گزارشی برای بازرسان آژانس!
هر ظرفی به آنچه در آن بریزی محدود میشود بجز علم که با افزودن دانش وسعت مییابد.» یک سفید خوشرنگ روی یک پارچه آبی لاجوردی خوشرنگ، همهاش با هم روی یک بدنه آجری خوشرنگ که پایینترش یک حاشیه خوشرنگ خودنمایی میکرد. یعنی یک طوری بود که سیاههایش هم خوشرنگ بودند! اصلا یک وضعی بود! مبانی سواد بصری تغییر کرده بود. مبانی رفتار آدمها هم همینطور.
نیلوفر شادمهری، عضو هیئت علمی دانشگاه و نویسنده کتاب تحسینشده خاطرات سفیر، در ادامه گزارش خود از متن و حاشیه دیدار نخبگان و استعدادهای برتر علمی کشور با رهبر انقلاب اسلامی که با عنوان «گزارشی برای بازرسان آژانس!» در پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله خامنهای منتشر شده نوشته است:
«هر ظرفی به آنچه در آن بریزی محدود میشود بجز علم که با افزودن دانش وسعت مییابد.» یک سفید خوشرنگ روی یک پارچه آبی لاجوردی خوشرنگ، همهاش با هم روی یک بدنه آجری خوشرنگ که پایینترش یک حاشیه خوشرنگ خودنمایی میکرد. یعنی یک طوری بود که سیاههایش هم خوشرنگ بودند! اصلا یک وضعی بود! مبانی سواد بصری تغییر کرده بود. مبانی رفتار آدمها هم همینطور.
یک جمع جوان باحال که هوشمندی از برق چشمهایشان میبارید و بلا انقطاع حرف میزدند! آقایان بیشتر از خانمها! هر از چندگاهی یکی یک گوشه حسینیه پقی میزد زیر خنده و فواصل این خندهها چندان هم زیاد نبود.
نشسته بودند روی زمین، روبروی همان خوشرنگ آبادی که نوشتم. هر کسی سعی میکرد ارتفاع چشمهایش از سطح زمین تاحد ممکن بیشتر شود. آنهایی که چهارزانو نشسته بودند هم خیلی زود فهمیدند باید دوزانو بنشینند؛ و بعد موجی از جوانهای خوشحال که مثل آونگ تکان میخوردند بلکه مختصاتی پیدا کنند که چشمهایشان را در آن بکارند و از آنجا تسلطشان به صندلی روی سن بیشتر شود. ترجیح میدادند در هر سانتیمتر مربع دونفری بنشینند، اما پشت ستونها نیفتند و خب بالاخره بنا به این بزرگی ستون هم میخواست، اما کاش ستون نداشت! اگر قرار بود طوری ساخته شود که هیچ ستونی نداشته باشد لازم بود پایههایی در کنار دیوار تعبیه کنند که با قوسهایی به وسط سقف. وسط محاسباتم بودم که «رهبر» آمدند.
جالب بود! تا قبل از آمدن ایشان یکنفر از آقایان شعارهایی میداد که جمعیت با کمکاری و بیحوصلگی تکرارش میکردند؛ لابد با خودشان فکر میکردند چرا باید اینکه تو میگویی را تکرار کنم؟ شاید من بخواهم شعار دیگری بدهم! اصلا چه کسی گفته تو بگویی که من تکرار کنم؟ چرا خودم نگویم و خودم تکرار نکنم؟ چرا من نگویم و تو تکرار کنی؟ اما به محض ورود رهبر- اگرچه شعارها همانها بود - آنچنان با قدرت و یکصدا تکرار میشد که انگار نه انگار اینها همانها بودند و شعارها هم همان.
«رهبر» با لبخند وارد شدند. تا جایی که میشد سلام میکردند و آن دورترها را هم با نگاهی و لبخندی و محبتی و ... دوستمان داشتند! خیلی دوستمان داشتند! واضح بود. خودم معلم هستم، میفهمم!... وقتی معلم هستی دانشجوهایت را دوست داری، خیلی دوست داری، نیازی نیست این را به آنها بگویی؛ رفتارت، کلامت و نگاههایت این را نشان میدهد. خیلی خیلی دوستمان داشتند... معلم بودند، رهبر بودند، پدر بودند و همه اینها را میفهمیدند.
