سرویس سیاسی فردا؛ محمدجواد کربلایی: رحمت خدا بر او باد که گفت: «هرچه بگندد نمکش میزنند، وای به روزی که بگندد نمک» و انگار حکایت ما جماعت رسانه را گفته است؛ حکایتی پرتکرار که میتوان از آن ناخشنود بود، اما نمیتوان نادیدهاش گرفت؛ حکایتی که حتی نامگذاری هفدهم مرداد به نام «روز خبرنگار» نیز مصداقی از آن است.
امروز، روز خبرنگار است. شگفتانگیز است که این روز، هم نامگذاریاش مبهم است و هم آدابِ نانوشتهاش. مثلاً همین محافظهکاریِ نگارنده در بهکاربردن کلمه «مبهم» بهجای واژههای دقیقتر و رساتر، مصداق همین آداب نانوشته است؛ آدابی که رسمیت ندارد اما واقعیت دارد، تأیید نمیشود اما انجام میشود.
کاش میشد فهمید که چند نفر از خبرنگاران و روزنامهنگاران ما، علت یا شاید بهانه نامگذاری این روز و جزئیاتش میدانند. احتمالاً باید آمار شگفتانگیزی باشد. البته خیلی هم مهم نیست. مگر مهم است که مثلاً یک کودک خردسال بداند پدربزرگ مرحومش را چرا دیگر نمیبیند؟ خب البته مهم است، اما نه آنقدر که بداند مرگ چیست و او چرا مرده؛ که اصلاً شاید برایش مضرّ باشد این دانستن. آن طفلمعصوم از پدرومادرش جویای پدربزرگش میشود و آنها مصلحت را در این میبینند که بگویند «بابابزرگ رفته پیش خدا». کودک اگر خیلی هم کنجکاو و باهوش باشند، کودک است و قدرت درک و تحلیلش محدود. نهایتاً میپرسد «'پیش خدا' یعنی کجا؟» که میشنود «یعنی بهشت»، بعد میپرسد «چرا رفته؟» که میگویند «خدا اونایی رو که خیلی دوست داره، میبره پیش خودش توی بهشت»، و بعد اینکه «بهشت کجاست؟» که پاسخش «یه جای خیلی خوب و خوشآبوهوا» است.
17 مرداد 1377، 10 نفر از اعضای کنسولگری ایران در شهر مزارشریف افغانستان، هدف گلولههای افرادی قرار میگیرند که گفته میشود، نیروهای طالبان بودهاند. از آن میان، به نام«اسدالله شاهسون» بعد از مدتها و با پای زخمی، خود را به ایران میرساند. اما 9 نفر دیگر شهید میشوند و در این سالها کمتر از این شهدا یاد میشود: «حیدرعلی باقری»، «رشید پاریاوفلاح»، «کریم حیدریان»، «ناصر ریگی»، «محمدعلی قیاسی»، «محمدناصر ناصری»، «نورالله نوروزی»، «محمود صارمی» و «مجید نوری نیارکی». از میان این 9 نفر، شهید صارمی، معروفترینِ آنهاست و همه مسئله نیز در همینجاست.
«محمدحسین جعفریان» که آن زمان رایزن فرهنگی ایران در افغانستان بود، در یادداشتهای گوناگون و نیز در مستند «چه کسی ما را کشت؟»، بهدقت، بسیاری از جزئیات این ماجرا را مطرح کرده است. نگارنده این یادداشت نیز سال 1391 در پروندهای در هفتهنامه «پنجره»، به جزئیات این ماجرا پرداخت. نکات مغفول بسیاری در این ماجرا هست که نیازمند بررسیهای دقیق و مفصل است. اما مسئله این یادداشت، بر سر اتفاقی است که برای ما اهالی رسانه، حکم حقالسکوت را یافته است؛ حقالسکوتی از جانب مسئولانی که به تقصیرشان در این ماجرا توجهی نشد.
در آن روز شوم، تمام کشورهایی که در مزارشریف نمایندگی داشتند، نیروهای خود را منتقل کردند، به جز دو کشور: پاکستان و ایران. پاکستان، با طالبان پیوندی جدی داشت و نیازی به تخلیه نداشت. بعدها بسیاری از کارشناسان به این نتیجه رسیدند که احتمالاً کشتار نیروهای ما، نه توسط طالبان، که به دست پاکستان انجام شده است تا نزدیکی احتمالی ایران به طالبان، باعث تعدیل طالبان و تهدید منافع پاکستان و آمریکا نشود؛ غافل از آنکه این نتیجه، خیلی زودتر از این حرفها و حتی پیش از این اتفاق، بهطور غیررسمی توسط یکی از نیروهای سازمان اطلاعات ارتش پاکستان (ISI)، به سفارتخانه ما در پاکستان رسیده بود اما توجهی به آن نشده بود. البته این بیتوجهی هم حکایتی دارد. سفیر محترم ایران در افغانستان، چند روز پیش از حادثه به ایران بازمیگردد. بر اساس گفتههای علاءالدین بروجردی که در آن زمان از مسئولان وزارت خارجه بوده است، او قصد بازگرداندن بقیه نیروها را نیز داشته اما کمال خرازی، وزیر وقت، اجازه این کار را به او نمیدهد. سفیر بازمیگردد و نیروهایش در آنجا میمانند. حتی امکان خروج نیروها از کنسولگری فراهم میشود اما مسئولان اجازه نمیدهند. در نهایت
شد آنچه شد.
من برای انتشار پرونده یادشده، هرچه تلاش کردم، سفیر وقت را نیافتم و با وزیر وقت هم موفق نشدم مصاحبه کنم. در نهایت جوابیهای برای یادداشت محمدحسین جعفریان فرستادند که مدتی پیش از انتشار پروندهام منتشر شده بود؛ جوابیهای که هرچند منتشر کردم، پاسخ روشنی در آن نیافتم.
اکثر این شهدای عزیز، دیپلمات بودند و یک نفر از آنها خبرنگار. اما این روز به نام خبرنگار رقم میخورد و انگار نامگذاری این روز، شده است حقالسکوت ما تا از آن اتفاق حرفی نزنیم و ساده از کنارش بگذریم. این، ماجرایی است که به شکل دیگری در جشنها و هدیههای هرسالهای که روابطعمومیهای نهادها و مؤسسههای مختلف برای خبرنگاران و رسانهها تدارک میبینند، تکرار میشود. ماجرایی که فراگیر نیست، اما کم هم نیست و نتیجهاش، سکوت است در آنجا که باید فریاد زد.
گاهی با خودم میگویم کاش ما اهالی رسانه، به اندازه همان کودک و همان چند سؤال مختصر، کنجکاو بودیم؛ شاید به اندازه همان چند سؤال ساده اما سخت، ماجرا به گونه دیگری رقم میخورد. اما متأسفانه، درست یا نادرست، حضرات اینطور تصور کردند که ما از آن کودک هم کمتریم. نسخهای برایمان پیچیدند که آن کودک را هم قانع نمیکند، اما انگار ما را قانع کرده. گویا آن کودک، از ما سرتر است که در حد خودش بیملاحظه میپرسد و هرآنچه میداند با صداقت میگوید. دانستنِ ماجرای مردن پدربزرگ، شاید برای کودک مضرّ است، اما دانستن ماجرای هفدهم مرداد، برای ما واجب بود و هست. اما ما مثل آن کودک، به اندازه فهممان، چونوچرا نکردیم. به همین سادگی، بر یکی از اشتباهات شگفتانگیز سیاست خارجی کشورمان، سرپوش گذاشتم و از کنارش گذشتیم.
کسی چه میداند، شاید این وضع محافظهکارانه هم نمک خبرنگاری است؛ نمکی که مدتهاست گندیده و نمیدانم که آیا هنوز کوس رسواییاش به صدا درنیامده یا صدایش درآمده اما ناشنیده مانده است.
دیدگاه تان را بنویسید