شمع‌هايی كه غريبانه در گوشه‌ای از پايتخت آب می‌شوند

کد خبر: 148408

نمي‌تواني باور كني! نمي‌تواني به خودت بقبولاني! اصلا در منتهااليه ذهنت هم جا نمي‌گيرد كه اينها همان‌ها هستند. همان‌هايي كه به عنوان نوك پيكان هر دسته و گروهان كه مي‌خواستند به خط دشمن بزنند جلوتر از بقيه شروع به خنثي‌كردن مين‌ها مي‌كردند...

فارس: اين چند خط براي مرداني است كه روزي در سخت‌ترين شرايط جنگ، شانه‌به‌شانه جلوي دشمن ايستادند و حالا غريبانه در گوشه‌اي از خاك پايتخت در بيمارستان روانپزشكي نيايش مانند شمع، آب مي‌شوند. نمي‌تواني باور كني! نمي‌تواني به خودت بقبولاني! اصلا در منتهااليه ذهنت هم جا نمي‌گيرد كه اينها همان‌ها هستند. همان‌هايي كه به عنوان نوك پيكان هر دسته و گروهان كه مي‌خواستند به خط دشمن بزنند جلوتر از بقيه شروع به خنثي‌كردن مين‌ها مي‌كردند، حالا در گوشه‌اي از خاك پايتخت در بيمارستان اعصاب و روان نيايش روزگار سپري مي‌كنند و گاهي اوقات سري به آلبوم خاطرات ذهنشان مي‌زنند و... آنها كه در خاكريزهايي كه مرز منت و انسانيت است قدم مي‌گذاشتند و با لباس خاكي كه وقتي مي‌پوشي ريا و خودپسندي از وجودت رخت برمي‌بندد مردانه ايستادند. و حالا بيشتر عمر خود را در فكر هستند. به سختي آدرس بيمارستان را پيدا كردم. عجيب است كه براي پيداكردن آنجا از هر كس كه در آن منطقه سوال مي‌كردم كسي اسم بيمارستان يا آسايشگاه جانبازان را هم بلد نبود تا بالاخره مجبور شدم با مسئول وبلاگ نويسان تماس بگيرم. به هر زحمتي شده خودم را به گروه وبلاگ‌نويسان رساندم تا با آنها به آسايشگاه و بيمارستان جانبازان اعصاب و روان نيايش سري بزنيم ولي با همه اين تفاسير حدود يك ساعتي دير رسيدم. قدم‌هايت را كه آرام به داخل بيمارستان مي‌گذاري و سايه روشني از فضا را مي‌بيني بغضي عجيب راه گلويت را مي‌فشرد. دلت آتش مي‌گيرد كه چرا تا الان نمي‌دانستي چنين جايي هم هست. فضاي حياط بيمارستان را با همان غربتي كه دارد پشت سر مي‌گذاري و وقتي وارد حياط اصلي مي‌شوي، مي‌بيني انسانهايي كه خدا به خاطر آنها به فرشته‌هايش مباهات مي‌كند در گوشه‌اي نشسته‌اند. بله! ستارهاي آسمان روي زمين كه ديروز با نور خودشان شب‌هاي تاريك جبهه‌ها را روشن مي‌كردند و حالا همچو شمعي كورسو مي‌زنند و در زير پوست شهر و التهابات و رنگ‌هايش آب مي‌شوند و آب مي‌شوند و آب مي‌شوند. 3-22 سالي از دفاع مقدس مي‌گذرد و بعضي از اينها كه جانشان را به خود خدا هديه كردند در اين كنج غريبي تكيه به ديوار مي‌زنند و همه آرزوهايشان هم همان رسيدن به حقيقت نام سربندهايي است كه شب‌هاي عمليات مي‌بستند.. (يا فاطمه‌الزهرا سلام‌الله عليها). هر كدامشان با يك دنيا خاطره‌اي كه چشمانشان آنها را لمس كرده اينجا هستند. آرام كنار يكي از آنها مي‌نشينم. مي‌خواهم خلوت تنهايي‌اش را به هم نزنم. آرام سلامش مي‌كنم و به سردي و ملايمت پاسخ سلامش را مي‌شنوم. از خاطراتش سوال مي‌كنم. از جبهه‌ها و از شب‌هاي علميات. از اينكه تو كجا اينجا كجا؟ چشمانش برق عجيبي دارد. دستانش را نشان مي‌دهد كه 2 تا از انگشتانش را در يكي از عمليات‌ها از دست داده. مي‌گويد سكان‌دار قايق بودم و غواصي مي‌كردم. مين هم خنثي مي‌كردم؛ تخريب‌چي بودم و دو تا از انگشتام آنجا قطع شد. ادامه مي‌دهد كه در عمليات والفجر مقدماتي زير خمپاره 60 عراقي‌ها گير كردم ولي هر چه آتش خمپاره روي سرم مي‌باريد هيچكدام به من نمي‌خورد. وقتي ديدم گرفتار شدم، دويدم. تا اينكه يك خمپاره جلويمان خورد. سريع اشهدم را گفتم و چشمهايم را بستم. وقتي آتش خمپاره تمام شد به پاهايم دست زدم و ديدم كه سر جايش است و خودم هم زنده‌ام. سينه‌خيز خودم را به خاكريز خودمان رساندم. اضافه مي‌كند كه 8 سالي است در اين آسايشگاه به سر مي‌برد. مي گويد: بعضي از دوستانم هر چند وقت يكبار به من سر مي‌زنند و خانواده‌ام هم همينطور. به سالن ديگري كه در آن جانبازان براي ريكاوري و بازتواني به فعاليت‌هايي مانند سفالگري و نقاشي روي بوم و كاغذ مشغولند رفتم. دنياي عجيبي است. دوباره همان بغض و البته سنگين‌تر به سراغت مي‌آيد. صحنه‌اي را كه مي‌بيني از صفحه ذهنت پاك نخواهد شد. با دقت تمام ذهن و فكرش را داده بود به برگه. برگه‌اي سفيد كه قرار بود در آن نقاشي بكشد. نمي‌دانم كدام صفحه از آلبوم ذهنش را باز كرده بود كه اين تصوير را به صفحه كاغذ منتقل كرد اما انگار كه هنوز پاياني براي جنگ قائل نيست. بيشتر دقت مي‌كنم. روي صفحه سفيد نقاشي تصوير يك تانك را مي‌كشد كه دور يك ميدان پر از لاله در حال حركت است و جلوي آن يك جيپ جنگي قرار دارد. اطراف اين ميدان هم گل‌هاي لاله پر است. شايد، شايد مي‌خواست جاي يكي از اين لاله ها باشد و شايد تعداد لاله‌ها به تعداد رفيقانش بود. آري پهلوان دلير ديروز كه تانك‌هاي دشمن را تارومار مي‌كرد، امروز ... اينجاست كه شرم سرتاپاي وجودت را مي‌گيرد و آهي از ته دلت ناخواسته بيرون مي‌آيد. چه به روز پهلوانان ما آمده؟ و دائم اين فكر ذهنت را آزار مي‌دهد كه چه مي‌خواستند، چه شد؟ بعد با خودت مي‌گويي كه خوش به حالشان كه دور از هياهوهاي سياسي زندگي مي‌كنند. خوش به حالشان كه دوران ياري امامشان را ديدند و كوتاهي نكردند و الان دوران غربت امامشان را حس نمي‌كنند. در همين احوالات بودم كه نگهبان صدا زد: "وقت ملاقات تمام شده است ". با سري پايين‌انداخته بيرون رفتيم اما همه ذهنم درگير اين موضوع بود كه چه كرديم كه خداي متعال اين بلا را سرمان مي‌آورد؟ چه كرديم كه حتي توفيق رسيدن به اين امانت‌هاي جنگ از دستمان رفته است و ... .

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت