ماجرای قهر دکتر حسابی با همسرش بخاطر استفاده از بیت‌المال

کد خبر: 934699

برخی افراد اگرچه در حافظه رسانه‌ای کشور کمرنگ شده‌اند، اما آنقدر خدمات به مردمان این مرز و بوم داشته اند که آثار خدماتشان هیچگاه از یاد نخواهد رفت. پروفسور حسابی یکی از این افراد است.

ماجرای قهر دکتر حسابی با همسرش بخاطر استفاده از بیت‌المال

خبرگزاری دانشجو: برخی افراد اگرچه در حافظه رسانه‌ای کشور کمرنگ شده‌اند، اما آنقدر خدمات به کشور و مردمان این مرز و بوم داشته اند که آثار خدماتشان هیچ گاه از یاد نخواهد رفت.

پروفسور محمود حسابی یکی از ماندگار ترین چهره‌های علمی و دانشگاهی کشور است که خدمات بسیار زیادی به جامعه دانشگاهی ایران داشته است. از جمله خدمات او می توان به تاسیس دانشگاه تهران اشاره کرد. همین امر بهانه‌ای شد تا با پسر او ایرج حسابی درباره زندگی این وزنه علمی و دانشگاهی کشور به گفتگو بنشینیم.

وی در ابتدا با اشاره به ورود دکتر حسابی به ایران در سال 1304 گفت: وقتی پدرم به ایران آمد، مسئولین به او گفتند برود برای بوشهر و بندر لنگه نقشه سراسری را تهیه کند. بعد از شش ماه استقرار در آن منطقه پدرم متوجه شد مردم آن منطقه آب آشامیدنی که می‌خورند را باید در داخل جوراب هایشان بریزند تا کرم و تخم کرم‌ها همراه با آب خورده نشود! یا با چیزی شبیه چوب کبریت باید به مچ می‌انداختند و می‌چرخاندند تا یک کرم 35 سانتی را پیدا کرده و دربیاورند. کرمی به اسم پیوک که در آب زندگی می‌کند. مثلا در آن مناطق به محلی‌ها می‌گفت عرض این رودخانه چقدر است؟ می‌گفتند 30 خیز آب! زمین کشاورزی‌تان چه عرضی دارد؟ می‌گفتند 60 چوب انداز! یعنی هیچ وسیله اندازه گیری نبوده است و تا این حد فضا دچار کمبود امکانات حتی اندازه گیری بوده است.

ایرج حسابی درباره شوق پدرش به خدمت گفت: پدرم با اینکه در آن منطقه تنها بود؛ اما به فکر می‌افتد تا در زیر زمین دارایی با مرحوم صیرفی یک کوره درست کند و متر و کیلو می‌سازد و آن را به بازار می دهد تا مردم متوجه شوند با چه چیزی باید اندازه‌گیری کنند. الان در اینترنت من را اذیت می کنند و می گویند چرا دکتر حسابی مقاله isi نمی‌دادند؟ نمی‌دانند که آن زمان امکاناتی نبوده است. کمبود امکانات در آن مناطق تا حدی بود که وقت اذان، دکتر می‌گفت که اذان است ولی روحانی آنجا طبق آواز خروس می‌گفت نه، یک ساعت دیگر مانده است.

ساعت در ایران وجود نداشت. به عبارتی حداقل علم در ایران وجود نداشته است و وی دست تنها بود، عرض جغرافیایی و نقطه صفر دروازه دولاب را پیدا می کند و با گرینویچ مکاتبه می کند که من می‌خواهم برای ساعت ایران در تثبیت افق بین المللی دفاع کنم آنها به آقای دکتر گفتند چون تو پروفسور حسابی هستی نمی‌خواهد بیایی ما مأمور می‌فرستیم. مامور روسیه به ایران می‌آید و توافق می‌کنند 3 ساعت و 23 دقیقه روی افق گرینویچ، آنها جواب می‌دهند که نمی شود و باید عدد رند باشد و پروفسور 3 ساعت و 30 را پیشنهاد می‌دهد و می‌پذیرند.

وی با اشاره به کم طاقت شدن مردم گفت: اکنون مردم تا کم می آورند رها می‌کنند و می‌روند هیچ فکری نمی‌کنند که در زمان دکتر حسابی هم همین بوده. مانده و ساخته است.

