از عکاسی خوانندههای طاغوت تا عکاس ویژه آقا! +عکس
«باور نمیکردم رهبر یک ملت آنقدر بیتکلف باشد که گاهی خودش برای مهمانان، سینی چای بیاورد.» این خاطره «اکبر شیرازی» است؛ مردی که مسیر زندگیاش با یک اتفاق به انقلاب گره خورد و عکاس ویژه رهبر انقلاب در جماران شد.
خبرگزاری فارس: خیلیها «اکبر کشاورز شیرازی» را با عنوان عکاس ویژه امام خمینی (ره) میشناسند، بارها و بارها از او بهعنوان دیدهبان فرهنگی و عکاس نمونه ایران تقدیر شده اما کمتر کسی روایت همنشینیاش با بزرگمرد تاریخ ایران را شنیده، اینکه چطور جوان عشق دوربینی که روزگاری عکاس خوانندههای طاغوتی بود و درودیوار اتاقش پر از پرتره خوانندهها بود سر از بیت امام خمینی (ره) درمیآورد و عکاس تصاویر ماندگار بنیانگذار انقلاب میشود. اکبر کشاورز شیرازی داستان زندگیاش را روی دایره میریزد، خاطراتش از حسن همنشینی با محبوب دلها در سی امین سالگرد رحلت امام (ره) شنیدنی است.
عشق دوربین بودم از همان بچگی
عشق دوربین و عکس بود؛ از همان دوران کودکی، دلیلش را نمیدانست. در بچگی با کاغذ برای خودش دوربینی درست کرده بود و با درآوردن صدای چلیق چلیق از اینطرف و آنطرف عکس میگرفت. این سرگرمی کودکانه آنقدر برایش لذتبخش بود که مادر در ۷ سالگی تصمیم گرفت رنگ واقعیت به دلخوشیهای فرزند یتیمش بدهد و اولین دوربین زندگیاش را برایش بخرد؛ آنهم با هزار زحمت. «اکبر کشاورز شیرازی» حالا ۵۸ ساله شده اما مرور خاطرات دوران کودکی هنوز هم لبخند شیرینی را مهمان صورتش میکند. دوربین قدیمی روی پیشخوان اتاق جا خوش کرده و کنارش یکی از عکسهای زیبای امام خمینی (ره) و آنطرف تر عکسی یادگاری از دوران جبهه، این سه تلفیقی زیبا از همه خاطرات اکبر را مقابل چشمانش به تصویر میکشد و روایت دوران کودکی را از سر میگیرد؛ «همه زندگی من خلاصه شد در آن دوربین، من یتیم به دنیا آمده بودم و وقتی مادرم مرا باردار بود پدرم در یک تصادف جانش را از دست داد و میدانستم مادرم با چه زحمتی این دوربین را برای من خریده بود. از بازی بچهها و سنگریزههای جلوی در خانه و سفره ساده غذا گرفته تا قبر پدر و خندههای مادر، همه آن صحنهها را مهمان لنز دوربین میکردم.»
اکبر آقا؛ عکاس خوانندهها و بازیگران معروف طاغوتی
عشق به دوربین و عکاسی در دوران کودکی اکبر جا نماند و این علاقه با او قد کشید. عطش عکاسی در او بیداد میکرد. دیگر عکاسی از بازیهای کودکانه و سنگریزهها و خنده مادر راضیاش نمیکرد و دلش میخواست لنز دوربینش میزبان آدمهای معروف شود. باید کمکخرج مادرش هم میشد و بدش نمیآمد دوربین عکاسی منبع درآمدش باشد؛ «نوجوان بودم، از مدرسه که تعطیل میشدم سراغ دوربین میرفتم. کیفم را روی دوشم میانداختم و بهطرف لالهزار میرفتم. سالهای قبل از انقلاب بازار کابارهها حسابی داغ بود و خوانندههای طاغوتی هم کاروبارشان حسابی سکه. تلاش کردم سری میان سرها بلندکنم و آنقدر رفتم و آمدم که بالاخره عکاس خوانندههای طاغوتی شدم و خوانندهها از عکسهایم حسابی استقبال میکردند. برای خوانندگان مهم بود که عکسهایی زیبا داشته باشند. عکس یادگاری هواداران با خوانندهها و بازیگرهای معروف هم سرم را شلوغ کرده بود و جیبم را پرپول. عکاسی از آدم معروفهای آن زمان دلخوشیام بود؛ یک روز فلان بازیگر و یک روز فلان خواننده، بهترین عکسها را به درودیوار اتاق خانهمان هم چسبانده بودم. تا آن روز حتی نام امام خمینی (ره) هم با گوش من ناآشنا بود.
کتانی پاره، اتهام خرابکاری و اعلامیه امام خمینی (ره)
ازاینجا به بعد ماجرای زندگی عکاس انقلاب و امام شنیدنی میشود؛ یک جفت کتانی پاره و بندهایی که زیر پاهای اکبر گیر کرد تا مسیر زندگیاش را تغییر دهد. سالها میگذرد و هر بار که خاطره آن روز را مرور میکند بیشتر مطمئن میشود که خدا او را زیر سایه لطف و رحمتش قرارداد؛ «پشت لبهایم تازه سبز شده بود و همه دلخوشیام عکاسی از چهرههای معروف آن زمان؛ خوانندهها و بازیگران طاغوتی. کاری به اتفاقات دوروبرم نداشتم. کاری به مبارزه و سیاست هم نداشتم. اصلاً تابهحال نام امام خمینی (ره) به گوشم نخورده بود و یا شاید آنقدر غرق در دنیای عکسهایم بودم که گوشهایم چیزی نمیشنید. آن روز کاری نداشتم. کتانیهای پارهام را پوشیدم تا با دوستانم به فوتبال برویم. در حال بازی بودم که بند کتانی زیرپایم گیر کرد و نزدیک بود با سر به زمین بخورم، نشستم، در حال گره زدن بندها بودم که یکدفعه دیدم دو مرد کتوشلواری با کراوات بهسرعت به من و دوستانم نزدیک میشوند. راستش ترسیدیم. پیش خودمان گفتیم حتماً سر ظهری در کوچه سروصدا کردیم و آن دو نفر برای گوشمالی ما به طرفمان میآیند. همگی پا به فرار گذاشتیم، من با آن کنونی و بندهای پاره نتوانستم فرار کنم و گیر آن دو نفر افتادم، ساواکی بودند. درحالیکه مرا کتک میزدند دیواری که روبه روی آن بندهای کفشم را گره میزدم نشانم دادند و گفتند غلطهای زیادی میکنی؟ اعلامیه روی دیوار می چسبانی؟ راستش را بگو عکس روحالله خمینی و این اعلامیهها را از کجا آوردهای؟ من همینطور مات و مبهوت نگاهشان میکردم. نمیدانستم چه میگویند. با دنیای اتهاماتشان غریبه بودم. اعلامیه چیست؟ هرچقدر گریه میکردم انگار حرفهای مرا نمیشنیدند.»
این جوان یک مبارز تمامعیار انقلابی است
«تا چشمباز کردم خودم را در کلانتری شهرری دیدم. حرفهایم به گوششان نمیرفت. پاهایم را بین دو میز قرار داده بودند و فقط کتک میزدند. من هم گریه میکردم و میگفتم ازهمهجابیخبرم. سوزش ضربههایی که به کف پاهایم زده بودند جانم را به لبم رسانده بود. چشمهایم را بسته بودم که صدای فحاشی یکی از نیروهای شهربانی توجهم را جلب کرد. چشمم را باز کردم و دیدم یک روحانی را دستگیر کردهاند. به او ناسزا میگویند و کتکش میزنند. دو ساعت بعد دوباره سراغ من آمدند و کتک زدنشان را شروع کردند. خلاصه این قصه ۲ روز ادامه داشت و آنها فکر میکردند من مبارز انقلابی هستم و نمیخواهم دوستانم را لو بدهم، تصمیم گرفتم برای آنکه از شر آزارهایشان خلاص شوم چسباندن اعلامیهها به دیوار را گردن بگیرم. همین کار را کردم و گفتم اعلامیهها را از حیاط مدرسه پیدا کردم. بعد از چند روز داییام برای ضمانت به کلانتری آمد و گفت بچه یتیم گیر آوردید؟ این طفل معصوم از این کارها بلد نیست و بالاخره مرا از زندان بیرون آورد.»
اکبر کشاورز قصه زندگیاش را با اشتیاق خاصی بازگو میکند و از آشناییاش با حجتالاسلام طباطبایی میگوید: «چند روز بعد از آزادی از زندان، همان روحانی که در کلانتری دیده بودمش و نشانی خانهمان را گرفته بود سراغم آمد و گفت میخواهم با من به مسجد بیایی؟ مرا به مسجدی دورتر از خانهمان برد و در جلسهای کنار او نشستم. بعدازآنکه در مورد اهمیت مبارزه علیه ظلم و ستم سخنرانی کرد، گفت میخواهم جوان مبارزی را به شما معرفی کنم که با این سن و سال آنقدر کتک خورد اما راضی نشد اسم کسانی که اعلامیه را از آنها گرفته بود لو بدهد. این جوان یک مبارز تمامعیار است. من همینطور هاج و واج نگاهش میکردم و انگار زبانم قفلشده بود و نمیتوانستم حرفی بزنم. من کجای این قصه قرارگرفته بودم؟ مبارز انقلابی! فداکاری! مقاومت! همه در نگاه من واژههای غریبهای بودند. اما انگار خدا میخواست مسیر زندگی مرا تغییر دهد. شاید دعاهای مادرم مستجاب شده بود، همیشه برای عاقبتبهخیری پسر عشق دوربینش دعا میکرد و دلخوشی از دلخوشیهای من نداشت. هر عکسی از خوانندهای روی دیوار اتاق جا خوش میکرد گره اخمهایش کورتر میشد و با من سرسنگینتر.»
عکاسی از خوانندهها تا همنشینی با علما
مسیر زندگی عکاس معروف امام (ره) بعدازآن اتفاق بهکلی تغییر کرد، جوانی که تا آن روز همه دلخوشیاش گرفتن عکس از بازیگران و خوانندههای معروف طاغوتی بود، همنشین علمای مبارز آن زمان شد و الفبای مبارزه را از آنها یاد گرفت، با آیتالله میلانی آشنا شد، آیتالله جعفر سبحانی را از نزدیک دید و پای سخنرانیهایش نشست. جوان ۱۸ ساله جای خودش را در میان مبارزان به نام آن زمان حسابی باز کرد و مورد اعتمادشان شده بود. او از روزهای مبارزه و آشنایی با شیخ حسن لنکرانی میگوید: «چهرهام طوری بود که توجه کسی را به خودش جلب نمیکرد. مهمترین اعلامیههای امام خمینی (ره) را از قم تحویل میگرفتم و به تهران میآوردم. آب از آب تکان نمیخورد. برای آنکه گیر ساواکیها نیفتم، معرفینامههایی که چند سال قبل برای عکاسی از خوانندهها گرفته بودم، درجیبم قرار میدادم تا در وقت ضرورت آنها را نشان مأموران ساواک دهم و از دستشان دربروم. مسیر عکاسی من هم در آن سالها تغییر کرد و جنس دلخوشیهایم عوض شد. از روحانیون و جلسات مبارزه عکاسی میکردم. در محضر مرحوم فضیلت درسم را ادامه دادم و کمکم علاوه بر مبارزه، عاشق فلسفه هم شدم و کتابهای فلسفی جایش را در زندگی من باز کرد.»
من عکاس امام خمینی (ره) هستم
«میخواهم تو را بهعنوان عکاس امام خمینی (ره) به بیت امام معرفی کنم. نظرت چیست؟» این پیشنهاد شیخ حسن لنکرانی بود که اکبر کشاورز را بهتزده کرد. انقلاب پیروز شده بود، مسیر زندگی اکبر تغییر کرده اما با شنیدن این پیشنهاد قند توی دلش آب شد. اکبر میگوید: «من کجا؟ بیت امام خمینی (ره) کجا! مگر میتوانستم نپذیرم. عاقبت بخیری یعنی همین. چند روز بعد خودم را در بیت امام (ره) دیدم، اولین دیدار با امام خمینی (ره) فراموشنشدنیترین روز زندگیام را رقم زد؛ «با ورود به بیت امام خمینی (ره) فصل تازهای در زندگی من گشوده شد.»
وقتی رهبر یک ملت برای مهمانانش چایی میآورد
«اولین عکسی که از امام گرفتم را هیچوقت از یاد نمیبرم. قدرت و جذبهای در چشمان این مرد بود که همه را به سمت خودش میکشاند. عکسهای زیادی از امام خمینی (ره) گرفتم. بیشتر عکاسیها در زمانهایی بود که امام (ره) با علمای دیگر ملاقات داشت. گاهی وقتها هم که دلمشغولی کمتری داشتند، عکسهای تکی بهیادماندنی از ایشان میگرفتم. اما آن چیزی که مرا جذب امام کرد، سادگی و دوریاش از تکلف بود. امام رهبر یک ملت و رهبر انقلاب بود اما گاهی اوقات خودش سینی چایی را برای مهمانانش میآورد. در طول این سالها از منش امام همین سادگی و بیتکلف بودن برایم به یادگار مانده است و حالا زندگی سادهای دارم.»
امام گفت عجب سرگذشتی داشتی اکبر جان!
«گفتم بچه شهرری هستم آقاجان! زندگیام مثنوی هفتاد من کاغذ است. بچه که بودم چند باری تا دم مرگ رفتم و برگشتم. گفتم یکبار در حوض امامزاده شعیب فیروزآباد افتادم و عمرم به دنیا بود. یکبار سیل مرا از فیروزآباد تا تقیآباد با خود برد و بازهم زنده ماندم. از بچگی یتیم بودم، شرمم میشود بگویم اما زمانی عکاس خوانندههای طاغوتی بودم و بعد از یک اتفاق، دست تقدیر مرا تا اینجا نزد شما با خود همراه کرد. حتماً دعای مادرم پشت سرم بوده است آقا!
باورم نمیشد. من! اکبر کشاورز؛ عکاس خوانندههای طاغوتی با امام خمینی (ره) درد و دل میکردم و او سراپا گوش بود. گفتم پدر ندارم و یتیمم، دست نوازش بر سرم کشید. گریهام گرفت، گفت عجب سرنوشتی داشتی اکبر جان!» این بهترین خاطره عکاس روزهای جنگ و انقلاب از همنشینی با امام خمینی (ره) است و میگوید: «آن روز امام حالش روبهراه بود و ازایشان خواستم اجازه دهد چند عکس بگیرم. همینطور که مشغول عکاسی بودم از حالوروزم پرسید و مهر پدرانهاش را با تمام وجود احساس کردم. اگر روز دیدار امام شیرینترین و فراموشنشدنیترین لحظههای زندگیام بود شنیدن خبر رحلت ایشان تلخترین روز زندگیام شد، آنقدر که یادآوریاش بعد از ۴۰ سال هنوز کامم را مثل زهر تلخ میکند.»
از ماهعسل در دوکوهه تا دردهای بیوقفه امروز
همنشینی با بنیانگذار انقلاب اسلامی درسهای بسیاری به عکاس امام خمینی (ره) داد. یاد گرفت که ساده زیستی را سرلوحه زندگیاش کند. یاد گرفت دور دغلکاری را یک خط قرمز بکشد و دوروبر مال دنیا نچرخد. حالا خانه ساده و دلنشینی دارد و دریکی از مناطق جنوبی پایتخت روزگار میگذراند. کارنامه پرافتخاری از خودش به یادگار گذاشته است. اکبر کشاورز یک فلاشبک به سالها قبل میزند و میگوید: «جنگ که شروع شد از امام کسب اجازه کردم و به جبهه رفتم. ۸۱ ماه در جبهههای جنوب و غرب جنگیدم. آن روزها با سید مرتضی آوینی، همرزم بودم. یادم میآید وقتی با همسرم ازدواج کردم برای ماهعسل او را به دوکوهه بردم، شهید همت هم همسرش را همراه خود آورده بود و چند روزی باهم بودیم. چند بار مجروح شدم. از ناحیه هر دوپا، دست چپ و چشم راستم جانباز شدم. موج انفجار و شیمیایی شدن را هم که کنارش بگذاری معجونی از درد و بیماری حالا برایم از آن سالها به یادگار مانده است. از سال ۶۹ تا امروز حتی یکشب هم خواب راحت نداشتم و وقتی سردردهای بیوقفه سراغم میآید به خواندن کتابهای فلسفه و کتاب شعر امام پناه میبرم تاکمی آرام شوم. کتاب مینویسم و چند جلد کتاب از من چاپشده است.»
اکبر شیرازی؛ معتمد بیت امام (ره)
اکبر آقا معتمد بیت امام خمینی (ره) بود و آنقدر روی او حساب میکردند که حاج احمد آقای خمینی به شهید رجایی گفته بود، نامههای محرمانه را توسط اکبر کشاورز به بیت امام برسانید. این موضوع دریکی صدها لوح تقدیری که به کشاورز دادهاند نوشتهشده است و او هنوز هم این معتمد بودن را جزو افتخارات زندگیاش میداند و میگوید: «۳۰ میلیون نسخه از عکسهای من چاپشده است؛ عکس از امام خمینی، انقلاب، جنگ اما باور میکنید من بابت یک فریم از این عکسها پولی از کسی نگرفتم و حالا دلخوشیام به عکسها نیست و به خاطرهای است که از آنها برایم به یادگار مانده است. امروز، نه دکترای افتخاری که به من دادند به کارم میآید و نه صدها لوح تقدیری که از دست بزرگان و صاحبمنصبان با عنوانهای مختلف در کمدم رویهم تلنبار شدهاند، فایدهای برایم دارد. دوست دارم همه زندگیام را بدهم و یکبار دیگر به سالهای ۵۷ تا ۵۹ و همنشینی با امام خمینی (ره) برگردم.»
دیدگاه تان را بنویسید