روزنامه کیهان؛سعدالله زارعی: در تعریف قدیمی - کلاسیک- از «قدرت منطقهای» گفته میشد قدرت بینالملل یک واحد معین فعال است که به طور یکپارچه و در همه حوزههای بینالمللی عمل میکند و از این رو قدرتهای منطقهای در تعریف قدرتهای بینالمللی و در ارتباط سیستمی و ارگانیک با آن شکل میگیرند. این تعریف براساس نگرش غالب در دو قرن گذشته یعنی نگرش «مرکز پیرامون» در علوم سیاسی مطرح بود و در دانشگاههای ما هم از حدود 100 سال به این طرف تدریس میشد و متاسفانه الان هم در رشتههای علوم سیاسی و روابط بینالملل و میان رشتههای مرتبط با این دو تدریس میشود و بعضی از اساتید به گونهای از آن سخن میگویند که گویا این اندیشهای بدیهی و عقلی و تخلفناپذیر است!
این در حالی است که از نظر تجربی تقریبا هیچگاه چنین نبوده، که دنیا بطور کامل در سیطره قدرت یا قدرتهای بینالمللی قرار گرفته و هیچ ملت یا کشوری خارج از سیطره قدرتهای بینالمللی نباشد. بالاخره در یک مقطعی چین، در یک مقطعی هند، در یک مقطعی مصر و بعضی دیگر از کشورهای آفریقایی، در یک مقطعی اندونزی و در یک مقطعی ایران در عین اینکه قدرت منطقهای بودهاند اما در ارتباط با قدرتهای شناخته شده بینالمللی هم عمل نمیکردهاند. پس این نظریه که قدرت منطقهای فقط در صورتی شکل میگیرد که در قاعده قدرت بینالملل قرار داشته باشد، از نظر تجربی درست نیست.
از منظر عملی باید گفت هر قدرت بینالمللی پیش از آنکه قدرت بینالمللی بشود، قدرت منطقهای مستقلی بوده و در وقت خود از لاک قدرت منطقهای، خارج و به قدرت بینالمللی تبدیل گردیده است. اتفاقا در آن وقت که یک قدرت منطقهای بوده، سیاست انزواگرایانهای نسبت به قدرتهای بینالمللی داشته و حتی در کمین قدرتهای بینالمللی برای فایق آمدن بر آنها نشسته و موقعیتهای قدرت بینالملل را یکی-یکی به دست آورده است. با مرور وضعیت آمریکا، چین و روسیه میتوان این را به خوبی نشان داد. همه دانشجویان علوم سیاسی میدانند که سیاست آمریکا تا پیش از جنگ دوم جهانی براساس نظریه «مونروئه»«انزواگرایی» بود. مونروئه خطاب به قدرتهای اروپایی میگفت به ما کاری نداشته باشید، همانطور که ما به شما کاری نداریم.
این نسخه در مورد ایران هم صدق میکند یعنی زمانی که ایران تصمیم گرفت - براساس برنامه 20 ساله- تا سال 1404 قدرت برتر منطقه غرب آسیا شود که امروز شده است، نه تنها در چارچوب قدرتهای شناخته شده بینالمللی قرار نداشت بلکه در نقطه مقابل آنان بود. شعار و به تعبیر بهتر سیاست «نه شرقی نه غربی» که اساس فلسفه سیاست خارجی ایران است، بر این اساس میباشد. البته ایران در مواجهه با قدرتهای بینالمللی از روش آمریکا، چین و روسیه تبعیت نکرده و انزواگرایی را برنگزیده است هر چند قدرتهای جهانی در طول این 40 سال تلاش کردهاند تا ایران را منزوی کنند اما انزواگرایی هیچگاه انتخاب رهبری انقلاب و نظام ایران نبوده است و واقعا هم ما هیچگاه منزوی نبودهایم.
ایران اگر بخواهد به قدرت بینالملل تبدیل شود که این حق هر کشوری با مختصات ایران است، باید بر استقلال خود در مقطع «قدرت برتر منطقهای» و تمایزش با قدرتهای شناخته شده بینالمللی پافشاری کند و بعضی از سختیهای ناشی از انتقال از قدرت منطقهای به قدرت بینالمللی را تحمل کند و صبر را از کف ننهد.
بعضی گمان کردهاند که لازمه انتقال از جایگاه «قدرت منطقهای» به «قدرت بینالمللی»، عبور کشور از همه مشکلات داخلی است به عبارت دیگر بعضی گمان کردهاند که قدرتهای بینالمللی منظومهای از توانمندی در همه حوزهها هستند و هر کشور منطقهای هم که بخواهد به این جایگاه منتقل شود باید منظومهای از توانمندیها در همه حوزهها بشود وگرنه باید به جایگاه خود در حد قدرت ملی و یا حداکثر در حد قدرت منطقهای قانع باشد و در سیاست بینالملل از قدرتهای بینالمللی تبعیت نماید.
تردیدی در این نیست که کشور ما و هر کشور دیگری که میخواهد «قدرتمند» باشد باید تلاش خود را معطوف به پیشرفت در همه ابعاد قدرت نماید. کما اینکه در جمهوری اسلامی ایران، از ابتدا چنین تلاش منظومهای مدنظر بوده و دنبال شده و سند چشمانداز 20 ساله جمهوری اسلامی هم بر همین اساس تنظیم شده و قدرت را به شکل «منظومهای» مدنظر قرار داده است. اینجا سخن در این است که آیا پیشرفت در همه ابعاد قدرت، لازمه تبدیل شدن به قدرت بینالمللی است یا نه؟ در اینجا ما وقتی سراغ تجربه بینالمللی میرویم درمییابیم که اینطور نبوده است و کم نبودند قدرتهای بینالمللی که در بسیاری از ابعاد قدرت در حد یک قدرت ملی و یا حداکثر در حد یک قدرت منطقهای بوده و در عین حال به قدرت بینالمللی تبدیل شدهاند. یک نمونه آن شوروی در زمانی که به عنوان یک ابرقدرت مقتدر شناخته میشد و روسیه فعلی است. شوروی در فاصله سالهای 1945 تا 1990 قدرتی هم عرض آمریکا بود، بدون آنکه در اقتصاد، تکنولوژی و درآمد سرانه و چندین شاخص مهم مثل بهداشت و درمان در ردیف آمریکا باشد در این نزدیک به پنج دهه، شوروی به اندازه آمریکا در تحولات بینالمللی موثر بود و توانست بسیاری از
برنامههای آمریکا و بلوک غرب را خنثی نماید. روزی هم که شوروی فروپاشید به خاطر ضعف آن در اقتصاد و ... نبود بلکه دو عامل ضعف ایدئولوژی و آرمان و ضعف رهبران سبب فروپاشی شوروی گردید. حضرت امام رضوانالله تعالی علیه در نامه ای که در سال 1367 به رهبر وقت شوروی نوشتند بر این نکته تاکید کردند که مشکل کشور شما- برخلاف تبلیغات غرب - اقتصاد نیست، ایدئولوژی مادیگرایانه شماست که غرب هم به نوعی دیگر به آن مبتلاست و به همین دلیل دچار فروپاشی میشود. یک نمونه دیگر آن آمریکاست. آمریکا البته به اعتقاد بسیاری از صاحبنظران علوم سیاسی- از جمله برژینسکی- دیگر ابرقدرت نیست و این قلم در همین ستون، چهار دلیل را برای اسقاط آمریکا از موقعیت ابرقدرتی بیان کرد. همین آمریکا در دورهای که آن را به عنوان ابرقدرت میشناختند در بسیاری از شاخصها از جمله اقتصاد در موقعیت برتر قرار نداشت و بحران مالی دهه اول قرن 21 که اروپا و آمریکا یعنی بلوک «سرمایهداری» را تحت تاثیر جدی خود قرار داد این را به خوبی نشان داد. کما اینکه شکست ارتش آمریکا در جنگهای افغانستان و عراق برتری نظامی آمریکا را نیز مخدوش نمود. خب آمریکا با همه این ضعفهایش در
دورهای ابرقدرت به حساب میآمد.
