لغزش کردم. دیگر مطمئنم نمیتوانم ترک کنم و اصلاً حوصلهاش را هم ندارم.»
حالا چند سالی هست که به شهرستان نرفته و سری به پدر و مادرش نزده. اصلاً برود که چه؟ که بگوید در پایتخت معتاد شده و حالا کارتنخواب است؟ از صندوق صدقات دزدی میکند تا پول موادش را در بیاورد؟ بگوید به یک روح شبگرد در اتوبانهای تهران تبدیل شده؟
27 سال دارد. گاهی دلش برای پدر و مادرش تنگ میشود: «کم پیش میآید که زنگ بزنم به پدر و مادرم. زنگ هم که میزنم زبانم نمیچرخد. حرفی ندارم. ساکت میمانم تا فقط صدای پدر و مادرم را برای چند ثانیه بشنوم.» حرف که میزند چشمان نگرانش به اطراف سر میخورد. انگار از کسی فرار میکند. یا شاید از خودش که حالا سالهاست با آن آدمی که از شهرستان آمده بود فرق میکند.
سیخ را بین دستان چروکیدهاش قایم میکند. به نظر سرحال میآید: «تازه یک ساعت پیش مصرف کردم که بتوانم راه بیفتم. هر روز 30 هزار تومان کمتر بیشتر درمیآورم و روزی یک ساندویچ میخورم تا پولم را برای مواد پسانداز کنم.»
هنوز جوان است اما آینده برایش نه انتهای هفته و ماه بلکه چند ساعت دیگر است و دودی که توی سرش خواهد پیچید. او مسافر حاشیه اتوبانهای تهران است؛ یک روح سرگردان.
دیدگاه تان را بنویسید