دکتر حسابی در سخت ترین شرایط پای خدمت به کشورش ماند

پسر دکتر حسابی ادامه داد: دکتر با خود اندیشید که می‌بایست آموزش عالی در ایران وجود داشته باشد و معلم تربیت شود، به همین دلیل به دیدن وزیر فرهنگ آقای «قره گوزلو» می رود. وی به دکتر گفت این درخواست ملاقات برای شما است؟ گفت بله. گفت شما نوشتید دکتر محمود حسابی؟ گفت بله. گفت مشکلی نداریم ما به شما یک اتاق می‌دهیم که به اینجا بیایید و مریض ها را معالجه کنید. گفت ببخشید من دکتر فیزیک هستم. یک کمی فکر کردند و گفت ببخشید فیزیک چیست؟ دکتر با خودش فکر کرد که به وزیر فرهنگ چه بگوید؟ گفت فیزیک همان شیمی است! بنابراین دو اتاق به آقای دکتر می دهند، که پایه گذار دار المعلمین عالی می شود، یک کلاس و یک آزمایشگاه. الان من به دانشگاه های مختلف که می‌روم خبری از فعال بودن آزمایشگاه ها نیست، اما آقای دکتر فعالیت بسیار زیادی داشت و آزمایشگاه درست کرد و کارگاه را راه اندازی کرد. کارورزها را آموزش می داد، که وقتی دانشجو آمد بتواند آنها را راهنمایی کند. این کار را در دارالمعلمین، دانشسرای عالی، دانشکده فنی دانشگاه تهران، دانشکده علوم انجام داد و بعد از همه اینها دانشجو گرفت.

از خانه نخست وزیر تا تاسیس دانشگاه

وی تصریح کرد: پدرم یک روز با خودش فکر کرد که مملکت فقط احتیاج به معلم ندارد، باید کاری انجام داد تا علوم نوین هم در ایران راه بیفتد کسی نبود که کمک کند، از ناراحتی و عصبانیت به کوچه رفت از مردم پرسید که منزل نخست وزیر کجاست؟ مردم دقیقا راهنمایی کردند به منزل مرحوم فروغی. یک نفر به عنوان پاسبان دم در ایستاده بود و از او پرسید که خانه نخست وزیر کجاست؟ دکتر را راهنمایی کرد تا به خانه نخست وزیر، دکتر تعریف می ‎ کرد در را زد و نوکر آقای فروغی آمد، آقای دکتر هم زبان فارسی و عربی و فرانسوی را قاطی کرده بود و حرف هایش به این سه زبان زد؛ با این حال نوکر، وی را به داخل راهنمایی کرد.

ایرج حسابی اضافه کرد: پیشکار آقای فروغی آمد و دکتر برایش توضیح داد چه کاری دارد. رفت و برگشت گفت آقای فروغی شما را می پذیرد (شما ببیینید اگر بخواهید الان کسی در سطح نخست وزیر را ببینید چند سال طول می کشد؟) وقتی پدرم به دیدن آقای فروغی رفت، وی با عصای نقره ای منتظر وی ایستاده بود و روبدوشام به تن کرده بود (ننشسته بود و پایش را روی پای دیگری بیندازند) آقای فروغی با آقای دکتر دست داد و تعارف به نشستن کرد و دستور به چایی آوردن داد، آقای دکتر یک ساعت هرچه که خواست به کشور و شاه و نخست وزیر و نبود عدالت و نبود علم و نبود امکانات گفت اما وی چشم از آقای دکتر برنداشت و لبخندش حذف نشد.

وی ادامه داد: با کمال خونسردی حرف های دکتر را گوش داد و گفت تمام شد؟ مطمئن هستید؟ پرسید، حقوق تان را می دهند؟ گفت بله. گفت یادتان باشد در این مملکت به افراد خوب فقط گاهی نیاز دارد (آقای دکتر با خودش گفت این چه سوالی است که می پرسد؟ سنش بالا رفته و سوال های بیهوده می پرسد ولی بعد از 40 سال فهمیدم وی چه خوب می گفت و بعد ها در کشور هر مشکلی که پیش می‌آمد من را صدا می کردند بعد از اینکه مشکل حل می‌شد من را هم بیرون می کردند)، آقای دکتر به آقای فروغی گفت اجازه مرخصی می دهید و تمام 200 متر فضای حیاط را با من لنگان لنگان آمد وقتی به دم رسید رو به پیشکارش آقای فراهانی کرد و گفت این جوان هر یکشنبه غروب به اینجا خواهند آمد و ما در اندرون از ایشان پذیرایی خواهیم کرد.