نشستیم، قرآن خوانده شد و مجری شروع کرد. بهجز رئیس بنیاد ملی نخبگان و وزیر علوم که صحبت کردند، یک جمعی هم در صف بودند. هر کدام برنده مدالی یا رتبه برتر حیطهای یا پژوهشگر ویژهای یا مخترع اتفاقی. آنها هم که نشسته بودند هم رسماً جمعی انسان سوپر هوشمند که طرف تا میگفت"ف" داشتند از فرحزاد برمیگشتند. اینها از آنها تیزتر، آنها از اینها تیزتر، رهبر از هر دویشان! ترکیب جمع طوری بود که هیچ کاری ناممکن به نظر نمیرسید.
هرکدام توضیحی دادند درباره آنچه انجام شده بود یا آنچه تصور میکردند لازم است انجام بشود و با شور و حرارت متنشان را میخواندند. خداوکیلی بعضی از مطالب هم بسیار جذاب بود و البته که یکی دو نفر هم رسماً پایاننامه شان را ارائه کردند!... متنشان تمام نمیشد!... جمعیت بیشتر از اینکه دلشان بخواهد همطرازانشان صحبت کنند، منتظر بودند ببینند «رهبر» به آنها چه میگویند. رهبری که با جدیت به کلمه کلمه متنهای کوتاه و بلند جوانان گوش میدادند. انگار همان موقع به آنها فکر میکردند و تحلیلشان میکردند. اگر جایی را دقیق نشنیده بودند سؤال میپرسیدند. از خود سخنران جدیتر پیگیر ماجرا بودند، انگار امیدشان به این متنها گره خورده بود.
بمبهای جوان و پرانرژی حاضر در سالن تک تک حرکات ایشان را رصد میکردند و منتظر کوچکترین اشارهای که عکسالعمل نشان بدهند. چه باحال! مگر میشود این رهبر دستوری بدهد و این جمعیت با این حجم از انرژی و آی کیوی زیپ شده عالم را نترکانند؟
چند نفری در مورد دستاوردهای جدید و راهکارهایی برای آینده صحبت کردند که به شکل غیر مترقبهای جوانی از رسته آقایان بلند شد و داد زد:" آقاااااا!.. من یبابابابیانتبب، اما آقای یللببیبلب تهدید ابلیابایا آقاااااااا! نمیایسلیلبیلب من بیاابیلیبالبل آقاااااا!. " درست نمیشنیدم چه چیزی میگفت، پشتش به من بود و رویش به سمت خوشرنگ آباد، اما هرچه بود داشت ناراحتیهایش را بروز میداد. هر از چندگاهی هم داد میزد آقا! کم کم بمبهای جوان خندهشان گرفت، هرچه عدهای گفتند بنشین! ننشست.
رهبر (تلفیق اقتدار و مهربانی) گفتند: «مدیر جلسه من نیستم، میبینید که! ... من یکی از افرادی هستم که بناست به من نوبت بدهند... اگر نوبت برسه» جماعت زد زیر خنده. خود رهبر هم میخندیدند.
مجری نفر بعد را معرفی کرد، پسر جوان ول کن نبود. رهبر به مجری گفتند «آقا فکری برای ایشون بکنید!» مجری جوان قبول نکرد! توضیح داد که وقت نمیشود، آمد ادامه دهد که مجدداً پسر جوان نگذاشت! رهبر روبه جمعیت، اما خطاب به مجری گفتند: «بذار ببینم چی میگه ایشون!» دوباره همه زدند زیر خنده. رسماً منتظر بودند بخندند! پسرجوان یک چیزهای دیگری هم گفت، رهبر گفتند:" اولاً شما گوش کن از این ۵ دقیقه که میخواستی دو دقیقه اش رو صحبت کردی، ثانیاً شما یه کم عجولی معلوم میشود، من که توصیهات را به این آقا کردم! صبر کن بیایی اینجا پشت بلندگو که من بشنوم چه میگویی! ممکنه بهتون وقت بدهند... ان شاالله ... اگر خدا به دلشون بندازه!» و دوباره جماعت شروع کردند به خندیدن. فضای جالبی شده بود. پسر جوان عجول با دلی پر صحبت میکرد و رهبر (تلفیق معلمی و پدری) مجبور بودند هم آرامش کنند و هم نصیحتش، الباقی فرزندان خانواده هم به شرایط پیش آمده میخندیدند. به هر زور و ضربی بود راضی شد بنشیند.
۷-۸ نفر دیگر هم صحبت کردند. حالا دیگر نوبت به رهبر رسیده بود. گفتند: «کو آن جوانی که میخواست صحبت بکند؟» طرف نبود! نفهمیدم کجا رفته بود! در وصف اینکه کجا رفته هر کسی از وسط جمع چیزی میگفت و میخندیدند. رهبری با لبخند پرسیدند: «چی؟ کجا رفته؟» کسی چیزی گفت و باز همه خندیدند. پسر جوان از سمت چپ سالن داشت تند تند خودش را به سمت راست میرساند. گمانم چشمش که به بلندگو افتاد انگار دنیا را به او داده اند. بمبهای خنده داشتند میترکیدند. شاید ترکیب انرژی و شادی از نوع غیر مادی اش میشود خنده! رهبر با لبخند پسر را نگاه کردند: «خب! بفرمایید! فقط ۳-۴ دقیقه بیشتر نشود ها!» پسر جوان شروع کرد. فکر کنم در تمام آن مدت داشته متنش را منظم میکرده: «رتبه اول دانشگاه شدم، گفتند کشک است.» رهبر: «چی هست؟» پسر: «کشک!» بمبهای خنده: «خخخخخخخخخ!»
به هر شکل و به هر نحو متنش را خواند، خیلی ناراحت بود میگفت: با اینهمه افتخار چرا از ما استفاده نمیشود؟ (خیلی هم بی ربط نمیگفت، نمیدانم چرا ما هنوز عزیزان ۷۰ ساله را در پستها نگه داشتهایم و دوستان ۲۵-۳۰ ساله بیرون گود هستند.) به هرحال حجم زیاد ناراحتی مستأصلش کرده بود. دلش نمیخواست حرفهایش تمام بشود. رهبر کمکش کردند (تلفیق اقتدار و مدیریت): "بسیار خب! کفایت میکند. «حرفتان را زدید!» و دوباره خنده جمعیت.
رهبر (تلفیق هوشمندی و مدیریت) صحبتهایشان را شروع کردند؛ حساب شده، دستهبندی شده، استراتژیک. اینکه نخبه فعال به درد میخورد و لاغیر! نخبهای که بیتفاوت نیست، خواب هم نیست، کل هنرش در تعداد سلولهای مغزش خلاصه نمیشود. نق نقو نیست! فعال است، فعااااال!. اینکه کار دشمن دزدی است. دزدی میکرده، دزدی میکند، دزدی خواهد کرد! در تمام زمانها، فعل دزدی را صرف میکند، هدفش هم سرمایههای کشور است. شما سرمایههای اصلی کشورید! هزار روش هم دارد؛ ناامید میکند که خودت بیخیال تلاش کردن بشوی، دام پهن میکند بلکه طمع کنی و خودت بروی سمت او، اگر قویتر از این حرفها بودی به از بین بردنت هم فکر میکند، حواست باشد!
تصویر غیرواقعی از خانهات نشانت میدهد. باور نکن! هرچه هست خانهمان است. بد هم نیست، نمیتواند بد باشد. چون این خانه "تو" را دارد.
فرزندان باهوش رهبر گوش میدادند و حرفها را میخوردند. خیلی خوب میفهمیدند چه میگوید. حرفهای مهمی بود. گفتند و گوش کردند. اذان شد. البته صحبتهای اصلیشان تمام شده بود. گفتند: «اگر دوباره شما را دیدم بیشتر باهم صحبت میکنیم»
یکنفر گفت: «بعد از اذان بگویید!» رهبر گفتند: «بعد از اذان ناهار است! نماز و ناهار!» و لبخند زدند (تلفیق اقتدار و مهربانی و معلمی و پدری و مدیریت و ...) چقدر دوستمان داشتند... چقدر خانه را دوست داشتند... چقدر اهل خانواده بودند! فضای بین نخبههای جوان و رهبری چقدر پر انرژی و باحال بود.
چهارشنبه بعدازظهر بمبهای فوق هوشمند و رادار گریز ایران رفتند که عمل کنند. پیشرفتهترین تکنولوژیهای غیر دست ساخته عالم امکان که هرکدام صدها برابر بمبهای هستهای انرژی دارند، صدها بار قویتر، هزاران بار مؤثرتر، میلیونها بار عمیقتر که قلبشان را نمیشود بتن گرفت، اجازه بازدید هم نمیدهند و بازرسان آژانس خودشان را هم که بکشند نمیتوانند راهی برای مقابله با آنها بیابند.
دیدگاه تان را بنویسید