سرویس سیاسی فردا: روزنامه شرق در سالگرد فوت آیت الله طالقانی سراغ یکی از دختران ایشان طاهره طالقانی رفته و با او در خصوص زندگی آیتالله طالقانی، چگونگی ضبط و ربط دو همسر و بزرگشدن ١٠ فرزند و... گفتگو کرده است که بخشی از آن را در ادامه می خوانید:
چرا فرزندان ایشان اینقدر متفاوت شدند؟
ما دو خانواده بودیم! میدانید که پدر دو همسر داشتند و در نتیجه سبک زندگی {ما دو خانواده} فرق داشت. البته پدر بیشتر زندان بود. به یاد دارم، کلاس اول دبستان بودم. یکی از همکلاسیهایم عید به خانه ما آمد. وقتی به استقبالش رفتم، دیدم مردی همراه اوست. به مادرم گفتم دوستم همراه یک آقا آمده! مادرم گفت خب، پدرش است! من تعجب کردم و پرسیدم پس چرا پدر ما نیست؟ گفتم که پدر زندان بود و هفتهای یک بار به دیدن او میرفتیم. این زندانیبودن، تصوراتی را برای من ایجاد کرده بود که باید حصاری بین پدر و فرزند باشد. این خاطره را به این دلیل تعریف کردم. در نبود پدر، نقش مادر خیلی مهم بود. وقتی پدر خانه بود، خیلی خوشحال بودیم. با ما از هر دری صحبت میکرد و با ما به اقتضای سنمان رفتار میکرد.
اصلا چرا آیتالله طالقانی دو بار ازدواج کرد؟
ازدواج اول ایشان سال ١٣١٦ بود. ما بچههای همسر دوم ایشان هستیم. البته پدر و مادر چندان مسئله را برای ما باز نکردند. هروقت دراینباره از مادر یا پدر سؤال میکردیم، میگفتند مسئلهای بین ماست و به شما ربطی ندارد.
منزل شما دو خانواده کجا بود؟
یک خانه در پیچشمیران داشتند و یک خانه دیگر در {شمیران} و خود آیتالله هم در زندان قصر بین این دو بودند! به یاد دارم، حتی یک بار در زندان {بر سر همین ملاقاتها بین دو خانواده} مشکل پیش آمد. از آن زمان به بعد ملاقات دو خانواده جدا شد؛ یعنی هفتهای دو روز ملاقات بود و توافق شده بود که مثلا دوشنبهها روز ملاقات خانواده ما باشد و چهارشنبهها هم زمان ملاقات آن یکی خانواده تعیین شده بود.
مثلا همسر من (محمد بستهنگار) بسیار به دیدن پدر میرفت؛ زیرا پایه آشنایی ما، ارتباط و رفتوآمد همسرم به مسجد هدایت و بعد هم زندان بود. بعد از اینکه ازدواج کردیم، یکی از شرطهایی که مادرم گذاشت این بود که همسرم برای دیدن پدر خانه آن خانواده نرود! یا مثلا قرار بود که ما خواهر و برادرخود از همسر دیگر پدر را نبینیم! اما برادرهای دو خانواده رابطه بهتری با یکدیگر داشتند. با هم قرار کوه داشتند و لزومی هم نداشت توضیح دهند که با چه کسانی به کوه میرفتند، اما برای ما دخترها {خواهرها} شرایط اینگونه نبود. ما اگر خواهرانمان {دختران بتول خانم} را جایی میدیدیم، باید روی برمیگرداندیم. مادرم اینطور میخواست. بااینحال، پدرم آرزو داشت ما با هم یکی بشویم. پس از فوت مادر ما (در مقطعی) این اتفاق افتاد. در مراسم فوت مادر {ما} دختران {بتول خانم} آمدند.
مادر شما کی فوت شدند؟
مادر من ٢٠ اسفند ١٣٥٧ شش ماه پیش از فوت پدر به رحمت خدا رفت.
ماجرای ازدواج دوم چگونه بود؟
عمهام تعریف میکرد که در مراسم ازدواج پدر با مادرم، همسر اولش {بتول خانم} نیز حضور داشته است. همسر اول با پدر نسبت فامیلی نداشت. اما مادر من (توران) و پدر با هم نسبت فامیلی داشتند.
زمان ازدواج پدر و مادرم (توران) پدرم از بتول خانم، مریم و وحیده را داشته است و ظاهرا عمهام برای پدر، همسر مجدد گرفته است. حتی خود پدر هم اشاراتی به این قضیه داشته و گفته است همسر اولش، او را همراهی نمیکرده و {پدر} گفته بود که نمیتوانیم با هم زندگی کنیم و باید جدا شویم. البته ایشان {بتول خانم} گفته بودند نمیخواهم از شما جدا شوم و من را طلاق ندهید.
مادرم (توران) در گذشته ازدواج ناموفقی داشت. همسر سابقش، حالت روانی داشته و مادرم را با یک فرزند پسر، ترک میکند. مادرم، با یک پسر کار میکرده و مخارج زندگی را تأمین میکرده است. {بعد از آن هم پدر به خاطر تأکیداتی که درباره} تعدد زوجات و البته حمایت از یتیم داشته، تمایل مییابند که مجددا ازدواج کنند. در ابتدا مادر مخالفت کرده، ولی مادربزرگ و عمهام با او صحبت میکنند و میگویند به تو ربطی ندارد و {در نهایت} خودشان تصمیم میگیرند.
یعنی شما دو خانواده تا زمان فوت مادرتان (توران خانم) هیچ ارتباطی با هم نداشتید؟
چرا. دورادور یکدیگر را میدیدیم. مثلا زمانی که برای ملاقات پدر به زندان میرفتیم همدیگر را از دور میدیدیم. به یاد دارم، یک بار وقت ملاقات دو خانواده یکی شد. ظاهرا قرار بود، ملاقات آنها تمام شود و خارج شوند و بعد ما داخل برویم. این نظم به هر دلیلی رعایت نشده بود و وقتی که ما برای ملاقات داخل زندان شدیم، آنها نیز حضور داشتند. در آنجا برخورد بدی پیش آمد. مسئولان زندان به پدر ایراد گرفته بودند که تو نمیتوانی خانواده خود را جمع کنی. فضایی پیش آمد که پدر گفت دیگر به ملاقات نیایید و حدود دو تا سه ماه به ملاقات نرفتیم. پس از آن بود که تصمیم گرفته شد این فاصله بیشتر رعایت شود. بعد از فوت مادرم (توران) اعظم دیگر خواهرم، در منزل خودشان مراسمی گرفت و مریم و وحیده {دختران بتول خانم} آمدند. الان گاهی تلفنی با هم صحبت میکنیم... درحالحاضر نیز با پسرها بیشتر در ارتباط هستیم تا با دخترها؛ البته ما پنج فرزند {توران} همیشه دور هم هستیم و دایره خانوادهمان نیز مرتب بزرگتر میشود، نوهها اضافه میشوند. در حال حاضر خانواده ما حدود ٥٠ نفر است؛ ولی آنها {خانواده بتول} با هم چنین ارتباطی را ندارند؛ مجتبی پاریس است، حسین هم
به طالقان رفته و همانجا زندگی میکند و به تهران نمیآید، مهدی هم که با روزنامه رسالت همکاری میکند و هرکدام بهلحاظ فکری از هم جدا هستند.
علت این همه تفاوت چیست؟
وقتی پدر از تبعید بازگشت، پیش از زندانرفتن، در مسجد هدایت تفسیر میگفت؛ ما به پدر پیشنهاد کردیم برای ما هم جلسه تفسیر بگذارد؛ بنابراین هر پنجشنبه همگی جمع میشدیم و پدر صحبت میکرد، ما انسجام داشتیم؛ ولی آنها کمتر.
ترتیب حضور آیتالله طالقانی در دو خانه به چه شکل بود؟
همیشه مساوی بود و سعی میکرد در حق هیچکس اجحاف نکند. اگر زندان بود که هیچ، اگر زندان نبود، یک روز پیش ما و یک روز هم نزد آنها بود.
آیا خانواده به سیگارکشیدن ایشان اعتراضی داشتند؟
اوج محبت پدر و مادرم این بود که به هم سیگار تعارف میکردند! من فکر میکنم آدمها را همانطور که هستند باید دید. نباید از طالقانی یک بت بسازیم که همه زوایای زندگی او مثبت بوده و هیچ نکته منفی نداشته است. البته بوی سیگار ما را اذیت میکرد. هر وقت میدیدم اتاق پر از دود است، از اتاق بیرون میرفتم و میدانستم که پدر و مادر هر دو با هم سیگار کشیدهاند. پسران ایشان هم سیگاری شدند. ابوالحسن وقتی رگهای قلبش گرفتگی پیدا کرد، سیگار را کم کرد، اما دخترها هیچکدام اهل سیگار نیستند.
البته ما (شرق) هم اخیرا اشتباهی کردیم و به خاطر برخی ملاحظات، سیگار ایشان در عکس حذف شد... .
حرف ما این بود که میشد آن عکس را با عکس دیگری جایگزین کرد؛ نه اینکه سانسور کنند. سانسور کنند؛ یعنی یک قسمت از شخصیت فردی را حذف کردهاند و میخواهند بگویند آدمها اگر خوباند، خوباند و اگر بد هستند، بد هستند. آیتالله طالقانی شش ماه پس از انقلاب زنده بود و اکثرا او را تا قبل از آزادیشان از زندان نمیشناختند. فقط تعداد کمی از روشنفکران او را میشناختند. بعد از انقلاب اما یکباره همه او را شناختند. چراکه در مورد مردم حرف میزد و حرف مردم را میزد و در عین حال سیگار هم به دست داشت! پس از پیروزی انقلاب، اوایل فروردین یا اسفند ماه برای بازدید به زندان اوین رفت. شب که اخبار از تلویزیون پخش میشد، جلوی تلویزیون نشست و با ما اخبار را دید که فیلم مربوط به بازدید او از زندان بود. به پدر گفتم: آقا شما سیگار دستتان بود و در سلولها میچرخیدید؟! ایشان گفتند کسی به من نگفت که آنجا دوربین هست که من سیگار را روشن نکنم. برای شخصیت ایشان در انظار مردم سیگارکشیدن جا افتاده بود، مانند دکتر شریعتی. یک بار وقتی به او اعتراض کردم که چرا سیگار میکشی میگفت خستگیام را در میکند. حتی روی سنگ قبر ایشان هم نوشته شده، علت مرگ
سکته قلبی.
خاطرهای از نماز جمعههای ایشان دارید؟
من عادت داشتم در نماز جمعه در صفوف مردم و بین آنها باشم. به یاد دارم، در دومین نماز جمعه که یکی از دوستانم نیز همراه من بود، در صفهای جلو، جایی برای نشستن پیدا نکردیم. به او گفتم بیا برویم عقب جا پیدا کنیم و بنشینیم. دوستم گفت نه، آنقدر عقب نباید برویم. به همه فریاد میزد که این دختر فلانی است و شما باید به او جا بدهید! شما بروید عقب بنشینید که ما اینجا بنشینیم! من تعجب کرده بودم! گفتم من همان عقبترها جایی پیدا میکنم. تو میخواهی اینجا بنشینی، بنشین! بعد هم که آقا جان صحبت میکرد، مرتب میگفت این پدر دوستم است که مشغول خطبهخواندن است! از آن زمان به بعد یاد گرفتم با کسی به نماز جمعه نروم.
بین شخصیتهای جمهوری اسلامی، ایشان بیشتر با چه کسی مأنوس و اخت بودند؟
با آقای بازرگان. علاوه بر اینکه با آقایان بهشتی، مطهری، منتظری و حجتی در ارتباط بودند.
دیدگاه تان را بنویسید