وی ادامه داد: این حرکت باعث شد آقای دکتر به عنوان جوانی که آرزوی خدمت داشت بتواند با عشق کارش را ادامه دهد و در نتیجه آن، دانشسرای عالی احداث شود که الان به باغ نگارستان معروف است، دانشگاه تهران، مرکز مقیاس، مرکز هواشناسی کشور، رصد خانه مدرن همدان و... تأسیس شد. ولی اکنون متاسفانه فضا به گونه‌ای شده که باید حتما قوم و خویش و از نزدیکان مسئولین باشی تا به حرف هایت گوش کنند. ایرج حسابی در پاسخ به این سوال که چه سالی دانشگاه تهران تأسیس شد، گفت: اولین مدرسه مهندسی را وزارت راه سال 1309 راه اندازی می کنند، سال 1310 دارالمعلمین عالی، 1312 دانشسرای عالی و سال 1313 دانشگاه تهران راه اندازی می شود.

تعظیم به دانشجویان به خاطر مقام دانشجو بودن

پسر دکتر حسابی درباره رفتار دکتر حسابی با دانشجویانش توضیح داد: من به عنوان پسر آقای دکتر نزدیک 30 سال راننده ایشان بودم . وارد دانشگاه که می شدیم، هر فرد یا استادی که به دکتر سلام می کرد وی کلاه خود را در می آورد و تعظیم کوچک می‌کرد و سپس کلاه را روی سینه خود می گذاشت و تعظیم بزرگتری می‌کرد.

وی اضافه کرد: یک روز که وی را رساندم تا آقای دکتر پیاده شد یک دانشجو سلام کرد؛ دم دانشکده هم سلام کرد ، بالای پله ها هم سلام کرد، جلوی کلاس هم سلام کرد ( آقای دکتر از سن 7 سالگی به علت فقری که داشتند و پدرش نتوانسته بود عینک برایش بخرد، نمره چشمش 13.5 بود و چشم‌هایش آستیگمات هم بود با این بهانه می‌توانستند درس را رها کنند ولی شما ببینید که فرق وی با جوان‌های الان چیست؟) به آقای دکتر گفتم این دانشجو چند بار به شما سلام کرد و یک فرد است. گفت بله می‌دانم اسمش محبی نیا است و دانشجوی سال سوم فیزیک است، من می خواهم به وی بگویم چون به دانشگاه آمدی احترام داری و هزار باهم سلام کنی جواب می‌شنوی.

وی افزود: استاد ها و دانشجویان که به آقای دکتر سلام می‌کردند می ایستادند و سوال می‌پرسیدند، دکتر 90 ساله دفترچه اش را در می‌آورد اسم و تلفن و مشخصات فرد را می‌نوشت و سوال را یادداشت می‌کرد، می گفت ببخشید من بلدنیستم، من بارها شنیدم که همه می‌گفتند این بود دکتر حسابی؟ یک یکی از شاگردهای آقای دکتر گفت بلد نبودن یک عالم با بلد نبودن مردم فرق دارد، آقای دکتر به اتاق خود می رفتند آن جا پر از کتاب و مجله بود و شاید یک ماه بر روی سوال دانشجو دوباره مطالعه می کرد که یک زمان جواب اشتباه ندهد و یا یک جواب قدیمی ندهد.

پسر دکتر حسابی گفت: یک روز یک دانشجویی به آقای دکتر گفت شما سه ترم است که من را درسم رد می کنید من از فلان ده آمده ام و پدر و مادرم هرچه داشتند فروخته اند تا من درسم را بخوانم و معلم شوم و به ده برگردم، نمی خواهم که موشک هوا کنم. آقای گفت حق با شماست ولی اگر به ده بروی و یکی از شاگردانت بخواهد موشک هوا کند تو باید بلد باشی. یا برای مثال، در برگه سوالات امتحانی کتبی آقای دکتر دو مورد نوشته شده بود یک موتوری در لندن است و لامپش در تهران ما موتور را روشن می کنیم می خواهیم بدانیم چند ولت برق به آن می رسد، شما اگر همه فیزیک را هم بلد بودید جواب را یک میلیون و هشتصد هزار ولت در می آوردید، دانشجو می نوشت که بیشتر از 220 ولت نمی شود، آقای دکتر این دانشجو را قبول می کرد و می گفت قدرت تفکر دارد.

وی با اشاره به رفتار آموزشی دکتر حسابی گفت: موقع امتحان شفاهی دکتر، سوالات را داخل کوزه می ریخت و می گفت بیایید سوال های خود را بردارید و حتی می توانید عوض کنید وقتی خواستید سوال را جواب دهید کتاب خود را بردارید و یک بار دیگر مرور کنید، اگر نمی فهمید هم از همکلاسی خود بپرسید، آقای دکتر اگر می فهمید دانشجو جواب را حفظ کرده وی را رد می کرد چرا که نمی توانست تحلیل کند.یک روز آقای نوروزیان شاگرد دکتر گفت چرا شما اجازه می دهید کتاب باز کنیم و از همکلاسی سوال کنیم؟ گفت وقتی شما روزی وزیر، رئیس کارخانه شدید، زمانی که مشکلی پیش بیاید از ابزار خود استفاده کنید این حرف را آقای دکتر 65 سال قبل گفت.

قهر با همسر برای استفاده از بیت المال

ایرج حسابی ادامه داد: آقای دکتر در زمان دکتر مصدق وزیر فرهنگ بودند، ما اجاره نشین بودیم در میدان انقلاب. وزارت فرهنگ بهارستان بود، آقای دکتر 5:30 دقیقه صبح پیاده راه می افتادند می رسیدند تا دانشجوها با آقای دکتر درد و دل کنند، راه برگشت به خانه را با ما ماشین می آمدند، اما متاسفانه زمانه الان ما نمی توانیم هیچ مسئولی را ببینیم و هر مسئول با ماشین شیشه دودی می آید و نمی فهمیم چه کسی در ماشین نشسته است. راننده وزارت فرهنگ اسمش حاجی بود، مادر من آرتروز شدید داشت و یک روز با حاجی رفت سبزی آش خرید و برگشت، 5 دقیقه هم طول نکشید، این خبر به گوش آقای دکتررسید، آقای دکتری که عاشق مادرم بود یک ماه با مادرم قهر کرد و می گفت شما وقتی برای خرید سبزی سوار ماشین دولت می‌شوید من چگونه به افرادم بگویم از ماشین دولت استفاده نکنند. متاسفانه امروز وضعیت طوری شده که اگر شما در ایران خدمت کنید و مواظب باشید معلوم نیست آنها بعدا مواظب شما باشند. پسر دکتر حسابی در رابطه با زندگی شخصی و خانواده دکتر حسابی گفت: وقتی مرغ ها در خانه ما کورچ می شدند (می خواستند جوجه دار شوند) من می دیدم مادرم مرغ ها را روی تخم هایی که قبلا گذاشته بود نمی گذارد. پرسیدم چرا نمی خوابانی که کورچی از سرش بپرد؟ مادر می گفت هنوز سهم فقیرش آماده نشده است. کیسه هایی داشتند که سرش مانند کش بود که پول خرد ها را در آن می‌گذاشت. زمانی که مرغ می‌خواهد جوجه کند یک فرآورده‌ای می خواهد به منزل دکتر اضافه شود . فقیر قبلا سهمش را گرفته باشد ولی اوضاع الان را ببینید، مادرم سهم فقیر را در جعبه مرغ می‌ریخت و رویش کاه می‌گذاشت. روی هر کدام از تخم ها اسم ائمه را می نوشت و می گفت بیمه می‌شود و جوجه سالم به دنیا می‌آید. یک جوجه ای در دست آقای دکتر به دنیا آمد که هفت رنگ بود.

وی ادامه داد: ما صبحانه ناهار شام را باهم می‌خوردیم، آقای دکتر می‌گفت: صبحانه تا ناهار 100 ساعت است و فاصله ناهار تا شام 200 ساعت است بچه باید جایی برای درد و دل داشته باشد برای همین همه کنار هم همیشه غذا می‌خوردیم. خروسی که ما داشتیم روی شانه‌های آفای دکتر بزرگ شده بود و آن زمان بزرگ هم شده بود روی شانه آقای دکتر سنگینی می‌کرد، وقتی ما غذا می‌خوردیم دهانش آب می‌افتاد و ضربه به خال سر وی می‌زدند و دکتر دانه برنج به او می‌داد سیر که می‌شد از خوشحالی بال‌هایش را تکان می‌داد و از سنگینی وی آقای دکتر تکان می‌خورد. این خروس بعد از ده سال مرد و آقای دکتر یک سنگ قبر برایش درست کرد و به فرانسه روی سنگ قبرش نوشت: «این خروس که اسمش جی جی بود، به مدت ده سال با پر‌های قشنگش و آواز خوشش دل اهالی این خانه خوش کرده».

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت