سرویس سیاسی فردا؛ حانیه سادات مومنی: انگار همین دیروز بود که یکی از نامزدهای ریاست دولت یازدهم دم از مذاکره و گفتگو با کدخدا می زد، کدخدایی که اگر با او ببندی همه چیز حل می شود و چرخ اقتصاد و اشتغال و درآمد و زندگی مردم به گردش در می آید و اگر نبندی آب و نان که هیچ، هوای تنفست هم بر فناست.
آن نامزد کدخداشناس آنقدر با اطمینان از کارستان مذاکره با آمریکا و چرخش چرخ زندگی صحبت می کرد که بسیاری از شنوندگان از اینکه سانتریفیوژها از چرخش بایستند هم چندان نگرانی نشان نمی دادند.
اتفاقا آن نامزد، اعتماد رای دهندگان را هم جلب کرد و رئیس شد.
آقای رئیس بعد از انتخاب هم آنقدر بر تبل مذاکره با کدخدا کوبید که خیلی ها واقعا تصورشان از آمریکا شد کدخدایی که باید به او باج بدهند. یک شهروند ساده که راننده آژانس بود در همان ایام می گفت: «ببینید، بالاخره آمریکا بزرگتر دنیاس! باید یه چیزی بهش داد! مثل من که راننده آژانس هستم و بخشی از کرایه را به مدیر آژانس پرداخت می کنم!» (منظورش کمیسیون بود؛ یعنی رسما می گفت ما هم باید به آمریکا کمیسیون بدهیم تا دست از سر ما بردارد!)
آقای رئیس در اولین سفرش به دیار کدخدا هم در همان ماه های اول برای اینکه دست خالی برنگشته باشد گفتگویی از ورای تلفن با کدخدا کرد که به اهالی خودش فهمانده باشد وعده حل مسئله در تعامل با کدخدا واقعی بوده و رویا نیست.
او که شادمان از تماس تلفنی به دیار برگشته بود، تیمی را به سرپرستی وزارت خارجه مامور کرد که برود و مسئله مدنظر کدخدا (مسئله هسته ای را) حل کند و به سرعت (ظرف 100 روز) همه چیز را درست کند.
آن تیم ساده دل هم نشست و روزها و هفته و ماه ها با نمایندگان کدخدا گفتگو کرد.
نمی دانم چه گذشت در هفته های اول، اما آنقدر همه چیز برای تیم آقای رئیس مثبت جلوه گر شد که تصور کردند به زودی عروسی برپا خواهد شد. به همین سبب خرامان به همه گان وعده دادند برای عروسی. خب عروسی بیا و برو دارد. از این ور به آن سو و از آن ور به این سو. پس طیاره و خط هوایی نیاز دارد.
پس فکر کردند حالا که عروسی قرار است برپا شود خوب است که خطی هوایی (به جز خط تلفنی) بر قرار باشد تا اهالی راحت تر آمد و شد کنند. پس در روزنامه ها نوشتند و بر دیوارها کوفتند که آقای رئیس دستور داده خط هوایی تهران- نیویورک بررسی شود. برخی مردمانی هم خوشحال شدن و «تچکر» نثار آقای رئیس کردند.
القصه داستان مذاکره و گفتگو صد روزه حل نشد که هیچ، از شش ماه و یک سال و یک سال و شش ماه فراتر رفت و در نهایت نزدیکی های دو سال بود که سرانجام کدخدا دست خطی تحویل آقای رئیس داد به نام «برجام». از شما چه پنهان قرار بود این برجام بشود راه حلی برای چرخ زندگی مردمان! اما نه در متن آن ضمانتی برای چرخ مرد بود و نه کدخدا عزم آن را داشت که اجرا کند.
چندی نگذشت که تق آن درآمد. چرخ برجام در رفت و نتیجه مذاکرات با بدعهدی طرف مقابل شد «تقریبا هیچ!». نه که فقط به تعهدات عمل نکرده باشد آن کدخدا؟! نه! حتی اگر به محدود تعهداتش هم عمل می کرد آخر چیزی ته جیب مردم را نمی گرفت! اما حالا نقض عهد هم کردند! هم به تعهداتشان درست عمل نکردند و هم بدتر از آن، بار گذاشتند بر بار و تحریم بر تحریم ... البته حالا که دیگر سانتریفیوژ و راکتور و اورانیوم و آب سنگین وجود ندارد، به بهانه سنگ- قلاب و موشک و چیزهای دیگر!
رئیس که ثمره اعتماد به آمریکا را برباد رفته می دید، چاره کار را در خرید وقت دید. پس مردمان را به باغ های پر از درختان سیب و گلابی برد تا با دیدن خلقت خدا که به نهال سیب و نهال گلابی چند سالی مهلت می دهد برای ثمردهی، به دولت وی زمانی چند ساله بدهند برای به ثمر نشستن میوه های برجام!. پس آنگاه که مردم از آقای رئیس حسب وعده اش میوه های زودرس تر خواستند، آقای رئیس لحن را عوض کرد و گفت برجام همین الان هم میوه داده است! اگر نمی بینید لابد به عینک نیاز دارید ...
هنوز مردمان در پی عینک بودند که داستان از آن هم بدتر شد! کدخدا ورود مردمان را به دیارش ممنوع کرد!
حالا رئیس که وعده همه چیز را با حساب کردن روی کدخدا داده بود، دید چرخ زندگی مردم و خط پرواز مستقیم که هیچ، تاجران کشورش برای پس گرفتن مال التجاره و فرش و امتعه ای که به دیار کدخدا فرستاده بودند هم سرگردانند!
آری ... آقای رئیس قدری زود، دل به کدخدا بست.
این قصه هم شده داستان آن مَثل مشهور قدیمی که می گفتند: «خونه عروس عروسیه، خونه داماد هیچ خبری نیست!»
دیدگاه تان را بنویسید