امروز بعضی از دستگاههای جمهوری اسلامی، راهحل کشور برای برونرفت از بعضی از مشکلات را در انطباق ایران با قدرتهای بینالمللی میدانند و این را با زبانهای مختلف بیان میکنند و البته نوعا هم نادانسته یا دانسته، تعریفی از مصادیقی ارائه میکنند که واقعیت در نقطه مقابل آن قرار دارد. به عنوان مثال آقای هاشمی رفسنجانی راز پیشرفت آلمان و ژاپن را در دست شستن از قدرت دفاعی و پیوند زدن نیازهای دفاعی خود به آمریکا معرفی و در لفافه توصیه کرد که ما هم برای تبدیل شدن به قدرت باید قدرت خود را در قاعده قدرت آمریکا تعریف نمائیم در واقع در گزارههای آقای هاشمی، واقعیتها نادیده گرفته شدند یعنی در حالی که اگر همین الان ژاپنیها و آلمانیها را آزاد میگذاشتند بلافاصله به سمت دستیابی به یک ارتش مقتدر مجهز رفته و ضعف نظامی- امنیتی خود را جبران میکردند، وانمود شد که این دو کشور داوطلبانه از توان نظامی چشم پوشیدند تا به توان اقتصادی و «مقبولیت بینالمللی» رسیدند.
در همین رابطه بعضی از خواص که موقعیتهای مهمی هم در بعضی از دستگاههای مسئول کشور دارند، میگویند ما بدون پیوستن به برنامه منطقهای آمریکا، نمیتوانیم سیاست منطقهای خود را پیش ببریم. البته ادبیاتی که در این رابطه به کار میبرند به گونهای است که گویا مثلا آمریکاییها میخواهند که با ما در موضوع سوریه به یک «توافق شرافتمندانه!» برسند اما ما با درک غلط از توانایی مستقل منطقهای خود، حاضر به گفتوگو با آمریکا نیستیم و دست آخر هم نمیتوانیم پرونده سوریه را به سرانجامی مناسب برسانیم. این در حالی است که به شهادت نقض مکرر توافقات آمریکا و روسیه در پرونده سوریه که آخرین مورد آن در نقض آتشبس از سوی آمریکا در ماجرای حمله چهار جنگنده این کشور به نیروهای ارتش سوریه در استانشرقی دیرالزور است، حضور در بازی بزرگان! نتیجهبخش نیست. آمریکاییها دنبال توافق نیستند چه رسد به اینکه زیربار جلب نظر ایران باشند. حالا بگذریم از اینکه ما اساسا اجازه نداریم درباره سرنوشت یک ملت تصمیم بگیریم و زمینه تجزیه کشوری را فراهم کنیم. این خواص کم و بیش با صراحت میگویند ما وقتی در بازی بزرگان نیستیم - که منظورشان مذاکرات آمریکا و روسیه
درباره سوریه است - نمیتوانیم در میدان کار را تمام کنیم.
این روزها این عبارت که «سوریه فقط راهحل سیاسی دارد» از دهان بعضی از دستاندرکاران نمیافتد و منظورشان هم این است که جهاد و مجاهدت در راه حفظ استقلال و تمامیت ارضی سوریه تا جایی ارزش دارد که پشتوانه یک توافق سیاسی بین دشمنان جبهه مقاومت و جبهه مقاومت باشد!
تمنای شرکت در «بازی بزرگان» در واقع به این انگاره نادرست استوار است که نظم جهانی بهم پیوسته است و نظم منطقهای مغایر با نظام شناخته شده جهانی معنا و مفهومی ندارد و نوعی آرمانگرایی پوچ است. این در حالی است که آمریکا هرگز ما را در «بازی» به طور واقعی راه نمیدهد کما اینکه به هیچوجه زیر بار تبدیل ایران به یک قدرت هستهای نرفت و همین دو روز پیش آقای جوزف بایدن معاون اول رئیسجمهور آمریکا، وقتی میخواست مهمترین دستاورد خارجی اوباما را بعد از هشت سال ریاستجمهوری بیان کند، با افتخار گفت: «نتانیاهو و مسئولین عربستان هم میدانند که اوباما موفق شد نه تنها ایران را در هستهای متوقف کند بلکه موفق شد برنامه هستهای این کشور را سالها به عقب برگرداند.»
دیدگاه تان را بنویسید