روزنامه ایران: آبسردیها چند روزی است که دیگر صدای خش خش جاروی «محمد اردبیلی»،رفتگر شهرداری، را نمیشنوند. در گوش ساکنان محله آبسرد، صدای جاروی این مرد در خروسخوان سحر، مثل زنگی بود که خبر از طلوع خورشید میداد. مردی که در تاریکی جارو به دست میگرفت و پیش از آن که آفتاب شهر را روشن کند، کوچه و خیابانی رفت و روب شده و پاکیزه را پشت سر خود جا میگذاشت. اما انگار تقدیر این بود که مهربانیهای این مرد تنها در پاکیزه کردن کوچه و خیابان خلاصه نشود. جوان رفتگر 34 ساله آبسرد حتی پس از مرگ نیز از پای ننشست و درخت خشک شده زندگی چند بیمار نیازمند را آب داد و زندگی دوبارهای به آنها بخشید.
نیمههای شب رفتگران شهرداری آبسرد وقتی مشغول جمعآوری زبالهها و جارو کردن حاشیه جاده آبسرد بودند، ناگهان با شنیدن صدای جیغ مانند ترمز، متوجه یکی از همکاران خود شدند که پس از برخورد با خودرویی به هوا پرتاب شد و کنار جاده افتاد. صحنه بسیار تلخی بود.
خودرو پژو که با سرعت وحشتناکی در حرکت بود، این رفتگر شهرداری را زیر گرفت و بلافاصله فرار کرد. پیکر غرق به خون محمد را به بیمارستان سوم شعبان آبسرد رساندند اما با تشخیص پزشکان برای مراقبت بیشتر به بیمارستان امام حسین(ع) تهران منتقل شد.
با گذشت دو روز از حادثه پزشکان با تشخیص مرگ مغزی اعلام کردند که چراغ عمر این رفتگر به خاموشی گراییده و دیگر امیدی به بازگشت او به زندگی وجود ندارد؛ این تنها فرصتی بود که با جلب رضایت خانوادهاش میشد به چند بیمار نیازمند زندگی بخشید.
معصومه مرشدی، همسر این رفتگر شهرداری چند روزی است که مدام به جاروی دسته بلندی که در گوشه حیاط قرار دارد، چشم میدوزد و شبهایی را به خاطر میآورد که همسرش با شوق فراوان برای پاکیزه کردن شهر از خانه خارج میشد.
این زن جوان هنوز هم باور ندارد که دیگر قرار نیست نیمه شبها صدای قدمهای خسته او را در حیاط بشنود! میگوید: 11 سال قبل با محمد ازدواج کردم. مرد بامحبتی بود. میگفت، نگران نباش؛ خدا کریم است و سهم کوچکی از این زندگی داریم که خلاصه آن را میگیریم...نگران نباش..! تکیه کلامش این بود: «نگران نباش». یک سال بعد از ازدواج خدا علی را به ما داد و شیرینی زندگی دوچندان شد. محمد سالها با وانت کار میکرد و هر روز از میدان ترهبار میوه بار میزد و می برد و در شهر میفروخت. در سرما و گرما کار میکرد تا مایحتاج زندگیمان تأمین شود. مدتی بعد بهدلیل کساد شدن کار بدهکار شد و با وجود دوندگی زیاد نمیتوانست بدهیهایش را بپردازد.
خلاصه آن قدر دوید تا سرانجام همه بدهیهایش را پرداخت و تصمیم گرفت سراغ کار دیگری برود. او ادامه داد: برای پیدا کردن کار به شهرداری رفت و 5 ماه قبل در واحد خدمات شهری به عنوان رفتگر مشغول به کار شد. روز اولی که لباس رفتگری به تن کرد بارها خودش را در آینه تماشا کرد. حس عجیبی داشت و میگفت، انگار خیاط این لباس را به تن خودم دوخته. هر شب ساعت 10 جاروی دسته بلندی را که داشت بر میداشت و سر کارش میرفت. هر شب مکان خاصی را برای نظافت به او و همکارانش میسپردند. نزدیک صبح بعد از پایان کار به خانه بازمی گشت. البته گاهی نیز اتفاق میافتاد که دیرتر به خانه برمی گشت و وقتی دلیل آن را جویا میشدم میگفت دوست نداشتم تا نظافت خیابانی که به من سپرده شده بود تمام نکرده به خانه برگردم. نه اینکه شعار بدهم. به خدا قسم، وجدان کاری داشت و لباس رفتگری را که تنش کرده بود خیلی دوست داشت.
کوچ غریبانه
از همسر محمد اردبیلی درباره شب حادثه پرسیدیم: ساعت 10 شب چهارشنبه مثل همیشه از خانه بیرون رفت تا حاشیه جاده و اطراف ساختمان شهرداری را نظافت کند. نمیدانم چرا نیمه شب خواب به چشمانم نمیرفت. از ساعتی که همیشه به خانه بازمی گشت گذشته بود اما خبری از او نبود. نگران شده بودم تا اینکه از شهرداری تماس گرفتند و خبر تصادف محمد را دادند. سراسیمه خودم را به بیمارستان رساندم و با دیدن بدن غرق خون محمد بیحال روی زمین نشستم.
همه لباسهایش غرق خون بود. همکارانش میگفتند وقتی مشغول جارو کردن بود خودروی پژویی که سرعت بالایی داشت او را زیر گرفت و بلافاصله هم فرار کرد. متأسفانه این راننده بیوجدان که فرزندم را برای همیشه یتیم کرد متواری است. وقتی در بیمارستان پزشکان مرگ مغزی او را اعلام کردند متوجه شدم باید از این به بعد با تنها یادگار همسرم زندگی کنم. علی را در آغوش گرفتم و برای آخرین بار از محمد خداحافظی کردیم.
وی ادامه داد: دوست داشتیم مهربانیهای این رفتگر فداکار را کامل کنیم و به همین خاطر وقتی پزشکان پیشنهاد اهدای اعضای بدن محمد را مطرح کردند بلافاصله پذیرفتیم تا به این ترتیب چند بیمار نیازمند که با درد و رنج زندگی میکردند از این وضعیت نجات پیدا کنند. روز بعد اعضای بدن همسرم را از بدنش جدا کردند و بعد هم پیکر او را به خاک سپردیم. علی با وجود آنکه 10 سال بیشتر ندارد اما هربار که یکی از رفتگران شهرداری رادر خیابان میبیند چشمهایش پر از اشک میشود؛ البته سعی میکند تا من متوجه اشکهایش نشوم. محمد غریبانه از میان ما کوچ کرد اما خوشحالم که با این سفر دست کم لبخند را به چند خانواده هدیه کرد.
دیدگاه تان را بنویسید