چند پرده از عملیات مهندسی
نام مهران اصدقی معروف به «بهرام»، فرمانده نظامی مجاهدین، بیش از همه با شکنجه پیوند خورده. او ابتدا در تهران مسئول بخش کارگری تشکیلات بود و با آغاز فعالیتهای تروریستی به تیمهای ترور منتقل شد.
فرهیختگان آنلاین: تروریستهای مجاهدین با استفاده از فضای باز سالهای پس از انقلاب ایران، این فرصت را یافتند که خود را برای به راه انداختن حمام خون در ایران تجهیز کنند. تهیه خانههای امن و ادوات شکنجه که تنها در اختیار مخوفترین سازمانهای مافیایی قرار دارد، حکایت از آن داشت که آنان از ابتدا به چه میاندیشیدند. در این میان نام مهران اصدقی معروف به «بهرام»، فرمانده نظامی مجاهدین، بیش از همه با شکنجه پیوند خورده. او ابتدا در تهران مسئول بخش کارگری تشکیلات بود و با آغاز فعالیتهای تروریستی به تیمهای ترور منتقل شد. از جمله اقدامات اصدقی عبارت بود از حمله به مقر مرکزی پاسداران در تهران، حمله به منزل یک روحانی به نام ربانی املشی، ترور بشارت نماینده مجلس، ترور ناموفق جواد منصوری، محمد خامنهای، سرهنگ حجازی و موسویخوئینیها. اصدقی بعدها در اعترافات خود در توضیح بخشی از جنایات گروهک مجاهدین تحت عنوان عملیات مهندسی عنوان کرد: «در ضربه ۱۲ اردیبهشت تعداد زیادی از خانههای تیمی ما ضربه خورده بود و افراد زیادی از مرکزیت سازمان در این درگیریها کشته شده بودند. ما نمیدانستیم از کجا ضربه میخوریم! سازمان به ما ابلاغ کرد که از این پس هر فرد مشکوک که در اطراف خانهها دیدید از افراد دشمن به حساب میآید، باید آنها را دستگیر کنید و تحت بازجویی و شکنجه قرار دهید تا نحوه کشف روابط ما و اطلاعاتی که در مورد ما دارند مشخص شود. سازمان در حرکتی دیوانهوار به ما گفت: به کلیه خانههای تیمی این خط را بدهید که اگر در اطراف خانه افراد مشکوکی را دیدید آنها را بگیرید و سریع اقدام کنید. آنها را بدزدید و به خانه تیمی ببرید، شکنجه کنید و اطلاعات بگیرید. نام این کار یعنی «شکنجه»، عملیات مهندسی گذاشته شد. در ادامه، حرکات سازمان بعد از ۳۰ خرداد حالت تقریبا علنی به خود گرفت.» ربودن و شکنجه یک کفاش به جرم داشتن همسر حزباللهی اصدقی نقطه آغاز این رویه را ربودن و شکنجه یک کفاش به نام عباس عفت روش میداند که بنا به ظن سازمان، همسر او حزباللهی و هوادار جمهوری اسلامی بوده است. در مورد چگونگی دزدیدن این کفاش، خسرو زندی یکی از عناصری که خود در آن شرکت داشته، توضیح میدهد: «از طرف مسئولان سازمان به ما شناسایی داده شد که محتوایش این بود؛ فردی که شغل کفاشی دارد باید دزدیده شود. این کار توسط واحد مسعود حریری صورت گرفت. فرمانده واحد رحمان بود من و فردی دیگر با نام مستعار جعفر عضو آن بودیم. پس از اینکه به ما گفته شد فرد کفاش حزباللهی است و باید ربوده شود، ما (اعضای تیم) در ساعت ۱۰:۳۰ شب به مغازه کفاشی مراجعه کردیم و دیدیم که مغازه هنوز باز است و با این بهانه که ما از طرف کمیته آمدیم و شما باید برای پاسخ به پارهای از سوالات با ما بیایید کفاش را از مغازه خارج کردیم و پس از انتقال به ماشین و بستن دستها و چشمهایش وی را از محل فوق دور کردیم و توسط فرمانده واحد به خانه یکی از مسئولان بالای نظامی که از قبل برای این منظور (شکنجه کردن) آماده شده بود، انتقال دادیم. از آنجا که خط شکنجه نباید لو برود و هر کس را که ما میربودیم درنهایت چه اطلاعات بدهد و چه اطلاعات ندهد باید کشته میشد و از قبل نیز چالهای برای دفن این افراد کنده شده بود باید فرد کفاش را میکشتیم و همان روزی که پاسداران را کشتیم وی را نیز بعد از شکنجه زیادی که شده بود به همراه پاسداران کشتیم. کفاش را به همراه دو پاسدار روی صندلی بستیم، چشمهایش را بستیم و با میلههای سربی او را بیهوش کردیم. سپس به آنها آمپول سیانور تزریق کردیم که از گلویشان صدای خرخر میآمد و در حالی که هنوز زنده و در حال جان دادن بودند، بدن آنها را طوری طنابپیچ کردیم که داخل صندوق عقب ماشین جا شود. بستهها را داخل صندوق عقب ماشین گذاشتیم و ساعت ۹ شب ماشین حامل اجساد را تحویل خسرو زندی دادیم و او به همراه محمدجعفر هادیان آنها را برای دفن بردند.» ربودن و شکنجه یک معلم به جرم مشکوک بودن خسرو نظری ریاحی معلم ۳۷ ساله اهل تهران، فرد دیگری بود که به جرم مشکوک بودن ربوده شد و مورد شکنجه قرار گرفت. مهران اصدقی درباره این عملیات میگوید: «ربودن خسرو ریاحی دو روز پس از ربودن دو پاسدار و فرد کفاش [در تاریخ ۱۹/۵/۶۱]و به این علت صورت گرفت که در یکی از خانههای تیمی بخش ویژه در خیابان اسکندری، افراد بالای گروه، خسرو ریاحی را بیرون خانه مشاهده میکنند که پهلوی ماشینش ایستاده است. آنها گمان میکنند که وی خانه را زیر نظر دارد. او را تعقیب میکنند، اما موفق به ربودن او نمیشوند. روز بعد وی را در همان محل مشاهده میکنند و این بار کاملا به او مشکوک شده و او را شناسایی کرده و میربایند. مجید رهبر و محمود رحمانی از اعضای بخش ویژه تروریستی، با نزدیک شدن به خسرو ریاحی و با ارائه کارت جعلی کمیته اقدام به بازرسی بدنی ریاحی میکنند. اما چیزی از او گیر نیاورده و او را به زور داخل ماشینشان میبرند و چشمانش را بسته و به وی میگویند که تو را به کمیته میبریم. خسرو ریاحی را به خانه شکنجهگاه در خیابان بهار آوردند و با چشمان بسته به داخل خانه بردند. پس از ورود ریاحی، دو پاسدار و فرد کفاش را به اتاقهای دیگر بردیم و او را وارد حمام کردیم و روی میز با طناب بستیم و از او خواستیم مشخصاتش را بگوید. او گفت: شغلش معلمی است و ما یک کارت از جیبش در آوردیم که مربوط به آموزش و پرورش بود. از او علت حضورش را در آن نقطه از خیابان اسکندری پرسیدیم. او گفت: بچههایم به استخر میروند و آمدهام آنها را ببرم. ما شروع به شکنجه او کردیم و با کابل به بدن و کف پاهایش زدیم و او فریاد میزد و ما دهانش را میگرفتیم. ما شکنجه را تشدید کردیم و با هویه [برقی]مچ دستها و پشت کمر او را میسوزاندیم، ولی او مرتب همان حرفها را تکرار میکرد. ما نمیدانستیم چه کار کنیم و از طرفی شکنجه دو پاسدار برای ما مهمتر بود، لذا بدون نتیجه خسرو را رها کردیم. روز بعد حوالی عصر بود که من، مصطفی معدنپیشه و شهرام روشنتبار در خانه بودیم، ناگهان صدای فریاد شنیدم، خودم را به راهرو رساندم و دیدم خسرو ریاحی با مصطفی و شهرام گلاویز شده است و مرتب فریاد میزند و میگفت: کمک. او به بهانه دستشویی رفتن توانسته بود با آنها درگیر شود. من وارد حمام شدم و با کلت یک تیر به پای او شلیک کردم که به زمین افتاد و ساکت شد و با شهرام شروع کردیم به بستن مجدد خسرو که ناگهان بلند شده، شروع به فریاد زدن کرد. من و شهرام سعی میکردیم او را ساکت کنیم که ناگهان مصطفی کلت را برداشت و یک تیر به سر خسرو شلیک کرد. خسرو بیحس به زمین افتاد و خونش داخل حمام ریخت. بعد از صدای تیراندازیها، دیگر خانه برای ما جای امنی نبود و باید آنجا را ترک میکردیم. به علت خون زیادی که داخل حمام براه افتاده بود، خسرو را با آب شستیم و بدنش را با طناب بستیم، بهطوری که داخل صندوق ماشین جا بگیرد و بعد جسد طنابپیچ شده را داخل پتو گذاشتیم و مجددا طنابپیچ کردیم. بچهها بیل و کلنگ نداشتند و جای مناسبی پیدا نکردند و جسد را در خرابهای در خیابان سهروردی رها کردند.» شکنجه و ترور یک پاسدار شاهرخ طهماسبی جوان ۲۸ سالهای که جرمش عضویت در کمیته انقلاب اسلامی بود، مورد دیگری بود که در فهرست شکنجه و ترور سازمان منافقین قرار گرفت. او مرداد سال ۱۳۶۱ ربوده شد و بعد از ۱۰ روز شکنجه، نهایتا به قتل رسید. مقاومت این پاسدار جوان بهگونهای بوده که ناصر فراهانی یکی از افراد تیم رباینده وی به مسئولانش میگوید: «در این ۱۰ روز ما زندانی او بودیم.» محمدجواد بیگی از اعضای منافقین در این باره توضیح میدهد: «بعد از ۱۲ اردیبهشت که در یک روز به حدود ۲۰ خانه حمله شد و از ضربه ۱۹ بهمن بسیار سنگینتر بود، تحلیل سازمان این بود که کار بسیار دقیق و حسابشده بوده است.... بعد سازمان گفت که باید اطلاعات کسب کرد که چگونه این کارها انجام میشود و به چه دلیل؟ باید از کسانی که میشناسیم، در این مورد اطلاعات کسب کنیم.... در همین رابطه شناسایی شاهرخ طهماسبی به تیم ما داده شد. در مرداد ماه ۶۱ پس از ربودن وی، او را به خانه تیمی خیابان سهروردی کوچه باغ انتقال دادند. از آنجا که دست و پای وی را بسته و پتویی رویش انداخته بودند صاحبخانه مشکوک و با نیروهای انتظامی تماس میگیرد، بلافاصله ما وی را به خانه تیمی خیابان خواجه نظام بردیم. خانه تیمی خیابان خواجه نظام را یک زوج تشکیلاتی به نام فریبا اسلامی (شهلا صالحیپور) و محمد قدیری (منوچهر احمدیانفر)، با همین اسامی مستعار اجاره کرده بودند. رابط این خانه با بالا، جواد محمدی با نام مستعار طاهر بود که خود وی در تیم شکنجه مهران اصدقی بود.» فریبا اسلامی میگوید: «در جریان ربودن و شکنجه شاهرخ طهماسبی بهعنوان محمل همان خانه شکنجه بودم. در این خانه حمام را برای شکنجه آماده کرده بودند و فردی به نام اکبر (محمدجواد بیگی) برای بازجویی از وی به این خانه آمد و مرتب او را شکنجه میداد. گاهی او را به حمام میبردند و گاهی در گنجهای که در هال خانه قرار داشت و یک متر در یک متر و کاملا تاریک بود با دهان بسته قرار میدادند. در تمام این مدت نیز نباید از خانه بیرون میرفتیم، من صدای شلاق خوردن و کتک خوردن او را میشنیدم، ولی چون دهانش بسته بود فقط ناله ضعیفی میکرد، علی عباسی (هادی) او را بسیار شکنجه میکرد و با کابلهای به هم بافته او را میزد. یک شب ساعت دو از خواب بیدار شده بودم. شنیدم که آب میخواهد و صدایش خیلی ضعیف به گوش میرسید، ولی من به او آب ندادم و رفتم خوابیدم. شاهرخ طهماسبی را در همین خانه به قتل میرسانند و برای اینکه کسی او را نبیند جسد وی را در یک کارتن بزرگ میپیچند و با طناب بستهبندی میکنند و با یک اتومبیل سوبارو وی را به محلهای در اطراف عباسآباد میبرند و دفن میکنند.»
دیدگاه تان را بنویسید